نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

مگر چشم تو دریاست

مگر چشم تو دریاست : مادری کردن چشمی می خواهد به وسعت یک دریا... دریایی بی کران
 

مگر چشم تو دریاست: مادری کردن چشمی می خواهد به وسعت یک دریا… دریایی بی کران

 

مگر چشم تو دریاست (روایت مادران شهیدان محمد، عبدالحمید، رضا و نصرالله جنیدی)
نویسنده: جواد کلاته عربی
انتشارات شهید کاظمی

بریده کتاب:

مثل همیشه رو کردم به سمت حرم دستم را گذاشتم روی سینه ام تا سلام بدهم.
هنوزدهانم بازنشده بود که دیدم یک نوری از طرف حرم آمد بالای پسر موسی بن جعفر ومحو شد. شنیده بودم هرکس ازین نورها ببیند و۷قدم به دنبالش برود به آرزویش می رسد، فکر می کنید آرزوی من دختر۱۲ ساله چه بود؟ درآن لحظه فقط فکراحمد افتادم ازخدا خواستم من واحمد را به هم برساند .
سلام به پسر موسی بن جعفر هم یادم رفت.

 

بریده کتاب(۲):

همان طوری که امام حسین(ع) دست ولایتی اش را روی قلب حضرت زینب(س) گذاشت، با خودم می گویم خدا خودش دستش را روی قلب مادر شهدا گذاشته است.

بریده کتاب(۳):

گفتم: آقاجون یه شعری بنویس می خوام روی این لباس کار کنم. برداشت زیر گل بوته هایی که با نخ و سوزن رویش درآورده بودم نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم، توکلتُ علی الله.

بریده کتاب(۴):

رضا که شهید شد، محمد آمد من را گرفت توی بغلش. مثل زن ها گریه می کرد. حق داشت؛ دومین برادرش بود که از دست می داد. حاج آقا که آن حال محمد را دید، آمد جلو گفت: بلند شو بابا، زانوی غم بغل نگیرید و بنشینید زمین! الان وقت کاره.

بریده کتاب(۵):

از قول من به همه سلام برسون، بگو اگه دوتا برادرم شهید شدن برای خودشون شهید شدن. حمید و آقا محمد هم که دارن میرن جبهه برای خودشون میرن. فردای قیامت من سرم رو پیش امام حسین پایین بندازم بگم برادرم جبهه رفته. میگن تو خودت چیکار کردی؟

بریده کتاب(۶):

عراقی ها میگن سی هزار تومن بدید تا شهیدتون رو تحویل بدیم. من گفتم: یعنی بعدش با پول ما برن تجهیزات بگیرن بر ضد خود ما استفاده کنند؟! بگو شهید منو آتیش بزنید، اما من به شما پول نمیدم.

بریده کتاب(۷):

حاج آقا طرفدار سرسخت خانم ها بود. می گفت در طول تاریخ به خانم ها ظلم شده است. وقتی انقلاب شد به من می گفت: قدر خودتون رو بدونید. شما می تونید توی این انقلاب شخصیت خودتون رو پیدا کنید.

بریده کتاب(۸):

توی حال خودش نبود. مثل دامادی که برای شب عروسی آماده می شود، همان طور بود. ساکش را جمع کردم. گفت: مامان این لباسا چیه واسه من گذاشتی؟! من دارم میرم جنگ ها!
لباس نو گذاشته بودم.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">