خون دلی که لعل شد
خون دلی که لعل شد: خاطراتی که هم خواندنی باشد هم دانستنی کم پیدا می شود…دریابش
خون دلی که لعل شد
خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی
گردآورنده: دکتر محمدعلی آذرشب
انتشارات انقلاب اسلامی
بریده کتاب(۱):
خانه ما طبق معمول اغلب خانههای ایرانی با قالی مفروش بود اما دیدم این قالیها هم جزو زوائد است و لذا آنها را فروختم تنها دو قالی در اتاق مهمانهای همسرم باقی گذاشتم به خود گفتم این دو قالی به جای قالی هایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است.
وقتی تصمیم به فروش قالیها گرفتم موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم برادرها و دایی های او تاجر فرش بودن و میدانستم که آنها نمیگذارند من اینکار را بکنم.
یکی از برادران را که اکنون هم در مشهد است و -حاجی صفاریان- دعوت کردم و به او گفتم این تعداد قالی را ببر و بفروش و برای ما به جای آنها چند زیرانداز بخر. زیرانداز در ایران ارزانقیمت و کمحجم است. او گفت:
به چشم و رفت و زیراندازها را آورد سه اتاق را فرش کرده، تعداد زیادی از آنها هم اضافی ماند.
به یکی از شاگردانم شهید کامیاب گفتم در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبههای ما تقسیم کن و هر طلبه برحسب نیازش یکی دو زیرانداز بده و این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیراندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد.
همسرم که دید این کار را کردم تنها حرفی که زد این بود: چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟
_گفتم این دو قالی به جای آن قالیهایی است که جزو جهیزیه خود آوردهاید.
گفت: نه آنها را هم بفروش
به حاجی صفاریان گفتم، آمد و این دو قالی را هم فروخت بعد اتاق مهمانهایی همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم که آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان نه قطعه زیرانداز یادشده باقیست و بهجز یک استثنا….
ص۱۶۳
دانلود از آپارات نمکتاب
عکس نوشته هایی زیبایی از کتاب خون دلی که لعل شد
بریده کتاب(۲):
آشیخ! ریش را تراشیدند؟
در آنجا بیش از یک هفته ماندم در این مدت صورتم را تراشیدند و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده میشد. درمورد تراشیدن صورت شنیده بودم که در اردوگاه ها صورت را خشک خشک و بدون آب و صابون میتراشند که کاری زشت و دردآور است. لذا در راه بیرجند به مشهد خود را برای استقبال از این لحظه وحشتناک و آزردن پوست صورت آماده میساختم.
زمان تراشیدن صورت فرارسید سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه میکردم؛ کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد با دیدن ماشین اصلاح، نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور میکردم.
بعد از آن اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم اجازه دادند با دو نظامی بروم. در مسیر یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت رو تراشیدند؟
و من فوراً پاسخ دادم:
_ بله سالها بود که چانه خودم را ندیده بودم و حالا الحمدلله میبینم و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.
ص۹۴
بریده کتاب(۳):
به او گفتم قبلاً مرا در بیرجند دستگیر کردند و به نزد رئیس پلیس بردند حرفی را که آن جا زدم برای شما هم تکرار میکنم؛ به او گفتم: شما مأموری و من هم مامور. من موظفم رسالت دینی خود را انجام دهم، شما هم میتوانید وظیفهای را که بر عهده دارید انجام دهید، شما کاری بیشتر از کشتن من از دستتان برنمیآید و من خود را برای کشته شدن آماده کرده ام، پس مرا از چه میترسانی؟
تاثیر چنین سخنی روی اهل دنیا مانند تاثیر صاعقه صاعقه است؛ آنها از کلمه «مرگ» وحشت دارند. این افسر که جوانی خود را هم گذرانده بود از مرگ میترسید و اینک میدیدید جوانی در سر آغاز راه زندگی به او میگوید من خود را برای مرگ آماده کرده ام و از آن نمیترسم، سرش را برگرداند، حیرتزده شد و فروریخت بعد خونسردی و آرامش خود را بازیافت و دوباره با مهربانی به من گفت انشاءالله مسئلهای برایش پیش نمیآید فقط باید تعهد بدهی دیگر به چنین کارهایی دست نزنی…
ص ۱۰۹
بریده کتاب(۴):
پایم را به تخت بستند، شلاق هایی با ضخامتهای مختلف به سقف آویخته بودند که ضخامت آنها یک انگشت، دو انگشت و یا بیشتر بود. یکی از آنها شلاق برداشت شروع کرد به زدن به پاهایم. آنقدر زد که خسته شد. فرد دیگری شلاق را گرفت او هم زد و زد تا خسته شد. نفر سوم شروع کرد به زدند و به همین ترتیب…
هرکدام از آنها فرصتی برای استراحت داشتند بجز من که نگذاشتند؛ حتی اندکی استراحت کنم! در آن حال که قابل توصیف نیست من از خبائث برخی از آنها به شگفت می آمدم وظیفه آنها بود که شلاق را بالا ببرم و به من بزنند، این امری طبیعی است همچنین وظیفه داشتند مرا آنقدر بزنند تا در برابر آنها از پا درآیند بنابراین طبیعی بود که پشت سر هم شلاق بزنند اما یکی از آنها خباثت خاصی از خودش نشان میداد؛ شلاق را به دست میگرفت، تسمه آن را با دست دیگر از پشت سرش خوب میکشید و بعد ضربه میزد تا بیشتر دلش خنک شود.
