پاشنه بلند در کافه
کتاب پاشنه بلند در کافه : رمان با نگاهی تازه به رویدادهای پس از انقلاب
کتاب: پاشنه بلند در کافه
نویسنده: عفت خادمی پور بغداده
ناشر: دفتر نشر معارف
بریده کتاب(۱):
زن جوانی که در چند متری آنها رو به دستگاهی ورزشی ایستاده بود و گردونه های آن را با دست می چرخاند، به آن جوان گفت: خاطرت جمع، هیچ جیبی مثل جیب محمدرضا پهلوی گشاد و جادار نیست، هیچ دستی هم از دست اون کج تر نیست.
سپس شالش را که روی شانه هایش افتاده بود، روی موهایش کشید و ادامه داد: هیچ می دونستی سازمان ملل، محمدرضا پهلوی رو به عنوان دزدترین دیکتاتور دنیا معرفی کرده؟ یعنی بی شرف از صدام و حسنی مبارک و مارکوس فیلیپینی هم بیشتر خورده و برده! فقط توی یه سال، سی و پنج میلیارد دلار، یعنی از درآمد نفتی ما توی اون زمان هم بیشتر!
پیرمردها بلند نچ نچ کردند و جوان خنده اش را فرو خورد. زن جوان نفس چاق کرد و رو به او ادامه داد: وقتی نفر اول مملکت رئیس دزدا بوده، دیگه از خونواده و دربارش چه توقعی داری؟ و کلاه سفید لبه دارش را که به میله ای از دستگاه آویخته بود برداشت و گفت: حکومت آخوندا بدون خاوری و رحیمی و بابک زنجانی نیست، ولی دزدی توی پوست و گوشت و خونش لونه نکرده. چرا؟ چون شخص اولش غذای لاکچریش املته و خونه ش وسط دود و دم تهران و توی فلسطین شلوغ و پلوغه، نه کاخ نیاوران. ص ۲۳۴
بریده کتاب(۲):
بله، منم شبیه اینو شنیده بودم. روزی که آقای غنیان ما از مشهد رفته بود به شیر و خورشید گناباد تا برای توزیع اقلامی که از مشهد آورده بودیم، ماشین بگیره و به روستاها روانه شون کنیم، رئیسش گفته بود ماشین نداریم و ال و بل. فرداش که شاه و فرح می خواستن برای بازدید به منطقه زلزله زده کاخک برن، همون شیر و خورشید یک باغ براشون تهیه دیده بودن و از خونه های مردم اثاث و صندلی آورده بودن که مبادا به تریج قبای پهلوی و زنش بربخوره. ص ۱۳۸
بریده کتاب(۳):
زانوهام دیگه نمی تونستن نگهم دارن. عین برگ زرد که از درخت ول می شه، افتادم رو زمین. تو سرم صدای سوت می چرخید. چند لحظه همون طور بی حال روی زمین موندم. چشمام بسته بود. کم کم سوت توی سرم خاموش شد و ناله های بهنام تو گوشام جون گرفت. چشمامو وا کردم، دیدم نامردا لگد می زنن تو سر و صورت و سینه و شکمش! آخه چند نفر به یه نفر؟! دیدم نمی تونم بلند شم و راه برم. خودمو روی زمین کشوندم تا برسم بهش. هی داد می زدم ولش کنید! نزنیدش! اما انگار نه انگار. نامردا کر و کور بودن! بهنام رو غریب گیر آورده بودن! انگار می خواستن لگداشون، مثل سم اسبای کربلا باشه…، مثل گودی قتلگاه! ص ۲۶۲
بریده کتاب(۴):
بعله، همو چهره معصوم و نازک نارنجی که مگفتی دختر ساده و مهربونیه و دستش تو کار خیره! دوستیش با صبا هم از بیخ هدفمند بود. خودش ره زیر حمایت جمعیت علویون، به صبا نزدیک کرده بود تا راهش به تیم پژوهش باز بره. چرا؟ اولا برای ای که از کارمان سر در بیِره و تا مِتِنه بهمان ضربه بزنه. مثلا چی کار کرد؟ یک کاری کرد که دسترسی مان به سایتای خارجی مشکل دار بره که بنده پریدم وسط و شما ره از ای مخمصه نجات ددم. مثلا ای که ای ساعت ره بهت هدیه داد. توش ردیاب گذشته بود تا بِدِنه کجاها مری و با کی مری تا برای امشب برنامه بریزه، که باز رفقام پریدن وسط و ساعت ره قاپیدن تا مطمئن بشن توش ردیابه یا نه و از کار انداختنش. ثانیا برای ای که به جنابعالی نزدیک بره. پس فکر مکنی چرا دفتر ره مفتکی به تیمت داد؟ چرا ای قدر پیش تو خودشیرینی و لوس بازی درمیورد؟ توی ساده دل فکر مکردی عاشقت رفته! نه یره، هدفش فقط ای بود که امشب ازت فیلم بگیره. وقتی ای فیلم پخش مرفت، شاگرد درجه یک استاد یونسی بدنام مرفت و ای یعنی آبروی خود استاد توی دنیا به باد مرفت و اعتبارش پوچ! ص ۲۵۲