نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ب.ظ

کلبه ی عمو تام

نقد رمان کلبه ی عمو تام: زندگی با برده های سیاه پوست و افکار و عقایدشان

نقد رمان کلبه ی عمو تام ، نویسنده: هریت بیچراستو
تام پیرمرد سیاه چهره ای که به عنوان برده در خانواده ی امریکایی کنار همه ی بردگان سیاه پوست دیگر، از زن و مرد، کوچک و بزرگ، داستانش روایت می شود.

در حقیقت کلبه ی عمو تام، داستان تام نیست، داستان برده داری است. سیاستی که آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی در برخورد با مردمان ربوده شده از آفریقا در پیش گرفته بودند.

قسمتی از مردم با آنها انسان وار برخورد می کردند و عده ای بدتر از حیوان. نویسنده تلاش کرده است با زندگی این سیاه پوست های اسیر شده، افکار و عقایدشان را به تصویر بکشد.

در این میان یک نکته جلوه زیادی دارد و آن نوع نگاهی است که سیاه و سفید از دین مسیحیت می گیرند.  سیاهانی که از کودکی زیر دست اربابان آمریکاییشان مسیحی بار آمده اند، مقید و عاشق مسیحیت هستند، در حالی که سفید پوستان لاقیدند و دین مسیحیت حربه ای شده است برای برده داری.
چون طبق تعالیم مسیح مقابل ظلم کوتاه آمدن راهی برای رسیدن به بهشت است.

سیاهان تعلیم دیده اند که فقط خوب باشند حتی اگر به خاطر شکنجه ها تا دم مرگ هم کشیده شوند، تنها دعا کنند و ارباب را از جانب خدا صاحب اختیار بدانند و همین.
کلبه ی عمو تام جای  بحث زیادی دارد و خواندنی است.

زنان سیاه پوستی که از مردانشان جدا و کودکانی که به ظلم و زور از آغوش مادر، کنده می شدند و برای فروش برده می شوند یا برده هایی که از شدت شلاق کشته می شوند
اما بالعکس در آمریکای شمالی برده ها مورد تکریمند اما تعلیم دیده اند که واقعا برده باشند.

در آخر بادی گفت اسلام برده داری را لغو کرده است چون خدا انسان ها را آزاد آفرید.

آزاد، نه برده!!!!!

 

 

بریده کتاب(۲):

زن با اضطراب به چهره ی مردی که او را خریده بود، نگاه کرد.مرد میانسال محترم و خیری به نظر می رسید.
سوزان گفت: «ارباب! لطفاً دخترم را هم بخرید.»
مرد گفت: «دوست دارم این کار را بکنم، اما میترسم پولش را نداشته باشم.»
دخترک روی بلندی رفت و وحشت زده و با خجالت اطرافش را نگاه کرد.
مادرش که دید او زیباتر از قبل شده، ناله و زاری کرد. فروشنده مزایای او را با مخلوطی از دو زبان فرانسه و انگلیسی با آب و تاب شرح داد.

مرد خیر به سوزان گفت:
«تا آن جا که بشود پیش می روم.» اما چند لحظه بعد، قیمت حراج خیلی بالاتر از بودجه اش رفت. این بود که دیگر ساکت شد. به زودی مزایده ی اصلی فقط بین دو نفر در جریان بود: پیرمردی اشرافی و مرد کله قندی. اما مرد کله قندی امتیازات بیش تری داشت: لجاجت و پول بیشتر! بالاخره هم چکش فرود آمد و او صاحب روح و جسم دخترک شد.
ارباب او لگری که صاحب مزرعه ی پنبه در کنار رودخانه ی رِد ریوِر بود، دخترک را با شدت به همان طرف که تام و دو مرد دیگر ایستاده بودند، هل داد و دخترک گریه کنان پیش آن ها رفت. مرد خیر ناراحت شده بود. اما مهم نیست! از این اتفاق ها هرروز می افتد.

