نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۴ ق.ظ

لطفاً پیغام خود را بگذارید

کتاب لطفاً پیغام خود را بگذارید

نام کتاب: لطفاً پیغام خود را بگذارید
ناشر : سوره مهر

نویسنده: خسرو باباخانی ، رقیه سادات صفوی

خلاصه‌ی کتاب:

داستان روایتگر اخرین تماس های دریافتی یکی از افراد مرتبط با دربار شاهنشاهی است که در طول تماس های ضبط شده اش افرادی با سمتها و جایگاه های مختلف روشن کننده ی واقعیتهایی از اوضاع و احوال حاکم بر کشور در روزهای داغ انقلاب می باشد …

بریده‌ای کتاب(۱):

و باز سکوت کردیم و به شاهین خان فکر کردیم و قبری که او را با آن قد و هیکل در خود جا داده است به شاهین خان خراب فکر کردیم و حتی نتوانستیم او را چمباتمه زده در خرابه ی کثیف و پر زباله با سر و موی ژولیده تصور کنیم حتی در پس ذهنمان نیز چنین تصوری از شاهین‌ها نمی‌گنجید.ص ۲۴

 

بریده‌ی کتاب(۲):
پسرک در سرمای بیابان می‌لرزید. مرد،با دستان بسته و مغرور یک سر و گردن از همه بلندتر ساک او را هم روی زمین خالی کردند. یکی از مامورها با پا قوطی‌های سوهان سوغاتی را به طرفی پرت کرد. در یکی از آنها باز شد اسلحه ی کمری،که در پلاستیک پیچیده شده بود،کف آسفالت افتاد. ماموری با عجله آن را برداشت. رئیس تیم عملیات اسلحه را گرفت خریدارانه نگاهش کرد. لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبش نقش بست.ص ۷۵

بریده‌ی کتاب(۳):

در شهر،خیابان‌های خلوت را پشت سر گذاشتند. جابجا تانک و زره پوش مستقر بود و سربازان نگهبانی می‌دادند. ستون ماشین‌ها که جیپ ارتشی را در میان گرفته بودند،از در بزرگ ساختمانی بلند به داخل پارکینگ رفتند. مرد و پسرش را با چشم و دست بسته،گوشه سلولی موقت و سرد و کوچک در زیر زمین ساختمان ساواک ،زندانی کردند. صدای زنجیر و قفل فرو افتاد،لامپ سلول هم خاموش شد و سکوت و تاریکی صاحب سلول شدند. مرد کت خود را کنار زد و پسر را در بغل گرفت تا گرم شود. پسر پرسید: «بابا! چرا ما را گرفتن؟» مرد خندید،گفت: «چون از ما می‌ترسن.»
_چرا؟
_برای اینکه ما می‌تونیم براشون دردسر درست کنیم؟
_چرا باید براشون دردسر درست کنیم؟
_برای اینکه اونا برای مردم دردسر درست می‌کنن.
پسرک دیگر حرفی نزد آرام به پدر تکیه کرد. به فکر فرو رفت. از ترس تاریکی خودش را به پدرش چسباند.ص۷۶

بریده‌ی کتاب(۴):
شبی ،ساک مسافرتی‌شان را از مخفیگاه بیرون کشید لوازم آن را بیرون ریخت. ساک را پشت و رو کرد و با مهارت از قسمت زیر آن بسته‌ای بیرون کشید ؛بسته‌ای که در پلاستیک پیچیده و با چسب محکم کاری شده بود.
علی کنجکاو پرسید:« بابا!این چیه؟ چرا اونجا قایمش کردی؟»
_ بابا جون ! از این به بعد باید خیلی چیزا رو یاد بگیری ؛مثلاً همین کار، فریب دادن ساواک…
فریب؟ اونا که تفنگ را پیدا کردن .
_اون برای رد گم کردن بود .ساواک با دیدن اسلحه فکر کرد نقشه ما جابجایی اسلحه ست _مگه نبود؟
_نه، اون زیاد مهم نبود. مهم این بود که این بسته رو صحیح و سالم برسونیم. این راز باید برای همیشه فقط بین من و تو بمونه .
_باشه.
علی از شنیدن حرف‌های پدرش احساس خوبی پیدا کرد. اطمینان پدرش به او باعث دلگرمی او شد.ص۹۱

بریده‌ی کتاب(۵):
دستم رو روی پارگی گذاشتم و دقیق‌تر نگاه کردم سوزشش تازه شروع شده بود. گفت:«این روزا کسی از خونه بیرون نمی ره.» دو تا چای ریخت و آمد کنارم. دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و گفت: «چایی ت رو بخور!» با حرفش آرام گرفتم.
_وقتی دیدمت، یاد اسماعیلم افتادم. از تو بزرگتر و دانشجوئه.
با دست قاب عکس روی دیوار را نشانم داد و گفت:« اون عکسشه.»
نگاهم می‌کرد با ردیف نازکی از سبیل.بازیم تیر کشید. نگاهم را از عکس به گلدان گل همیشه بهار کنار پنجره اتاق بردم بعد به صورت شکسته پیرزن. گفتم:« الان کجاست؟»ص۱۰۲

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۷/۲۴
نمکتاب ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">