در حین شلاق زدن یکی از آنها بالای سرم می آمد و از من میخواست از فلان کس از نهضت اسلامی بیزاری بجویم. من اظهار مخالفت میکردم و آنها به زدن ادامه میدادند تا اینکه از هوش رفتم.
ص ۲۱۱
بریده کتاب(۵):
سلول محبوب!
من همچنان که هر چیز دیگری- چه شکنجه، چه گرفتاری، چه لذت پایانی دارد و تمام میشود، این نوبت شکنجه هم به پایان رسید.
پایم را باز کردم، برخاستم تلوتلو میخوردم و قادر به راه رفتن نبودم هر دو پایم ورم کرده بود و درد سراسر وجودم را فراگرفته بود. یکی از آنها گفت: به سلولت برو ولی تو را به اینجا برمیگردانن تا آنکه اعتراف کنی.
وقتی به سلول برگشتم و وارد آن شدم احساس راحتی عجیبی کردم احساسی نوعی امنیت و اطمینان به من دست داد! پس از آن خشونت ددمنشانه و شکنجه نفرتانگیز که در اتاق شکنجه با آن مواجه شدم و اکنون چاردیواری که مرا احاطه میکرد و دری که پس از ورودم بسته شد،در من نوعی آرامش روحی می آفرید!
خدا رو شکر کردم که این سلول ها را که معمولاً جای احساس تنهایی و غربت است مایه آرامش و اطمینان ساخته است…
ص۲۱۲
بریده کتاب(۶):
شاگردانم را شکنجه کردند!
تنها تسلای خاطر موسوی در این زندان این بود که وقتی از اتاق شکنجه برمیگشت صدای مرا میشنید که آیاتی از قرآن را تلاوت میکردم. مقامات زندان تصمیم گرفتند موسوی را از آن شیخ دور کنند لذا او را به مجموعه سلولهای مقابل بردند. او در آنجا غریب افتاده و کسی را نمییافت که دلداریاش بدهد از همین رو به انواع ترفندها متوسل میشد تا به من نزدیک شود و صدایم را بشنود.
پایش در اثر شکنجه زخم شده بود نمیتوانست راه برود لذا برای رفتن به دستشویی روی باسن خود میخزید یکی از ترفندهایش برای نزدیک شدن به من این بود که به نگهبان میگفت میبینی که من پایم زخمی است و نمیتوانیم از دستشویی استفاده کنم و باید به آن یکی بروم… نگهبان معمولاً از سربازهای ساده لوح بود و قبلاً هم به زندانیان به ویژه به زندانیان مجروح گرایش داشت؛ حتی دیدم یکی از آنها موسوی را بر پشت خود حمل میکند تا به دستشویی برساند نگهبان به او اجازه داد به دستشویی نزدیک سلول من بیاید.
وقتی از دستشویی بیرون آمد به نگهبان گفت: میخواهم تیمم کنم، بعد گفت خاکی که نزدیک دستشویی است، نجس است و لذا میخواهم آنجا تیمم کنم.( به زمین مقابل سلول من اشاره کرد)…
او نزدیک شد و شروع کرد به تیمم کردن و همزمان صحبت کردن به زبان عربی با آهنگی شبیه دعا خواندند که هر کس بشنود و عربی نداند خیال کند که او مشغول دعا خواندن است از جمله حرفهایش که به یاد دارم این بود که به عربی میگفت: آقا السلام علیک و رحمه الله و برکاته…شما نمیدانید من چه عذابی میکشم آیا اگر در این وزن بین بمیرم شهید به حساب میآیم؟…
پس از آنکه سخنانش به پایان رسید من شروع کردم به جواب دادن به زبان عربی و با همان آهنگ دعایی و گفتم: صبر کن ای سید بزرگوار… صبر کن، تا اینجا جنایتکاران از تو ناامید شوند.. چیزی نبود که حتماً خدا تو را نجات میدهد.
ص ۲۲۳، ۲۲۴
بریده کتاب(۷):
خمینی مشهد!
وارد اتاق شد بعد چنانکه گویی با دیدن من غافلگیر شده گفت: این چیست؟ این هم در زندان رژیم یک سوال معروف بود چون من هرگز نشنیدم که بازجویی در مورد یک زندانی بگوید این چیست؟
بازجو پاسخ داد: این خامنهای است و از مشهد است.
مرد تازهوارد مثل اینکه با شنیدن نام من شگفت زده شده باشد؛ گفت: عجب این همان است، این همان کسی است که میخواهد «خمینی مشهد» بشود.
این هم عبارتی بود بود که در پرونده من بارها تکرار شده بود؛ میخواهد خمینی مشهد باشد. بعد افزود: دکتر او آدم خطرناکی است.