مزار شریف
گمشده مزار شریف: شهید است و ماندگار در تاریخ… بخوانی در ذهنت هم ماندگار می شود
گمشده مزار شریف
نویسنده: سعید عاکف
انتشارات کتابستان معرفت
بریده کتاب گمشده مزار شریف :
ما هنوز به قولی که پاکستانی ها به وزارت امور خارجه ایران داده بودند، دلخوش بودیم.
اما اینبار جوان طالب (از نیروهای طالبان)، همین که روبروی ما قرار گرفت، از جنس پشمک بودن این قول و قرارهای سیاسی را نشان داد!
با اسلحه ای که در دست داشت، دو، سه تیر به طرف سقف شلیک کرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و خیلی راحت و در کمال بی رحمی همه را بست به رگبار … در آن لحظه ها، نفسم را در سینه حبس کرده بودم. چند تا از بچهها در دم شهید شده بودند.
یکی از آنها ناصری بود که بدن مطهر و خونینش افتاده بود روی من.
معلوم بود دارد آخرین نفسها را می کشد.
با همان آخرین رمق اش، مشغول شد به گفتن ذکر مقدس حضرت سیدالشهدا سلاماللهعلیه.
صدای یا «حسین یا حسین» گفتنش هنوز هم توی گوشم است.ص ۵۰
بریده کتاب(۲):
وقتی رسیدم پای پله های هواپیما (فرودگاه مزار شریف)، دیدم خلبان و کمکش آمدند سد راه ما شدند….
من، احمدی(یکی از نیروهای شجاع و دلیر شهید ناصری در افغانستان) را سوار کردم و خودم برگشتم، که ای کاش هیچ وقت این کار را نکرده بودم!
با اینکه هنوز چند تا مسافر پایین بودند، ولی در کمال تعجب دیدم خلبان و دار و دسته اش در هواپیما را بستند. بیاختیار دلم ریخت. از پلهها رفتم بالا ببینم موضوع چیست. در محکم شده بود چند بار مشت کوبیدم بهش، حتی داد و فریاد کردم، فایدهای نداشت. آمدم پائین. قصد داشتم به سرعت بروم دنبال رئیس فرودگاه که دیدم در باز شد. دویدم بالا. تا آمدم بروم داخل هواپیما، یک دفعه دیدم نعش خونین و مالین احمدی را انداختند توی بغلم و گفتند: حالا برید رد کارتون …ص۲۳۴
بریده کتاب(۳):
افغانستان همیشه آشفته ترین اوضاع اقتصادی، سیاسی و نظامی را داشته است. در کشورهایی مثل لبنان و بوسنی، تنها معضل و مشکل بچهها، جنگ و درگیری با دشمنانی مشخص و شناخته شده بود ولی در افغانستان، کسی مثل ناصری واقعاً یک سر داشت و چند هزار سودا! چرا که توی این کشور اختلافها و چنددستگیهای بی حد و حصر، همواره بی داد می کرده است. ناصری از یک طرف باید حرص و جوش گرسنگی و فقر شدید بسیاری از مردم آن سرزمین را می زد و از یک سو که سوی حیاتی تر و مهم تر بود با دشمن بی منطق و قداره بندی مثل طالبان و القاعده مقابله می کرد. پدرهای ناخلف این گروهکها مثل عربستان و انگلیس و آمریکا به خوبی فهمیده بودند در جبهه نبرد رودررو، حریف بچه شیر های علوی و فاطمی نمی شوند؛…ص۲۳۸
بریده کتاب(۴):
خدا میداند ناصری برای حفظ اتحاد مسلمانان، و حل اختلاف بعضاً اسفناک شان در آن دیار، و جلوگیری از بروز جنگهای خونین بین آنها؛ چه انرژی و توانی را صرف می کرد. می خواهم این را بگویم که هر روزش در افغانستان با هزار و یک خون دل خوردن می گذشت؛ در بین نیروهای مؤمن و وفادار به اسلام که بدون هیچ چشم داشتی، در خارج از کشور فعالیت می کردند، او و هم رزمانش در بحث مظلومیت و غریبی حرف اول را می زدند. به نظرم آنها در بحث نحوه شهادت هم گوی سبقت را از خیلی از همتاهای خودشان ربودند.
