رفاقت به سبک تانک
رفاقت به سبک تانک
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: سوره مهر
بریده کتاب:
چشم باز کرد و خودش را روی تخت بیمارستان دید. همه چیز سفید و تمیز بود. بدنش کرخت بود و چشمانش خوب نمی دید. فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت است. پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد. آمد بالا سرش. سرنگ در دستش بود. مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد بعد با صدای خفه گفت تو حوری هستی؟ پرستار که خیلی خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال می داد که طرف موجی است و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت بله من حوری ام. مجروح با تعجب گفت پس چرا اینقدر زشتی؟ ص ۹۱
بریده کتاب(۲):
مرخصی گرفتم و روانه ی شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر یک طرف. تقصیر خودم بود. هربار که مرخصی می آمدم آن قدر از خوبی و مهربانی بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند چه رسد به پسر بچه ی ده، یازده ساله. آخر سر آنقدر لب و لوچه اش را با ماچهای بادکش مانند به سر وصورتم چسباند و آبغوره گرفت و کولی بازی درآورد تا روم کم شد و راضی شدم تا برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.
شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش یک طرف. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید. تا اینکه یک روز برخورد کردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم گفت بابایی مگه شما نمی گفتید رزمندگان ما همه نورانی هستند. متوجه منظورش نشدم. چرا پسرم مگه چی شده؟ پس چرا آقاهه این قدر سیاه سوخته است؟ ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه. کم نیاوردم و گفتم باباجون او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی!
بریده کتاب(۳):
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص ازجا بکنند، دچار وهم وترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته ونفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد.
روزبعد درخط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: “دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیرپاک خورده ای به پهلوی فرمانده گروهان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده.” ص۱۷
بریده کتاب(۴):
از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.
_ رشید جان از همانها که چرخ دارند!
_ چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی؟
_ بابا از همان ها که سفیده.
_ هه هه نکنه ترب میخاهی؟
_ بی مزه از همان ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
_ د لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خواهی!
کارد می زدند خونم در نمی آمد! هرچه بد وبیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. صفحه ۵۵ وصفحه ۵۶
بریده کتاب(۵):
بچه ها از دستم ذله شده بودند، بس که هی از معجزات وامدادهای غیبی پرسیده بودم. یکی از بچه ها، عقب ماشین که سوار بودیم، گفت:” می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟
” با خوشحالی گفتم: “خب معلومه!” ناغافل نمی دانم از کجا قابلمه ای درآورد ومحکم کرد توسرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه کیپ کیپ شد. آنها می خندیدند ومن گریه می کردم. ناگهان زمین و زمان به هم ریخت وصدای انفجار وشلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمد ونفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت : ” پسر عجب شانسی آوردی تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده!” آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟! صفحه۶۷