کیمیاگران نقش
کتاب کیمیاگران نقش: زندگی نامه داستانی هفت نقاش ایرانی
کتاب کیمیاگران نقش
نویسنده: منیژه آرمین
انتشارات سوره مهر
بریده کتاب:
ص۱۱۸: به سراغ تلفن رفت و چند دقیقه بعد، مردی شرقی وارد اتاق شد. او امضای نقاش را خواند و به رئیس موزه گفت: «اسم نقاش، عیسی بهادری است.»
رئیس موزه دستی به پیشانی زد و گفت: «چرا تا به حال به این موضوع توجه نکرده ایم؟»
بعد رو به پیرمرد کرد و گفت: «شما عیسی بهادری را می شناسید؟»
پیرمرد کارتی از جیبش بیرون آورد و جلو چشم های رئیس موزه گرفت؛ بعد با لحنی قاطع گفت: «عیسی بهادری، خود من هستم.»
بریده کتاب(۲):
دکتر از روی صندلی بلند شد و به تابلوهای تازه ای که در اتاق بود، اشاره کرد و گفت: «تابلوی تازه خریده اید؟»
- نه! این ها کار محسن است.
دکتر با تعجبی ساختگی گفت: «جدی؟!» - بله! دیدم خوب کشیده است، دادم قاب کردند، زدم اینجا…
دکتر در حالی که به صورت تولستوی اشاره می کرد، گفت: «خیلی عالی است! خب بچه به این بااستعدادی را چرا نمی گذارید به مدرسه نقاشی برود؟»
بریده کتاب(۳):
در، بسته بود. سیدعلی اکبر با چابکی جوانی پیاده شده و بر در کوفت. بعد از مدتی، در با صدای ناله ای که نشان از بسته بودن مداوم داشت، باز شد. پشت در، شیخ غلامحسین بود؛ با همان چشم ها که از پشت شیشه عینک ته استکانی، بزرگ شده بودند. شیخ غلامحسین خیلی پیر شده بود.
- منم! علی اکبر! علی اکبر نقاش. همان که دیوارها را خط خطی می کرد.
شیخ غلامحسین او را در آغوش گرفت و زیر گریه زد. بعد زیر لب گفت: «حیف که حاجی این قدر زود مُرد!»
بریده کتاب(۴):
استاد صنعتی از میان در گذشت. حیاط، بزرگ و پر از درخت بود. بوی محبوبه های شب همه جا را پر کرده بود؛ ولی او احساس خوبی نداشت. چند نفس عمیق کشید و از پله ها بالا رفت. از ایوان گذشت و وارد سالنی شد که بوی الکل و عطر و دود سیگار بود. صدای هیاهو، خنده و آواز خواننده ای به گوش می رسید که از پایتخت آمده بود و با صدایی نازک و تودماغی، ترانه ای را می خواند. سرش گیج رفت. دستش را به دسته صندلی گرفت تا نیفتد. دلش می خواست از راهی که آمده بود، برگردد…
بریده کتاب(۵):
سالها پیش فکر کرده بود: «مگر آدم کور هم عاشق می شود؟»
و حالا، حس می کرد که عشق فقط تصویر نیست؛ بلکه می تواند یک صدا باشد؛ صدایی که از دور دست ها به گوش می رسد و انسان را به طرف خودش می کشاند.
بریده کتاب(۶):
آخرین بار، خود جباری با خدم و حشم و برو بیا آمده بود؛ اما استاد در حیاط هنرستان با او به مشاجره لفظی پرداخت. همه شنیدند که استاد بهادری گفت: «اگر شاه هم بیاید، این کار را نمی کنم.»
وقتی هم به دفتر هنرستان می رفت، همه شنیدند که گفت: «کم حیف و میل کردند، حالا نوبت به اینجا رسیده است؛ ولی من نمی گذارم…»