طالبان بعد از جریان هجوم وحشیانه به کنسولگری ایران، برای مخفی ماندن آثار جنایتشان، جنازه شهید ناصری و دوستانش را ابتدا توی یک چاه انداختند، بعد از چاه درآوردن و بدون این که حتی آنها را داخل تابوت بگذرند، در مدرسه نزدیک کنسولگری دفن کردند. وقتی مردم به محل مشکوک شدند، دوباره جنازهها را بیرون آوردند و بردند قندهار دفن کردند. نهایتاً وقتی فشار ایران شدت گرفت و خود را درگیر یک جنگ قریبالوقوع دیدند؛ مجبور شدند برای بار چندم نبش قبر کنند و با خواری و ذلت، جنازهها را برگردانند.
به نظرم از این بعد هم حاجی تو بحث غریبی و مظلومیت، حرف زیادی برای گفتن داشتند. ص ۲۳۹
بریده کتاب(۵):
آن روز حال و هوایی دیگری پیدا کرده بود؛ آن روز که تازه از سفر افغانستان برگشته بود. گیرایی و جذابیت چهرهاش بیشتر شده بود. بچهها می گفتند: با پرواز مزارشریف مستقیم اومد مشهد.
ولی اینکه چرا همچین حال و هوایی پیدا کرد، کسی چیزی نمی دانست دفعههای قبل وقتی از گرد راه افغانستان می رسید، معمولاً یکی دو ساعتی می نشست پیشمان و سعی می کرد ما را نسبت به مسائل جدیدی که اتفاق افتاده، توجیه کند؛ این بار ولی انگار جوری از عالم بریده بود که حس و حال صحبت کردن هم نداشت.
خیلی زود رفت.ص ۲۴۹
بریده کتاب(۶):
حاجی آن شب بالاخره نطقش باز شد، همزمان بغضش هم ترکید، بغض بچهها هم سر باز کرد. حال خشم و اندوه بی پایان بچه ها را به خوبی فهمیده بود. می شناختشان. میدانست اینطور وقتها بچه شیرهای بی قرار را فقط باید برد در خانه «شیر خدا» و چه زیبا هم برد!
بچهها فکر می کنید تو اون لحظه هایی که بی بی حضرت صدیقه سلامالله علیها پشت در و جلوی اون جماعت هتاک و بی منطق قد علم کرده بودند، به چیزی غیر از انجام تکلیف و بندگی فکر می کردند؟
کسی نماند که بغضش نترکد و سیل اشکش جاری نشود.
با هقهق گریه چند جمله ای دیگر هم از سقیفه و بدعهدیهای نمک خرده ها و نمکدان شکستن ها گفت و بعد زد به صحرای کربلا، و به غربت و مظلومیت آقا امام حسین سلامالله علیه.
بریده کتاب(۷):
در تمام عمرم، هیچ وقت خودم رو مثل آن شب به بیت وحی و به صحرای کربلا نزدیک ندیده بودم؛ و هیچ وقت مثل آرامشی را که بعد از آن گریه ها نصیبم شد، تجربه نکرده بودم. ص۲۹۸
بریده کتاب(۸):
قرآن را برداشتم. رو به قبله ایستادم.
قلب نگران و دل پریشان، حال توسل را داده بود؛ چند تا صلوات فرستادم.
به نیت باخبر شدن از احوال حاجی، لای قرآن را باز کردم.
به محض این که چشمم به اولین آیه از صفحه سمت راست افتاد، گویی هاتفی از عالم غیب خبری موثق را به گوش جانم خواند.
«و سلامعلیه یوم ولد و یوم یموت یبعث حیا» یک آن خودم را غرق در عالمی از نور دیدم، و ناصری گویی از آن عالم بهم لبخند زد.
حال و هوای عجیبی پیدا کردم بی اختیار گریه ام گرفت و آن قدر از خود بی خود شدم که صدای هقهق هم به زودی بلند شد.
بچهها و مادرشان سراسیمه ریختند توی اتاق. قبل از این که سوالی بپرسند، گفتم:
بچهها، آقای ناصری شهید شده! تعجب و حیرت شان بیشتر شد.
گفتند: چی داری می گی بابا؟!
با اطمینان حرفم را تکرار کردم. پرسیدند:
از کجا فهمیدی؟
آیه ای را که آمده بود نشانشان دادم گفتم:
از اومدن این آیه یقین کردم که حاجی شهید شده…ص۳۲۹