کتاب یحیا
کتاب یحیا
کتاب یحیا
نویسنده: امیرحسین معتمد
نشر احیا
موضوع: اجتماعی
خلاصهکتاب:
داستان طلبه ای که برای تبلیغ به یک روستای دور افتاده میرود. روش تعامل با اهالی روستا و حل مشکلات آنها به خوبی بیان شده است.
بریدهی کتاب(۱):
۱.سیدضیل سفرش های اخر را کرد و گفت از حالا اگر مردم نمازشان را غلط بخوانند، تو هم شریک سهوشان هستی،گفت،آقاسید یحیا خدا رزق خورد و خوراک خلایق را سوا کرده،هیچ کس گرسنه نمی ماند،ولی دین مردم را باید ببری بهشان برسانی،برو رزق مردم باش.ص۱۷
بریدهی کتاب(۲):
۲.از روی سجاده بلند شدم و نشستم روی صندلی فلزی.جمعیت کم بود ولی دل شوره داشتم،پیشانی ام عرق کرد و ترس برم داشت.دستمال در آوردم.داشتم عرق پیشانی ام را پاک می کردم که یکهو عمامه ام از پشت افتاد.یکی دوتا پسر نوجوان پقی زدند زیر خنده و زود خنده شان را خوردند.اضطراب و شرم جای خون دویده بود توی بدنم و حتی نمیتوانستم تکان بخورم،یاد مادرم افتادم که توی دستپاچگی هایش همیشه میگفت.یازهراسلام الله علیها.باصدایی که نه بلند بوو و نه در گوشی،گفتم یا زهرا و عمامه را بوسیدم و گذاشتم روی سرم.ص۳۶
بریدهی کتاب(۳):
۳.سلیم و مراد قصاب کنار هم افتادند و داشتند گریه می کردند.
تخته سنگ بزرگ، با سرعت شیب جنگل را پایین رفت و درخت ها را شکست.تخته سنگ که داشت از پشت درخت ها می افتاد روی سر سلیم,بااینکه مطمئن شده بودم جان سالم به در نمی برد,نذر کردم اگر زنده بماند سه شب روضه وداع بخوانم.نذر روضه وداع.هیچ وقت ناامیدم نکرده بود.ص۶۶
بریدهی کتاب(۴):
۴.یادم نیست چقدر گذشته بود ولی خواب دیدم توی مسجد الشهدای شهرستان خودمانیم و هوا خیلی گرم شده.بعد سیدضیا بلند میشود و می رود توی محراب, سیدبه رکوع اول نرسیده,چند نفریاالله می گویند که به نماز جماعت برسند.بااینکه دارم نماز میخوانم ولی آن سه نفر را میبینم.یکی شان میرزاکوچک خان جنگلی است با همان کلاه و موی بلند و لباس ها و همان قطار فشنگ.یکی شان هم همین مراد قصاب است ولی خیلی جوان تر و تمیزتر.بعد نماز میرزا یک سینی تخم مرغ به همه تعارف کرد.ص۷۸
بریدهی کتاب(۵):
۵.توی همبن حال بودیم که مراد مفاتیح را گذاشت روی زمین و تند رفت طرف دیوار حیاط و چیزی شبیه داس برداشته بود و میخواست برای تمام کردن غائله, دست خودش را جلوی انظار قطع کند.من رفتم داس را بگیرم ولی دیر شد.مراد اولین ضربه را زد روی دست چپش و خون سرازیرشد.ص۸۵