سر ریزون
کتاب سر ریزون : سرگذشت یک نوجوان ایلیاتی در دامنه های زاگرس
کتاب سر ریزون
نویسنده: محمد محمودی نورآبادی
انتشارات: کتابستان معرفت
بریده کتاب:
محوطه ی بسیج شهر، شلوغی روزهای قبل از عملیات را داشت… هرکس چیزی می گفت:
«قدمون که کوتاهه روچیکارش کنیم»
«منم عکس ندارم»
«منم شناسنامه ندارم»
پیرمردی از راهرو خود را به میان جمعیت رساند گونه هایش ازخشم گر گرفته بود، ساک برزنتی یشمی رنگش را به زمین انداخت… با انگشت موهای کم پشت و پریشان فرق سرش را که یک دست سفید می زد، پریشان تر کرد: «آخه یکی نیست بگه لا مسبا! مگه قراره ما عراقی ها را گاز بگیریم؟ هی میگه دندون نداری پیرمردی! به شما چه که دندون ندارم»
جمعیت از خنده منفجر شد.
نگاهش روی دندان های محکم و درخشان جوان تر ها گیر کرد. ص۳۶
بریده کتاب(۲):
«بچه ها این تنگه ارزشش برای ما حیاتیه، چیزی درحد و اندازه تنگه ی احد. اگر تنگه سقوط کنه در واقع کل زحمات این چند روزه به هدر میره. تپه ی رشین حکم ورود به منطقه رو داره، پیشونی جنگیه برای دشمن ارزشش قابل محاسبه نیست، حالا یه تعداد راه بیفتین طرف تپه و یه تعداد هم با خودم از تنگه مراقبت می کنیم.»
علی شیر بلند شد: «مگه ما مردیم» روی برف ها دوید.
شاهپور و حجت و هاشم هم پشت سرش دویدند. نفرات دیگر هم پشت سرشان رفتند.
لحظه ای خیره نگاهشان کرد. هفت نفر را دید که برق آسا از تپه بالا رفتند…
از آن لحظه چنان تصویری در ذهن سید حک شد که بعدها در توصیفش گفت:«انگار غیرت زاگرس جوشید و سرریز کرد روی تپه رشین تا پیشونی جنگی حفظ بشه» ص۱۷۱ و ۱۷۲