بریده کتاب(۳):

املین که سعی می کرد خود را آرام نشان دهد، به مادرش گفت: «مادر سرت را روی پای من بگذار و ببین می توانی یک چرت بخوابی؟»
سوزان گفت: «املین، من دل این که بخوابم را ندارم. نمی توانم. شاید این آخرین شبی است که ما با هم هستیم.»
_ مادر! این حرف را نزن. کسی چه می داند، شاید ما را با هم خریدند.
سوزان، مسیحی مؤمنی بار آمده بود و خانمش هر روز برایش انجیل می خواند. به همین جهت مثل همه ی مادران مسیحی، وحشت داشت که مبادا دخترش زندگی ننگینی پیدا کند.
این بود که گفت: «دخترم! می خواهم موهایت را شانه کنم تا فردا صاف باشد.»
_ چرا مادر؟
_ این طوری بهتر تو را می خرند.

بریده کتاب(۴):

وقتی جلو سوزان و املین رسید، پرسید: «پس فِر موهایت چه شد دختر؟»
دخترک خجالت زده به مادرش نگاه کرد.
سوزان گفت: «من دیشب بهش گفتم موهایش را صاف و مرتب کند تا فر و آشفته نباشد و نجیب تر به نظر برسد.»
اسکگز گفت: «فضول!»
بعد رو به املین کرد و گفت: «فوری برو و موهایت را مثل اولش کن و برگرد.» بعد، به مادرش گفت: «تو هم برو کمکش کن. آن فرها صد دلار قیمت این دختر را بالا می برد!»

بریده کتاب(۵):

صاحب کارخانه به عهدش وفا کرد و یکی دوهفته بعد، به شیوه ی تشویقی متوسل شد که ارباب جورج را ترغیب کند تا او را دوباره به کارخانه بازگرداند. اما ارباب جورج گفت:«این جا کشور آزادی است آقا، و جورج برده ی من است. من هم اختیار کامل او را دارم.»
و بدین ترتیب، آخرین امید جورج نیز تبدیل به یأس شد.

بریده کتاب(۶):

بعد از این که این جا آمدم، بچه دار شدم.
فکر کردم می توانم بچه بزرگ کنم.
چون اربابم شرخر نبود. بچه ام خیلی ناز و خوشگل بود. خانمم انگار اولش از بچه خوشش می آمد، چون اصلاً گریه نمی کرد. خوشگل و تپل بود، اما خانمم مریض شد و من ازش مواظبت کردم. بعد، تب کردم و شیرم خشک شد. بچه ام پوست و استخوان شد. خانمم برایش شیر نمی خرید. می گفت هرچه دیگران می خوردند بهش بدم.
بچه هم گریه می کرد، گریه می کرد گریه می کرد. شب و روز.

خانم خیلی عصبانی شد و دلش می خواست بچه بمیرد و نمی گذاشت شب پیشم باشد. چون من مجبور بودم بیدار بمانم و به درد او نمی خوردم. مجبورم کرد در اتاقش بخوابم و بچه را در اتاق زیر شیروانی بگذارم. بچه هم تا صبح آن قدر گریه کرد که مرد. من هم برای این که دیگر گریه ی بچه را که همیشه توی گوشم بود نشنوم، مشروب خوردم. باز هم می خورم تا وقتی که بروم به جهنم.
اربابم می گوید من حتماً می روم به جهنم.
من می گویم الان هم توی جهنم هستم.

بریده کتاب(۷):

در نئواورلئانز، برده خانه خانه ای است مثل خانه های دیگر.
آن را تمیز و مرتب نگه می دارند و در زیر نوعی سایبان، ردیف مردان و زنان را به عنوان نمونه ی کالاهایی که در داخل خانه می فروشند، به صف می کنند. سپس بسیار مؤدبانه از شما درخواست می کنند که به داخل تشریف ببرید و از تعداد زیادی شوهر، همسر، برادر، خواهر، پدر و مادر و بچه بازدید کنید و و آن ها را معاینه کنید و به دلخواه خود، آن ها را سوا سوا یا یک جا بخرید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">