نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوجوان-انقلاب» ثبت شده است

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۳۸ ق.ظ

سیاه و سفید سرزمین من

کتاب سیاه و سفید سرزمین من : پهلوی ها را باید بشناسی تا کلاه سرت نرفته است...
 

کتاب سیاه و سفید سرزمین من: پهلوی ها را باید بشناسی تا کلاه سرت نرفته است…

کتاب سیاه و سفید سرزمین من
نویسندههادی قطبی
انتشارات بهار دلها

معرفی:

همسر امام می گفتند:”من شصت سال با امام زندگی کردم ولی ندیدم که ایشان یک معصیت بکنند، در عین حال به ما اصلاً سخت گیری نمی کردند، فقط نصیحت می کردند و همیشه به ما می گفتند: سعی کنید گناه نکنید، اگر نمی توانید ثواب کنید، سعی کنید لااقل معصیت نکنید.

بریده کتاب:

زمانی، طبق دستور رضاشاه به تمام پادگان ها بخشنامه شد که فرماندهان حق ندارند به سربازان فحش بدهند. فرمانده ی لشکرسرلشکر بوذرمهری بود. ولی بلافاصله به محض دریافت بخشنامه دستور داد شیبورافسرش بنوازند. وقتی تمام افسران لشکرجمع شدند، بوذرمهری بخشنامه راخواند و درتوضیح گفت: از امروزهر پدرسوخته ای که به سربازان فحش بدهد، دستورمی دهم پدر قرومساقش را جلوی روی سربازان دربیاورند. فهمیدید! بروید گورتان راگم کنید. ص ۲۸

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۳۸
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

مرغ هوا

رمان مرغ هوا : ماجرایی هیجانی که دو پسرعموی داستان رقم می زنند… نوجوان ها دریابند

 

رمان مرغ هوا
نویسنده: عزت الله الوندی
انتشارات: سوره مهر

خلاصه:

کتاب در مورد دو پسرعموی هم سن وسال است که پدرهایشان رابطه خوبی ندارند ودوران، دوران انقلاب است. معلم مدرسه همکار ساواک است و جاسوس اهالی. اتفاقی پیش می‌آید که اهالی و بچه ها هم با انقلاب همراه می‌شوند و کارهایی انجام می‌ دهند ولی یکی از دوستان‌ شان شهید می شود و حتی می فهمند که رابطه بد پدرهایشان رد گم کردن برای جاسوسان ساواک است.

بریده کتاب:

خاله از کنار منصور که گذشت به یک باره مچ او را چسبید. مردها ایستادند. خاله مریم به چشم های اشک الود منصور خیره شد و گفت: به بهمن بگو دلم برایت تنگ شده. اگر مردم به او بگو مادرت قد تمام دنیا دوستت داشت. صفحه ۲۸

بریده کتاب(۲):

صدای سوتی را از بالای پشت بام شنید. چهره نیمه تاریک منصور را شناخت رفت کنار پشت بام ایستاد. پچ پچ کرد: یک چیزی را فهمیدم.
-چی را ؟
-بابات را بابام فروخته.
–نمی فهمم.
–بابا تهماسب از آقای ارکاک پول گرفت.
-مطمئنی؟
– با همین دو تا چشم های خودم دیدم به ارواح خاک مادرم. الان میاد توی جیب کتش را نگاه کن.
منصور دوباره سوت زد داره میاد. صفحه ۸۷

بریده کتاب(۳):

فرشید بقچه حمامش را روی زمین انداخت و بعد خم شد تا ادای بستن بند کفشش را در بیاورد. سرباز اهمیتی نداد. فرشید یک سنگ از روی زمین برداشت و بعد در حالیکه با اعتماد به نفس سنگ را به سمت مجسمه پرتاب می کرد فریاد زد: مرگ بر شاه .. بعد بی درنگ پا به فرار گذاشت سرباز دستپاچه تفنگش را مسلح کرد وچند تیر هوایی شلیک کرد چند دقیقه بعد……

مرتبط با رمان مرغ هوا 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
ماجراهای پسر سرکارعبدی : کتاب بخون و بازی هوش انجام بده..هم فال و هم تماشا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۰۹ ق.ظ

آواز بچه آتش

 

آواز بچه آتش : رمانی ناب درباره حوادثی مهم در اطراف شیراز، بعیده مثلش را خوانده باشی

 

بریده کتاب(۱):

