نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

آخرین تصمیم

کتاب آخرین تصمیم : زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای

کتاب آخرین تصمیم نویسنده: سید احمد زرهانی انتشارات مدرسه

کتاب آخرین تصمیم : زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای

کتاب آخرین تصمیم
نویسنده: سید احمد زرهانی
انتشارات مدرسه

معرفی:

فکر کن در ابتدای جوانی و اوج فقر از تو بخواهند با یک نام جدید وارد زندگی جدیدی شوی که هر نوع امکانات و شرایط عیش و نوش برایت فراهم باشد؛ تو باشی چه می کنی؟
اگر تصمیمات خانواده مانع آرزوها و خواسته هایت شوند، کدام را بر می گزینی؛ خانواده یا خواسته؟ اصلاً می شود هر دو را با هم جمع کرد؟ می شود از خانواده به خواسته رسید؟

خلاصه:

حسن فتحی نوجوان روستایی مجبور می شود به خاطر بدهکاری پدر درس را رها کند و در شهر مشغول کار شود تا اینکه پدرش از او می خواهد که چند سال فرزند خوانده ی یک تیمسار طاغوتی شود تا با پول آن بدهکاری اش را بدهد و این شروع، یک سری ماجراهای جالب را باعث می شود که البته پایان خوشی دارد.

پیام کتاب:

با خانواده همراه شدن، با مشکلاتشان درگیر شدن وکمک کردن و در عین حال به هدف خود فکر کردن و تلاش کردن برای رسیدن!

بریده کتاب(۱):

کراواتم را می بندم ویک گل ارکیده به تقلید از تیمسار روی یقه ی کتم می چسبانم و از بنز پیاده می شوم. یک ردیف درخت چنار را پشت سر می گذاریم و وارد بخش اصلی ساختمان می شویم.
حدود بیست دختر و پسر نوجوان و جوان با سر و وضع نامناسب دور یک میز در سالن نشسته اند. نعیمی مرا معرفی می کند. از یک ضبط صوت، آهنگ غربی پخش می شود. حرکت قطرات عرق را بر روی پیشانی ام حس می کنم… ص۶۲

 

بریده کتاب(۲):

نعیمی می گوید: کورش، تو که صاحب منصب هستی، چرا در مجالس ما شرکت نمی کنی؟ تو نباید خودت را از رشد اجتماعی و لذت های زندگی محروم کنی. بچه های هم سن و سال من و شما در فرانسه،‌ از همه نوع تفریحی بهره می برند و در جلسات شب نشینی شرکت می کنند. می رقصند، بازی می کنند و برای آینده ی جامعه ی خود نقشه می کشند. دیشب پدرم از پاریس زنگ زد و گفت هوای کورش صدر را داشته باش. پدرش از دوستان نزدیک من است. من و امیر هوشنگ خاطرات زیادی با هم داریم. ص۵۸

بریده کتاب(۳):

بعد از شام، یک زن و سه مرد نوازنده وارد سالن می شوند. نعیمی چراغ ها را خاموش می کند. از فرصت استفاده می کنم و خودم را به سالن بزرگ ترها می رسانم. زنان و مردان نیمه عریان با هم می رقصند. نگاهی به اتاق رو به رویی می اندازم. آشپزخانه است. کسی در آنجا نیست. تصمیم وحشتناکی گرفته ام. ص۶۴

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">