مهمانی باغ سیب
کتاب مهمانی باغ سیب : داستان حماسه… حماسه ای تاریخی، بی نظیر و پر از افتخار
کتاب مهمانی باغ سیب
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات عهد مانا
بریده کتاب:
«همه با فریاد حمزه از جا پریدند. از چشمان حمزه انگار آتش زبانه میکشید. پوست گندمگونش تیره و کمان در دست راستش میلرزید.
حمزه رو به ابولهب فریاد زد:
تو برادر منی، عموی محمّدِامین هستی؟
فرزند عبدالمطلب هستی؟ ننگ بر تو.
غیرتت کجاست؟
به او حمله کنند، دشنامش بدهند و تو لال شوی و هیچ کاری نکنی؟
کجاست آن بیغیرتی که جرئت کرده به عزیزتر از جان من توهین کند؟
حمزه چشم گرداند.
ابوجهل مثل مرده، سفید شده و میلرزید.
حمزه جلو رفت.
چنگ انداخت و یقۀ ابوجهل را گرفت و بلندش کرد.»
عکس نوشت زیبا از کتاب مهمانی باغ سیب
مهمانی باغ سیب
بریده کتاب(۲):
پیامبر با پرسش به زید نگاه کرد. زید به خود آمد.
پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله، عرضی ندارم. شخصی آمده و با شما کار واجبی دارد. گرچه باورم نمی شود او به درِ خانه شما بیاید. پیامبر از جا برخاست و فرمود: درِ خانه ما همیشه به روی همگان باز است. زید پشت سر پیامبر از دالان خارج و وارد حیاط شد. ایستاد. امّا به سرعت فکر کرد نکند جان پیامبر در خطر باشد. آن هم از طرف یکی از مشرکان که اینک به سراغ آن عزیز آمده است! پس به سرعت خودش را به پیامبر رساند. ابوجهل در کوچه ایستاده و منتظر آمدن پیامبر بود!
_ سلام و درود بر تو ای محمّدِامین!
پیامبر انگار نه انگار که این فرد مشرک است که به درِ خانه او آمده است. انگار کار عادی و همیشگی او باشد! ابوجهل دست دراز کرد. پیامبر لبخند زد و با او دست داد.
سلام و رحمت خدا بر تو. چرا داخل خانه نمی شوی؟ ابوجهل پابه پا شد. انگار هنوز تردید داشت. به زید که پشت سر پیامبر بود نگاهی انداخت و مکث کرد. پیامبر به زید فرمود: برو. زید با ناراحتی گفت: امّا رسول الله، شما… برو زید. خدای مهربان پشتیبان و نگهدار من است.
زید چاره ای جز قبول نداشت. با تردید و آرام از پیامبر دور شد.
ابوجهل گفت: قصد مسافرت دارم.
خیر باشد انشاءالله. ابوجهل هنوز به چشمان پیامبر نگاه نمی کرد. نفس عمیقی کشید. به پشت سرش اشاره کرد. برده اش جلو آمد. در دستش چند کیسه بزرگ پر از سکه طلا بود. من و شما دشمن هستیم. امّا ایمان دارم که از شما امین تر و درستکارتر در این شهر کسی نیست. می خواستم این سکه های طلا را امانت پیش شما بگذارم که اگر از سفر بازنگشتم آن را به خانواده ام بدهید.
پیامبربه برده که از سنگینی کیسه های طلا تقریباً خم شده بود فرمود: بیا بنده خدا. آن ها را در دالان بگذار تا زید جابه جایش کند. ای مرد، چه طور دلت آمد این همه بار سنگین را دست این بینوا بدهی. خسته شده!
ابوجهل غرولند کرد. برده با شگفتی کارش را انجام داد. وقت خروج از خانه لبخند زیبایی پیامبر را دید و بی اختیار لبخند زد. ابوجهل بر سرش داد زد. دهنت را ببند سیاه حبشی. راه بیفت.
بدون تشکر و کلمه ای دیگر، پشت به پیامبر کرد و راه افتاد. زید با شگفتی گفت: او دشمن شماست چرا قبول کردید؟
پیامبر فرمود: هر که باشد، بنده خداست. من چه کسی باشم که درباره بندگان خدا قضاوت کنم. شاید هنوز در توبه برایش باز باشد.
زید از کودکی با پیامبر زندگانی کرده بود و فکر می کرد اخلاق آن بزرگوار را خوب می شناسد، امّا حالا می دید خیلی مانده تا به درون روشن و آسمانی آن بزرگوار پی ببرد.
ص ۵۷
بریده کتاب(۳):
ظهر شده بود و کوچه های محلّه ی بنی هاشم خلوت. مردم از شدّت گرما به خانه هایشان پناه برده بودند. پیامبر از طواف و نماز ظهر در برابر کعبه به سوی خانه برمی گشت که سعد و ولگردان مکّه محاصره اش کردند. کلوخ و پوست میوه و زباله بر سر و بدن پیامبر باریدن گرفت.
پیامبر عبایش را به سر و صورت کشید.
سعد فریاد زد: امانش ندهید. بزنید!
سینه ی علی انگار داشت می ترکید. بی تاب شده بود.
ص٢٣