چقدر حرف نمی زند
چقدر حرف نمی زند: مجموعه داستانی و خواندنی از مفاهیم مهم انقلابی
چقدر حرف نمی زند
نویسنده: هاجر هدایت
انتشارات سوره مهر
بریده کتاب:
پدر بزرگ بدو بدو با یک لنگه کفش آمد توی خانه، نزدیک بود بخورد زمین ولی به زور خودش را نگه داشت و ناگهان نعره زد: «بدبخت شدیم، بیچاره شدیم، روی دیوارمان شعار نوشتن.. الان می آیند می گیرندمان.. بدبخت شدیم!»
از وقتی بابام به جرم شرکت در تظاهرات دستگیر شده بود، پدربزرگ از این طور کارها هراس داشت.
من و پدربزرگ شروع کردیم به شست وشوی رنگ روی دیوار اما دیدیم هرچه بیشتر می شوریم چرک ها و سیاهی های دور نوشته پاک تر می شدند و شعار، بهتر دیده می شد.
پدر بزرگ خیلی عصبانی شد، رفت داخل خانه و و وقتی از انباری بیرون آمد، یک کلنگ سیاه گرفته بود دستش، نگاهی به من کرد و گفت: « پیداش کردم! راهی بهتر از این پیدا نمی شود»
باهم شروع کردیم به تراشیدن و کندن رنگ از روی دیوار..
بعد از کلی کلنگ و تیشه زدن، بالاخره تمام شد، راحت شدیم.
کمی عقب رفتم و نگاهی به دیوار انداختم، اصلاً نمی توانستم باور کنم!
از رنگ روی دیوار خبری نبود ولی شعار خیلی قشنگ کنده کاری شده بود!!
بریده کتاب(۲):
به خیالت قبرستان قم چگونه با خاک یکسان شد، ها؟
قبرستان به آن بزرگی!
همین شاهی که الآن امر به تعویض کلاه فرمودند، به یکی از نوکرانش دستور می دهد که برو از یکی از قبرهای توی گورستان یک خشت بکن و بنداز دور و فردایش جاسوس بفرست بین مردم ببین چه می گویند؟ (اصلاً خبردار میشوند یا نه.)
جاسوس خبر می آورد که هیچکس خبردار نشد!
رضاخان شب دوم امر می کند حالا برو همان قبر را به کل خراب کن،
و باز جاسوس خبر از بی خبری مردم می آورد.
این بار رضا خان فرمان به خرابی چند تا از قبرها می دهد…
و آخر سر رضاخان می گوید حالا که هیچ صدایی از مردم در نمی آید برو کارگر و عمله ببر و کل قبرستان را با خاک یکی کن!
این جوری شد که قبرستان به آن طول و عرض به کل نابود شد!