کتاب سنگ سلام: هیجان و کمی ترس را با هم در این کتاب جذاب تجربه کنید…
کتاب سنگ سلام
نویسنده: محمدرضا بایرامی
انتشارات: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی
معرفی:
تاحالا با دوستانت کوه رفته ای؟ در حالی که راهنمایت گم تان می کند و یکی دوشب در به درید و به گروهی برمی خورید که در کوه دنبال گنج هستند و دوست شما را گروگان می گیرند…
کتابی پرهیجان وکمی هم ترسناک …اما جذاب وقشنگ…
بریده کتاب:
در فیلمی که دیده بودم، جک، شب ها کارهایی می کرد که روزها اصلاً یادش نمی آمد چی بوده و چرا آن ها را انجام داده. آیا نعمت هم همینطور شده بود؟
انگار راه دیگری نداشتم جز آنکه تعقیبش کنم. سرازیر شدم تو دره و بعد شروع کردم به بالا رفتن از دامنه. حالا باز هم نمی دیدمش؛ اما بعد یواش یواش صدایی شنیدم. صدای باد نبود. صدایی بود که اول نمی فهمیدم چیست؛ اما کم کم و به سختی دریافتم که صدای جابه جایی است… آره! صدای جا به جایی سنگ، آن هم شبانه و در بالای کوهستان! دیگر بند دلم می خواست پاره شود. چه خبر بود اینجا؟ انگار همه چیز تبدیل می شود به کابوسی عجیب و غریب؛ آن هم، با سرعتی باورنکردنی. صفحه۱۳۷
بریده کتاب(۲):
سیخ و بی حرکت ایستاد لای سیاهی..آن قدر بی حرکت شد که کم کم به شک افتادم که نکند واقعا سنگ شده باشد او؟!
نکند سرنوشت ما هم این باشد که یکی یکی کشیده شویم به این بالا و تبدیل شویم به ستون سنگی؟! خوشبختانه آخرین ستون تکان خورد و از بقیه جدا شد راه می رفت و تکان می خورد…
راه که می رفت، حتم کردم که او “نعمت” است. با این حال خودم را کشیدم پشت تخته سنگ. از نزدیکی ام گذشت بی آنکه مرا ببیند. خود خودش بود. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم: «نعمت آهای!»
بد جوری جا خورد. برگشت طرف من: «تو اینجا چیکار می کنی؟ ترساندی مرا لعنتی!»
این درست همان چیزی است که من هم باید از تو بپرسم. آمد جلوی صورتم، زل زد بهم. شاید او هم به وجود من شک کرده بود. صفحه۱۳۹
بریده کتاب(۳):
برای چه دنبالم افتاده ای؟ چرا یواشکی؟!
دیدم خبری نشد از برگشتنت، نگرانت شدم.
پس چرا خودت را نشان ندادی؟
توضیحش سخت بود و شاید هم غیر ممکن. از خیرش گذشتم: «تو داشتی چه کار می کردی آن بالا؟»
راه افتاد. من هم دنبالش کشیده شدم.
ولش کن. از صدایش ناراحتی می بارید.
چی چی رو ولش کن! داشتم از ترس دیوانه می شدم… با با تو دیگر که هستی!
یعنی چی؟!
اصلاً هستی؟ دوباره پرسید: «یعنی چی؟!» کفتم: «یعنی وجود داری؟»
دستش را بالا آورد انگار می خواست مرا براند: «دیوانه!»
جدی گفتنم! ببین تا الآن اگر بگویی نه خودت وجود داری و نه قباد، باور می کنم.
لیز خورد رو علف ها. بوته ای را چسبید و خودش را نگه داشت تا نیفتد. زمین حسابی خیس بود
گفت: «چرا این حرف ها را می زنی؟»
گفتم: «چرا؟! واقعا نمی فهمی؟»
گفت: «نه به جان تو!» صفحه۱۴۰