شهر هزارشب

شهر هزارشب نویسنده: مجتبی یاری انتشارات: سوره مهر
شهر هزارشب : دلت اگر برای ماجرایی پرهیجان و دلهره تنگ شده است این کتاب و این شما
شهر هزارشب
نویسنده: مجتبی یاری
انتشارات: سوره مهر
معرفی:
نوجوانی است و شور و نشاطش.
از درس نخواندن و دور از چشم پدر و مادر با دوستان قرار گذاشتن تا خواب های عجیب و غریب و پنهان کردن آنچه که پیدا می کنند…وتا تمام وقایع ترسناکی که آرامش این دوران را به هم می زند.
کتاب با داستان پر هیجان و دلهره اش، پنهان ها و پیداهایش باعث می شود که بچه ها تا تمامش نکردند، زمین نگذارنش!
خلاصه:
داستان زندگی از زبان پسری است که در جریان انقلاب پدرش جزء مبارزین است و او با داستان ها و کارهایی که با دوستانش انجام می دهد درگیر می شود.
تا جایی کنجکاوی اش پیش می رود که پدر و مادر او را از خانه دور می کنند اما پسر بچه پر انرژی این کتاب همچنان درگیر هیجانات داستان می ماند تا جایی که وارد زندان ساواک هم می شود و … نویسنده، نوجوانان را با ذوق و شوق سر کتاب می نشاند و بدون خستگی جریانات گاه سخت و ترسناک و پر دلهره را دنبال می کند و با سختی ها و رنج ها همراه می شود.
بریده کتاب(۱):
پایین تر، چند ماشین را می بینم که ایستاده اند کنار جاده و عدّه ای دورش جمع شده اند وچند نفری هم، این طرف و آن طرف، زمین را نگاه می کنند و دنبال چیزی می گردند. بعید است برای کوهنوردی آمده باشند، چون کت وشلوار تنشان است و کوله پشتی واین جور چیزها هم ندارند.
با دیدن آن ها دایی جلیل دستم را فشار می دهد و آرام، کاغذ توی جیبش را در می آورد واز پشت سر می اندازد روی زمین. بعد هم با نگرانی عرق پیشانی اش را پاک می کند وزیر لبی می گوید: « یادت باشد ما اصلاً چیزی ندیده ایم! »
کم کم نگران می شوم. یکی از آن کت وشلواری ها، مارا که می بیند، اشاره می کند برویم جلوتر وبه بقیه چیزهایی می گوید و همه نگاهمان می کنند. پایین تر که می رسیم، همان که اشاره کرده بود، جیب های دایی جلیل و مرا خوب می گردد و کوله پشتی مان را خالی می کند روی زمین. دایی جلیل می گوید: « ببخشید آقا…. دنبال چیزی می گردید؟!….» (صفحه۵۸)
بریده کتاب(۲):
دایی می خواهد که از اوضاع و احوال پدر بیشتر برایش بگویم. وقتی می بینم اینقدر مشتاق است فکری به کله ام می زند. آهسته می گویم:« باشد دایی جلیل! امّا به شرطی حرف می زنم که قول بدهی این بار ، اتاق گوشه حیاط را ببینم. » می گوید: « نه … نه! آن جا را اصلاً نمی توانم. یعنی فقط کمی خرت و پرت و خرده ریز آنجاست… تازه، کلیدش هم دست بی بی است! »
من هم زیپ دهنم را می کشم. دایی جلیل که می بیند بدجور سر لج افتاده ام، اولش کمی این پا و آن پا می کند و بعد از مدّتی، سر انجام قبول می کند و قول می دهد یک شب که بی بی خسته باشد و خوابش سنگین شود، قفل در را باز کند و بگذارد بروم داخل اتاق. بعد از گرفتن قول اول قضیه ی مرد چانه زخمی را می گویم و بعد هم برایش می گویم که تازگی ها اتفاق های عجیب وغریب افتاده که از هیچ کدامشان سر در نمی آورم. مخصوصا از … (صفحه ۴۶ )
بریده کتاب(۳):
همه جا تاریک تاریک است وچشم، چشم را نمی بیند. چند دقیقه بعد یکدفعه در آهنی باز می شود و نور مثل سوزن فرو می رود تو چشم هایم. نگهبان ها چند نفر دیگر را می اندازند تو و در را دوباره می بندند. خیال می کنم همه ی اینها را خواب می بینم و اصلاً حال و روز خودم را نمی فهمم. دایی جلیل دستم را توی تاریکی می گیرد و می گوید:« نمی ترسی که امیر جان؟… » می گویم: « کاش فقط می ترسیدم … دارم سکته می کنم دایی جلیل! »
_ : چیزی نیست امیر جان ! نترس … ما را اشتباهی گرفته اند. تا یکی دوساعت دیگر ولمان می کنند….
قیافه دایی جلیل توی تاریکی خوب پیدا نیست امّا از حرف زدنش معلوم است که خودش هم زیاد مطمئن نیست و نمی داند عاقبت کار چه می شود. نیم ساعتی که می گذرد، دوباره در آهنی باز می شود و نگهبانی که هیکل نخراشیده ای دارد، با صدای نکره ای فریاد می زند:« آن یارو که بچه همراهش هست، بیاید بیرون! »
دایی جلیل از کنارم بلند می شود و می خواهد چیزی بگوید که نگهبان دوباره داد می کشد: « بچه را هم بیاور….» (صفحه ۶۱)
بریده کتاب(۴):
بهتر است بروم تو همان رختخواب دراز بکشم تا یک جوری خوابم ببرد. بلند که می شوم، ناگهان صداهای عجیب و غریبی می شنوم. مثل این که کسی دارد از تو کوچه با قفل در حیاط ور می رود و کلید میاندازد که بازش کند. با ترس و لرز برمیگردم که بدوم تو خانه و فریاد بزنم: « دزد ..دزد» ولی هنوز قدم از قدم برنداشته ام که در با ضربه محکمی باز می شود و دو نفر میپرند توی حیاط. مرا که می بینند سلاحشان را از زیر کت می کشند و می گیرند طرفم و ناگهان… .