مهاجران
کتاب مهاجران : داستان بلندی از مشکلات و زیر و بم های فرزند یک خانواده ی فقیر ایتالیایی
کتاب مهاجران
نویسنده: هاوارد فاست
مترجم: فریدون مجلسی
بریده کتاب:
ص۱۱
در پایان هفته پنجم، آن شصت دلار تمام شد. جوزف دانست که سرش کلاه رفته بود و دانست که در این مورد هیچ کاری از او ساخته نیست. دانست که گول خوردن و مورد کلاه برداری و دزدی و فریب قرار گرفتن، برای دو مهاجر که انگلیسی نمی دانند و خویشاوند و دوستی هم ندارند، بخشی جدایی ناپذیر از زندگی در آمریکا است!
بریده کتاب(۲):
ص۱۷
نه جوزف حرف می زد و نه هیچ یک از کارگران قرارداری. آن ها صف کشیده بودند و منهتن را که در دوردست ها بود می نگریستند. چهره هایشان بی احساس و ناامید بود.
وقتی آن ها واگن های قراضه حمل کارگران را دیدند و به آن اعتراض کردند، مانسینی (پیمانکار پولدار آمریکایی) به آنان اطمینان داد که این واگن، یک واگن سر بسته معمولی نیست. در یک طرف آن توالت هایی قرار دارد و واگن به دو بخش تقسیم شده است، به طوری که زنان می توانند بخشی ویژه در اختیار داشته باشند و تشک هایی برای خواب در اختیارشان است. هر روز به آنها غذا و آب آشامیدنی می دهند. سفری جالب و لذت بخش در پیش خواهند داشت!
البته خیلی چیزهای دیگر هم بود که می توانست بگوید، اما از گفتن آن خودداری کرد؛ این که توالت ها کثیف بود و خوب کار نمی کرد، به زودی بوی بد آن واگن سربسته را خواهد انباشت! این که غذا بد و کم خواهد بود و این که آن واگن فاقد بخاری به طرزی باور نکردنی سرد خواهد شد و همچنین از گفتن این که سفر به آن سوی کشور هفت روز به درازا خواهد کشید!
بریده کتاب مهاجران (۳):
۳-ص۳۹۹
وقتی دان به اتاق خودش در هتل بیلمورت رفت، روی بسترش دراز کشید و به سقف خیره شد. چهل سال داشت و اگر تا کنون کسی رؤیایی آمریکایی را در خواب دیده بود، او نیز مطمئنا چنان رویایی در سر داشت.
اکنون سال ۱۹۲۸ بود و فقط چهل سال از زمانی که مادر و پدرش در بندرگاه نیویورک از کشتی قدم به آیس آیلند گذاشته بودند می گذشت. پدرش ماهی گیری فرانسوی ایتالیایی بود که با همسری ایتالیایی، بدون ذره ای آشنایی با انگلیسی، سرگردان و بی آن که در دنیای ایست ساید نیویورک دوستی داشته باشد، قدم به آنجا نهاد.
آن ها ماجراهایی را که بر سرشان آمده بود، بارها و بارها برایش گفته بودند. آن روزهای گرسنگی در نیویورک، استخدام پدرش در یک گروه کار برای راه آهن آچیسن و توپکا و سانتافه، خطی که از فراز کوه ها وارد سان فرانسیسکو می شد، نخستین دورنمای سان فرانسیسکو، آن شهر طلایی در کنار خلیج، مبارزه برای زندگی کردن و برای زنده ماندن…
او از میان هیچ برخاسته بود و خود را به یک پادشاه و امپراتور واقعی بدل کرده بود. بر ناوگانی از کشتی های بزرگ مسافری، یک خط هوایی، یک فروشگاه بزرگ باشکوه، یک هتل تفریحی عالی و اموال و املاک بسیار فرمان می راند. هر چه داشت خودش آن را به دست آورده و نتیجه کار خودش بود. در واشنگتن و نیویورک به او خوش آمد می گفتند، مردم به او کرنش می کردند. همسرش یکی از زیباترین زنان سانفراسیسکو بود. با این حال بیش از هر کس در پهنه جهان تنها بود…!