بازگشت
کتاب بازگشت: پیام های متفاوت از تجربه هایی متفاوت تر، تجربه نزدیک به مرگ
کتاب بازگشت
نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
انتشارات شهید ابراهیم هادی
بریده کتاب:
هیچکدام باور نمی کردند که من در کما همه چیز را میدیم. برخی از آن ها منکر این قضایا بودند.
من رو کردم به یکی از پزشکان و نام و فامیلی دقیق او را گفتم.
دکتر با تعجب گفت: من را از کجا میشناسی؟!
گفتم: شما روز اول بالای سرم بودی. از مشهد برای کار دیگری آمده بودی و شما را آوردند بالای سر من. درسته؟
بعد رو کردم به یکی از پرستارها و گفتم: شما اصرار داشتی مرا برای اهدای عضو بفرستند؟ با تعجب گفت: درسته، من پیشنهاد کردم!
بعد هم از مرگ خانم موسوی گفتم. اینکه ایشان سید بوده و علت مرگش چه بوده را توضیح دادم و …
تیم پزشکی حسابی تعجب کرده بود. چون از زمانی که خانم موسوی بستری شد من بیهوش بودم.
بریده کتاب(۲):
وقتی دوباره به بدن او نگاه کردم، دیدم چقدر چهره اش آشناست!!
جلوتر رفتم. صورتش را خون پوشانده بود. اما چقدر آشنا بود. شبیه خود من بود. بیشتر که دقت کردم دیدم خودم هستم!!
یک نفر داد زد بروید کنار آمبولانس اومد…توی آمبولانس بود که همه چیز تغییر کرد. احساس کردم تمام بدنم درد می کند و …
چندین روز در کما بودم. کادر پزشکی هیچ امیدی به بهبودی من نداشتند…
بریده کتاب(۳):
زمانیکه فرزندم به دنیا آمد، روز به روز ضعیف تر شدم و حالم بدتر شد. صبح روز دوازدهم با کمک پدر و مادرم رفتیم بیمارستان.
کاملا بی حال شده بودم. نزدیک ورودی اورژانس که قرار گرفتم، احساس کردم که یک نفر شبیه خودم زودتر از من وارد بیمارستان شد!
خیلی تعجب کردم. من زودتر از پدر و مادر و بدنم که روی تخت بود، به بیمارستان وارد شده و همه جا گشت و گذار می کردم!
دکتر اورژانس مرا معاینه کرد و گفت: اینکه زنده نیست!
بریده کتاب(۴):
پدر ماشینش را پارک کرد، به سراغ ما آمد و گفت: “برویم پابوس آقا…”
اما هنوز دو قدم نرفته بودند که من با ترس و لرز گفتم: “من نمیام…من این کارها را قبول ندارم…”
برای اینکه مبادا توسط آنها مجبور به داخل شدن به حرم شوم، بی آنکه به اطرافم نگاهی بیندازم از آنها رو برگردانده و پا داخل خیابان گذاشتم تا به سویی دیگر بروم و …
فقط در آخرین لحظه متوجه شدم که یک وانت آبی کوبید به بدنم و …
آدم ها را می دیدم که در رفت و آمدند، اما پدر و مادر و خواهر و برادرم را نمی دیدم، تا اینکه ناگهان صدای فریادهای مادرم از چند متر آن سوتر به گوشم رسید.
از نقطه ای که جمعیت زیادی دور هم ایستاده بودند، به حالتی شبیه پرواز روی هوا، خود را بالای سر آن جمعیت رساندم و ناگهان با دیدن مادرم که ضجه میزد و به صورتش چنگ می کشید و پدرم که نشسته بود و اشک می ریخت، حیرتم بیشتر شد و …
با دیدن آن نیسان آبی رنگ، همه چیز را به یاد آوردم و تازه آن موقع بود که جنازه ام را کف خیابان دیدم و متوجه شدم که مرده ام.