نرگس
کتاب نرگس : پرقدرت، پرتوان، خستگی ناپذیر…با خواندنش تنها این واژه ها به ذهنم رسید..
درباره کتاب:
اگر دلت یک رمان عاشقانه میخواهد، ولی نه از جنس عاشقانههای همیشگی، نرگس پیشنهاد خوبیست.
معشوقههای این داستان، خواهر و برادرند.
همه چیز از آن جا شروع میشود که نرگس قصهی ما از مدرسه اخراج می شوند. برادرش، وارد ماجرا میشود و خودش را به آب و آتش میزند
کتاب نرگس
نویسنده: رحیم مخدومی
انتشارات: سوره مهر
برشی از کتاب:
ص107 صدای خنده ی بابا هرلحظه بلندتر می شود. انگار دارد می آید بیرون. دست هایم شروع می کنند به لرزیدن. زودی دیگ را میگذارم زمین و به سرعت می آیم پشت در. بابا می آید دم در اتاق. آب دهانم خشک شده است. یک دلم می گوید فرار کنم و دل دیگرم...
بابا نگاهی به حیاط می اندازد و در را جفت می کند و برمی گردد داخل. نفسم را می دهم بیرون و برمی گردم. عرق روی پیشانی ام سرد شده است. ساک را بی صدا از زیر دیگ می کشم بیرون. یکهو صدای در حیاط می آید.
- تق تق تق...
لعنت به این شانس! حتما مصطفی است. عجب موقعی سر وکله اش پیدا شده. اصلا فکر اینجایش را نکرده بودم، الان است که بابا برای بازکردن در از اتاق بزند بیرون. ساک را باز میکنم. سرم گیج می رود. ساک پر از بسته های کاغذ است. چنگ می زنم توی کاغذ ها و یکی را مچاله میکنم و میچپانم زیر پیراهنم و بعد مثل جن، میپرم توی حیاط. باز صدای در میآید، و صدای بابا از اتاق:
- اومدم. در را باز میکنم و میپرم بیرون.
- بدو مصطفی، بدو معطلش نکن...
مصطفی از همه جا بیخبر، می دود دنبالم.
بریده کتاب(۱):
صدای فروشنده از پشت سرم میآید.
– مواظب باش نشکنیش.
کادو را با احتیاط حمل میکنم؛ عینهو جوجه. نه جرأت دارم فشارش دهم و نه میتوانم شُلش کنم. از خوشحالی، اشک توی چشمهایم جمع شده. راستش را بخواهید، من نرگس را خیلی دوست دارم. او،امسال میرود دبیرستان. من بیچاره هم میروم راهنمایی.
او، هرسال، شاگرد اول است؛ من بیچاره هم…
بریده کتاب(۲):
از این… اعلامیهها… چندتا داری؟
– اعلامیه چیه؟
عصبانی میشود.
– بازی در نیار اسماعیل! گفتم از اینا چند تا داری؟
این اعلامیه، مهم و فوریه. فهمیدی؟ زود باید پخش بشه.
دیگر نمیتوانم خودم را به نفهمی بزنم. میترسم اگر راستش را نگویم، همین جا آبرویم را ببرد. دوروبرم را خوب نگاه میکنم؛ کسی نیست.
میپرسم: «توش چی نوشته؟»
قیافهاش را جدی میکند و میگوید: « توطئهی آتیش زدن سینما رکس آبادان، برای سرگرم کردن مردم بوده. میخواستن بندازن گردن انقلابیا. تو تظاهرات هفده شهریور تهران، دویست نفر از مردم شهید شدن. روز بیست و سوم مهر، که چهلم شهدای هفده شهریوره، از طرف آیتالله خمینی، عزای عمومی اعلام شده. امروز بیست و یکمه. وقت نیست. باید هرچی اعلامیه هست تا صبح پخش کنیم. فهمیدی؟»
بریده کتاب(۳):
اشکهایم را پاک میکنم و دست میکشم به صورتش. یک طرف صورتش چنان تاول زده که انگار سرخش کردهاند. دوست دارم در این آخرین لحظات، خوب تماشایش کنم؛ اما اشک امانم نمیدهد. دوست دارم مرا بااو تنها بگذارند تا حرفهایم را، که در این چند ماه در دلم جمع کردهام، برایش بگویم؛ اما تابوت را زودی بلند میکنند سر دست و شعار میدهند: «به حق شرف لا اله الا الله…»
بریده کتاب(۴):
نمیدانم کیست که یکدفعه داد میزند: فرحزاد مسلمان، پیرو خط قرآن». بعضی از بچهها، جوابش را میدهند. فرحزاد، لبخندزنان،از کنارم میگذرد. چندتا از بچهها عکسهای آقای اولیایی را میچسبانند بر سر درکلاسها. عبداللهی با صدای بلند میگوید: « بچهها، میخوایم شیرینی بخریم.
هرکی پول داده، یا علی.»
مصطفی میزند روی شانهام. به خود میآیم.
– منتظر چی هستی؟ تند باش دیگه.
یاد نرگس میافتم. انگار همهی شادیهای دنیا را یکجا میریزند توی دل من. دیگر معطلش نمیکنم.
پاهایم را در کتانیهای رنگ و رو رفتهام سفت میکنم و میدوم… همین امروز باید نرگس را بفرستم مدرسه.
بریده کتاب(۵):
میدانم این همه بگیر و ببند، به خاطر آیتالله خمینی است، همان که شعارش را روی دیوار باغ افروز خان نوشته بودند. شاه او را از کشور بیرون کرده؛ چرا که مسلمان بوده و قصد داشته کشور ایران را اسلامی کند. حالا، هرکس از او طرفداری کند، همان بلایی را سرش میآورند که سر دایی صمد آوردند؛ چرا که او هم طرفدار آیتالله خمینی است.
همهی این حرفها را چند شب پیش از بابا شنیدم.
داشت برای مادر میگفت تا کمی دلداریاش بدهد. من هم خودم را زده بودم به خواب. بابا میگفت: «صمد، توی تظاهرات هفده شهریور، یکی از سردستهها بوده.
از قرار معلوم، سر و صورتش همون جا زخمی شده.
حتم دارم مأمورا اون رو همون جا شناسایی کردن…»
حیف که بعدش خوابم برد و نفهمیدم دربارهی ساک هم حرفی زد یا نه.
بریده کتاب(۶):
نرگس میخندد و میگوید: «مثلا من معلم خصوصی توام. باشه؟
– باشه.
شروع میکند به درس دادن. ورپریده مثل معلمها درس میدهد؛ تازه، چهقدر هم قشنگتر!
شوخی شوخی دارم یاد میگیرم. راستی، اگر نرگس معلمم بود، چهقدر خوب میشد! هرسال یکضرب قبول میشدم. خوشا به حال آنهایی که معلم خصوصی دارند! چهقدر کیف میکنند! همین است که فرشته و کریم میتوانند بدون دردسر قبول شوند؛ وگرنه با این همه قروفری که آنها دارند، کی وقت میکنند درس بخوانند؟!
– حواست کجاست اسماعیل؟ برای تو دارم میگم.
بریده کتاب(۷):
جرأت ایستادن ندارم.
رگبار از بالای سرمان میگذرد. کوکتلها پرتاب میشود طرف نظامیها. مسلسلچی رگبار را میگیرد طرف بامها.
چند نفر تیرخوردهها را سر دست بلند میکنند و شعار میدهند: «برادر شهیدم، راهت ادامه دارد…»