همسفران
کتاب همسفران : داستان این زندگی هم خواندنی ست و هم بشدت آموختنی…از دستش ندهید
کتاب همسفران
نویسنده: محمدرضا بایرامی
انتشارات نیستان
معرفی:
بعضی ها حوصله ی رمان عاشقانه ندارند اما رمانی که فوق العاده جذاب باشد و چند ساعتی آنها را زمین گیر خودش کند، دوست دارند.
زمین گیر دنیا نباشی
این از آن رمان هاست…
بریده کتاب:
کنار حوض نسشت فکر کرد بهتر است آبی به صورت بزند تا خوابش بپرد به یک باره متوجه چیزی شد.
دست ها روی هوا خشکید. نگاهش چرخید طرف در طویله.
با نا باوری رد سرخی را دید که از زیر در طویله تا وسط حیاط به سیاهی کشیده شده بود.
خیز برداشت طرف طویله کلید را از جیب پالتویش پیداکرد.
کلید را در قفل چرخاند پایش در جوی خون فرو رفته بود در را باز کرد دهانش باز ماند؛ نه حتما اشتباه دیده بود. همه جا پر از لاشه گوسفندانی بود که به طور وحشتناکی کشته شده بودند…
بریده کتاب(۲):
مرد نشست؛ پونه را به بینی اش نزدیک کرد و گفت زندگی همین است دوندگی و زحمت، تمامی هم ندارد نباید هم داشته باشد. بدون اینها زندگی بی معنا است. گاهی فکر میکنم آن هایی که زحمت می کشند هرچند اذیت می شوند اما راحت تر از آن هایی زندگی می کنند که زحمت نمی کشند، به شرطی که درست نگاه کنند.
بریده کتاب(۳):
دونفر از ماشین پیاده شدند. شانههای عسل را وارسی کردند. آخر سر درماندند که کدام را انتخاب کنند و گفتند خودت یکیشان را انتخاب کن. سلطان شانه ی خوش رنگی را از بالای سرش پایین آورد.
مرد گفت فقط، تر و تمیز باشد!
مجبور شد توضیح بدهد که عسل چطور میکروب ها را می کشد و آلودگی ندارد.
خیال مردها که راحت شد بی آن که چانه بزنند پول خریدشان را دادند و رفتند و سلطان راه افتاد به طرف چادر.
با خودش گفت: فقط ظاهر برایشان مهم است کاری به اصل کار ندارند.
بریده کتاب(۴):
مهم نیست دیگران چه کار می کنند و چه طوری یک تومانشان میشود ده تومان. من راه خودم را می روم و کار خودم را می کنم. شاید ابلهانه باشد این فکر ولی به نظرم می آید وقتی یک قدم کج برداشتی، مهم نیست که صد تا دیگه هم برداری. همان اولی را نباید برداشت. می دانی من وقتی حقه بازی دیگران را می بینم به جای آن که حریص تر شوم لجوج تر می شوم. ص۱۳۶
بریده کتاب(۵):
سلطان رو به همسرش کرد و گفت: فکر می کنی برای من اهمیتی دارد دیگران قدرم را بدانند یا نه؟
من دارم برای خودم کار می کنم نه دیگران؛ آن وقت تومی خواهی به سازی برقصم که همه می رقصند؟
لابد اگر همه دزدی کنند تو می خواهی بگویی برو دزدی کن تا از قافله عقب نمانی؟ به من چه که دیگران دزدند. من نمی خواهم لعنت بخرم؛ هرچند که به سختی بر بخورم؛ حالا می خواهد به ضررم باشد یا به نفعم؛
مردم پول می دهند که عسل بخرند نه این که شکر را بگذاری جلو زنبور بجود و پس بدهد و اسمش را بگذاری عسل… ص۱۵۲