_اون پسرک موتورسوار کی بوده منتظرت؟
_ نمی شناسم آقا چرا واسه اون خودت رو به آّب و آتیش زدی و فراریش دادی؟
آقا گفتم دست خودم نیست، دیدم چار، پنج تا آدم ریختند روی یه نوجوون و کتکش می زنن، منم رفتم جلو و از چنگشون درآوردم . بدکاری کردم؟
_نه! اتفاقا کار عاقلانه ای کردی!
_البته همینطوری رو بی عقلی رفتم جلو آقا!… ص۱۸۵

بریده کتاب(۲):

تلفن پشت تلفن و باز همان مرد چند دقیقه قبل زنگ زد و گفت: مواظب آقا باشین… بگین ایشون امروز نرن راهپیمایی… ایشون رو میخوان شهید کنن منافقا!
-نادر خودش هم دلشوره گرفته بود
-میبخشین شما برادر؟
-چیکار به اسمم داری؟ امروز مراقب آقا باشین…

بریده کتاب(۳):

دستغیب چیزی روی کاغذ نوشت. امضا کرد و گفت: بدین رادیو بخونه. جریان رو هم به مردم نمازگزار بگو.
بعد گفته های رحیم را بازگو کرد. اکبر رفت و پشت بلندگو ایستاد: ” آقا فرمودند گروهک ها دانشگاه رو تصرف کردن… دانشجوهای مسلمون کمک می خوان… بعد نماز آقا میرن طرف دانشگاه برای کمک.”
صدای تکبیر مردم پیچید توی صحن شاهچراغ…   ص۵۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۰:۰۹
نمکتاب ...
دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

آخرین تصمیم

کتاب آخرین تصمیم : زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای

کتاب آخرین تصمیم نویسنده: سید احمد زرهانی انتشارات مدرسه

کتاب آخرین تصمیم : زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای

کتاب آخرین تصمیم
نویسنده: سید احمد زرهانی
انتشارات مدرسه

معرفی:

فکر کن در ابتدای جوانی و اوج فقر از تو بخواهند با یک نام جدید وارد زندگی جدیدی شوی که هر نوع امکانات و شرایط عیش و نوش برایت فراهم باشد؛ تو باشی چه می کنی؟
اگر تصمیمات خانواده مانع آرزوها و خواسته هایت شوند، کدام را بر می گزینی؛ خانواده یا خواسته؟ اصلاً می شود هر دو را با هم جمع کرد؟ می شود از خانواده به خواسته رسید؟

خلاصه:

حسن فتحی نوجوان روستایی مجبور می شود به خاطر بدهکاری پدر درس را رها کند و در شهر مشغول کار شود تا اینکه پدرش از او می خواهد که چند سال فرزند خوانده ی یک تیمسار طاغوتی شود تا با پول آن بدهکاری اش را بدهد و این شروع، یک سری ماجراهای جالب را باعث می شود که البته پایان خوشی دارد.

پیام کتاب:

با خانواده همراه شدن، با مشکلاتشان درگیر شدن وکمک کردن و در عین حال به هدف خود فکر کردن و تلاش کردن برای رسیدن!

بریده کتاب(۱):

کراواتم را می بندم ویک گل ارکیده به تقلید از تیمسار روی یقه ی کتم می چسبانم و از بنز پیاده می شوم. یک ردیف درخت چنار را پشت سر می گذاریم و وارد بخش اصلی ساختمان می شویم.
حدود بیست دختر و پسر نوجوان و جوان با سر و وضع نامناسب دور یک میز در سالن نشسته اند. نعیمی مرا معرفی می کند. از یک ضبط صوت، آهنگ غربی پخش می شود. حرکت قطرات عرق را بر روی پیشانی ام حس می کنم… ص۶۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۴
نمکتاب ...
يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۹ ب.ظ

شهر هزارشب

شهر هزارشب : دلت اگر برای ماجرایی پرهیجان و دلهره تنگ شده است این کتاب و این شما

شهر هزارشب نویسنده: مجتبی یاری انتشارات: سوره مهر

شهر هزارشب : دلت اگر برای ماجرایی پرهیجان و دلهره تنگ شده است این کتاب و این شما

شهر هزارشب
نویسنده: مجتبی یاری
انتشارات: سوره مهر

معرفی:

نوجوانی است و شور و نشاطش.
از درس نخواندن و دور از چشم پدر و مادر با دوستان قرار گذاشتن تا خواب های عجیب و غریب و پنهان کردن آنچه که پیدا می کنند…وتا تمام وقایع ترسناکی که آرامش این دوران را به هم می زند.
کتاب با داستان پر هیجان و دلهره اش، پنهان ها و پیداهایش باعث می شود که بچه ها تا تمامش نکردند، زمین نگذارنش!

