عمو قاسم
کتاب عمو قاسم
نویسنده: محمدعلی جابری
انتشارات کتابک
بریده کتاب:
بعداز مرگ مادر سردار، یکی از دوستانش به او گفته بود: ” مادرت را در خواب دیدم و او به من گفت: به پسرم بگو به پدرش تلفن بزند. ” سردار بعداز شنیدن این خواب، حسابی گریه کرده، و گفته بود: ” مادرم راست گفته. من هر روز یا دو روزی یک بار به پدرم زنگ می زدم، اما این بار حسابی مشغول جنگ بودیم. اینقدر جنگ سخت بود که چهار پنج روز نتوانستم به پدرم زنگ بزنم. ”
ص ۱۳
بریده کتاب(۲):
سردار سلیمانی هیچ وقت نمی گفت من قوی هستم، من بودم که دشمن را شکست دادم، او همیشه توکلش به خدا بود و از هیچ کس غیر از خدا نمی ترسید. او غیر از خدا هیچ چیز را بزرگ و قوی نمی دانست.
ص ۱۴
بریده کتاب(۳):
سردار بعد از زنگ زدن، از آقا می پرسد: ” چرا باید این آدم خطرناک را آزاد کنیم؟ ” آقا می گوید: ” شما از او برای گفت و گو دعوت کرده بودید. شیعه که مهمان خود را فریب نمی دهد. چند دقیقه قبل دستور دادم آزادش کنید و الان دستور می دهم دوباره دستگیرش کنید. باید اورا دستگیر کنید، اما بدون اینکه او را گول بزنید. باید مردانه با او بجنگید و دستگیرش کنید. ” سردار سلیمانی هم در یک عملیات سخت و پیچیده، یک بار دیگر او را دستگیر می کند.
ص ۱۸
بریده کتاب(۴):
بعد از احوالپرسی، دکترها و پرستارها دور سردار جمع شدند تا عکس یادگاری بگیرند. همه آماده بودند و با لبخند منتظر گرفتن عکس بودند. اما ناگهان سردار سرش را برگرداند و به نظافتچی که سالن را نظافت می کرد اشاره کرد. سردار او را صدا کرد و گفت: ” شما هم در عکس یادگاری ما باشید. ”
ص۲۱
بریده کتاب(۵):
بعداز چند ساعت داعشی ها عقب نشینی کردند. مدتی بعد یک فرمانده داعش دستگیر شد. از او پرسیدند: شما که داشتید ما را شکست می دادید، چه اتفاقی افتاد که عقب نشینی کردید؟ فرمانده داعشی گفت: همین که به ما خبر دادند حاج قاسم سلیمانی به کمک شما آمده، روحیه افراد ما به هم ریخت و مجبور شدیم عقب نشینی کنیم.