بزم باران
کتاب بزم باران: خاطرات شهید حبیب لکزایی
کتاب بزم باران
نویسنده: سعید عاکف
ناشر: ملک اعظم
بریده
با همه تلاشی که او می کرد و من می کردم، هزینه خرید قلم و دفترش جفت و جور نمی شد. یک روز آمد که آقاجون یه کار پیدا کردم که بتونم با پولش قلم و کاغذ بخرم. گفتم چه کاری پسرم؟ گفت کار توی کوره.
جربزه اش را داشت، دلم نمی آمد این کار پرمشقت هم به کارهایش اضافه شود. گفتم تو که درس می خونی.
ص ۱۴
نزدیک کتابفروشی آقای محمودی یک بستنی فروشی هم بود. یک روز که با حبیب و بچه ها بودیم، یکی شان کلید کرد که امروز برویم بستنی بخوریم. بستنی ها خوشمزه بود و چشمک می زد.
_ ما که پول آن چنانی نداریم هر کار خواستیم بکنیم و هر چی دلمون خواست بخریم. حیف نیست الان به جای خریدن کتاب، اونا رو خرج شکم کنیم؟
صدا، صدای حبیب بود. دو سه تا استدلال دیگر آورد تا طرف عطای بستنی را به لقای کتاب بخشید.
ص ۳۵
نگاهم افتاد به حبیب. اول فکر کردم چشم راستش مجروح شده، بعد دیدم پهلویش هم دریده شده.
بعد که دقت کردم، دیدم انگار از تمام بدنش دارد خون می آید. راه تنفسش هم گرفته شده بود، به سختی از دهان نفس می کشید. برایم عجییب بود که آه و ناله نمی کند.
ص ۵۶
نمی دانم چه قدر رفته بودیم که دوباره بزم خمپاره ای شروع شد و گلوله ای دیگر، ما را مهمان خودش کرد. این بار همین قدر فهمیدم پرت شدم و بیهوشی مرا در عالم عمیق خودش برد. به هوش آمدم. روی چشم چپم آن قدر خون دلمه بسته بود که همان اندک بینایی را هم از دست دادم.
نمی دانستم شب است یا روز، اسیر شده ام یا نه. اولین چیزی را که متوجه شدم، درد شدید پهلویم بود. قریب بیست و پنج سال از خدای متعال عمر گرفتم، همه اش یک طرف، امروزم یک طرف. قبلا مجروح شده بودم، قصه مجروحیت های امروزم ولی چیز دیگری بود.
ص ۶۵
حبیب می گفت: رده مافوق من لازم نیست برای برکناری من خودش رو به زحمت بندازه. خرجش یک دو ریالیه. کافیه از همون باجه های عمومی یک تلفن به من بزنه و بگه شما عزلی؛ اون وقت من ازش تشکر می کنم و می رم پی کارهای دیگه ای که دارم، بدون حتی یک سوال که چرا عزل شده ام.
ص ۸۳
در آن شرایط، تنها چیزی که نمی شد انتظارش را داشت، آمدن کسی آن طرف ها بود. هر دو، حیرت زده برگشتیم سمت صدا. یک آن احساس کردم زمان از حرکت ایستاد. حال و روز حاج حبیب هم کم از من نداشت. مقام معظم رهبری که قدری جلوتر آمدند، اول حالت شوک حاج حبیب شکست. رفت جلو و همین طور که جواب سلام آقا را میداد، دستشان را گرفت و بوسید. شک ندارم توفیق آن دیدار از نزدیک، به خاطر اخلاص و تعهد حاج حبیب نصیب من شد.
ص ۱۲۲
یک چشمم به جنازه ها بود، یک چشمم به حاجی. نمی دانم چرا رفت لبه های گودال و شروع کرد آن اطراف قدم زدن. می دانستم هیچ کاری را بدون دلیل نمی کند، ولی علتش را نمی فهمیدم. قدم ها را محکم و باصلابت برمی داشت. بعدها، بعد از شهادتش، در یکی از یادواره هایش شنیدم در آن اطراف، قدم می زده است تا احیانا اگر تروریستها مواد منفجره ای چیزی را تله کرده اند، او فدا شود و به بقیه آسیب نرسد.
ص ۱۳۷
یک جمله گفت و کار را تمام کرد: همه این شهدا، فدای یک تار موی علی اکبر آقا امام حسین علیه السلام! نور، نور، نور! والله قسم این سکینه و آرامش، نور بود. یک حال از خود بیخودی به من دست داده بود. احساس میکردم نور کربلا را دارم این جا می بینم.
احساس می کردم یک اشعه از آن نورانیت بی نهایت در بی نهایت حضرت سید و سالار شهیدان سلام الله علیه، تابیدن گرفته و حالا در این کویر بی روح، رسیده به جان این سردار آسمانی. چرا می گویم کویر بی روح؟ در آن لحظه ها تاسوکی هم روح و جان پیدا کرده بود از این نور.
ص ۱۳۹
درجه های سرتیپی، هرگز بین او و ملکوتش فاصله نمی انداخت. با این که می توانست اتاق جدا و شرایط بهتری داشته باشد، اما با ما سر یک سفره غذا میخورد و بین همان زوار شیعه و سنی می خوابید. توی مراسم عزاداری سیدالشهداء سلام الله علیه هم سر از پا نشناخته وارد گود می شد؛ غالبا اولین نفر می آمد و آخرین نفر هم می رفت.
حتی توی بحث نظافت و تمیزی و شستشوی ظرف ها کمک می کرد.
یک بار از سرایدار هیات شنیدم که می گفت: این حاج لکزایی این قدر هوای ما رو داره و بعضی وقتا می آد سر سفره ما می شینه، که گاهی فکر می کنم خاطر ما رو از بچه هاش بیشتر می خواد.
ص ۱۷۵ و ۱۷۶
همه می دانستیم به غلغلک پهلو حساس است. هر بار دلمان می خواست بیاید با ما بازی کند، یا قدری کنارمان بنشیند، وقتی نمی آمد، تا پهلویش را غلغلک می دادیم، زود بلند می شد. امروز که شهید شده و من ناخواسته با پرونده مجروحیتش مواجه شدم، فهمیدم بیش از شصت ترکش توی بدنش جا خوش کرده بودند؛ و فهمیدم بدترین و بزرگترین این ترکش ها، پهلویش را دریده بوده است! وقتی ما غلغلکش می دادیم، نمی دانیم چه دردی میکشید که زود تسلیم می شد.