خلاصه:

داستان زندگی از زبان پسری است که در جریان انقلاب پدرش جزء مبارزین است و او با داستان ها و کارهایی که با دوستانش انجام می دهد درگیر می شود.
تا جایی کنجکاوی اش پیش می رود که پدر و مادر او را از خانه دور می کنند اما پسر بچه پر انرژی این کتاب همچنان درگیر هیجانات داستان می ماند تا جایی که وارد زندان ساواک هم می شود و … نویسنده، نوجوانان را با ذوق و شوق سر کتاب می نشاند و بدون خستگی جریانات گاه سخت و ترسناک و پر دلهره را دنبال می کند و با سختی ها و رنج ها همراه می شود.

بریده کتاب(۱):

پایین تر، چند ماشین را می بینم که ایستاده اند کنار جاده و عدّه ای دورش جمع شده اند وچند نفری هم، این طرف و آن طرف، زمین را نگاه می کنند و دنبال چیزی می گردند. بعید است برای کوهنوردی آمده باشند، چون کت وشلوار تنشان است و کوله پشتی واین جور چیزها هم ندارند.
با دیدن آن ها دایی جلیل دستم را فشار می دهد و آرام، کاغذ توی جیبش را در می آورد واز پشت سر می اندازد روی زمین. بعد هم با نگرانی عرق پیشانی اش را پاک می کند وزیر لبی می گوید: « یادت باشد ما اصلاً چیزی ندیده ایم! »
کم کم نگران می شوم. یکی از آن کت وشلواری ها، مارا که می بیند، اشاره می کند برویم جلوتر وبه بقیه چیزهایی می گوید و همه نگاهمان می کنند. پایین تر که می رسیم، همان که اشاره کرده بود، جیب های دایی جلیل و مرا خوب می گردد و کوله پشتی مان را خالی می کند روی زمین. دایی جلیل می گوید: « ببخشید آقا…. دنبال چیزی می گردید؟!….» (صفحه۵۸)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۹
نمکتاب ...
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۲۶ ق.ظ

نرگس

 

کتاب نرگس : پرقدرت، پرتوان، خستگی ناپذیر...با خواندنش تنها این واژه ها به ذهنم رسید..

کتاب نرگس نویسنده: رحیم مخدومی انتشارات: سوره مهر

کتاب نرگس : پرقدرت، پرتوان، خستگی ناپذیر…با خواندنش تنها این واژه ها به ذهنم رسید..


درباره کتاب:
اگر دلت یک رمان عاشقانه می‌خواهد، ولی نه از جنس عاشقانه‌های همیشگی، نرگس پیشنهاد خوبیست.
معشوقه‌های این داستان، خواهر و برادرند.
همه چیز از آن جا شروع می‌شود که نرگس قصه‌ی ما از مدرسه اخراج می  شوند. برادرش، وارد ماجرا می‌شود و خودش را به آب و آتش می‌زند



کتاب نرگس
نویسنده: رحیم مخدومی
انتشارات: سوره مهر

برشی از کتاب:
ص107  صدای خنده ی بابا هرلحظه بلندتر می شود. انگار دارد می آید بیرون. دست  هایم شروع می کنند به لرزیدن. زودی دیگ را میگذارم زمین و به سرعت می آیم پشت در. بابا می آید دم در اتاق. آب دهانم خشک شده است. یک دلم می گوید فرار کنم و دل دیگرم...
بابا نگاهی به حیاط می اندازد و در را جفت می کند و برمی گردد داخل. نفسم را می دهم بیرون و برمی گردم. عرق روی پیشانی ام سرد شده است. ساک را بی صدا از زیر دیگ می کشم بیرون. یکهو صدای در حیاط می آید.
-    تق تق تق...
لعنت به این شانس! حتما مصطفی است. عجب موقعی سر وکله اش پیدا شده. اصلا فکر اینجایش را نکرده بودم، الان است که بابا برای بازکردن در از اتاق بزند بیرون. ساک را باز می‌کنم. سرم گیج می رود. ساک پر از بسته های کاغذ است. چنگ می زنم توی کاغذ ها و یکی را مچاله می‌کنم و می‌چپانم زیر پیراهنم و بعد مثل جن، می‌پرم توی حیاط. باز صدای در می‌آید، و صدای بابا از اتاق:
-    اومدم. در را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون.
-    بدو مصطفی، بدو معطلش نکن...
مصطفی از همه جا بی‌خبر، می دود دنبالم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۶:۲۶
نمکتاب ...