زن آقا
کتاب زن آقا : سفرنامه ای جذاب و پر ماجرا از یک زوج جوان، لبخند به لبت می آورد.
کتاب زن اقا
نویسنده: زهرا کاردانی
انتشارات: سوره مهر
بریده کتاب:
زن آقا می پرسه چرا درِخونه تون شبا بازه؟ چرا ما می آییم و پیشت می شینیم؟
– رسم داریم، زن آقا! کسی که عزیزش فوت می کنه، تا چهل روزهمسایه ها می آن و کنارش می مونن. بهش دلداری میدن. براش غذا و حلوا می آرن. تنهاش نمیذارن که غصه بخوره. حتی اجازه نمیدن بریم خرید. خودشون برامون از مغازه خرید می کنن…
خنده ام گرفت. بابا که دوسال پیش فوت کرده بود، میان گریه و زاری ودردسرهای کفن و دفن، داشتیم به غذای مهمان ها فکر می کردیم هنوز قیمت نجومی قبر از ذهنمان پایین نرفته بود که هزینه های پذیرایی و ناهار و هزار جور مصیبت دیگر به سرمان آوار شد.
وقتی مراسم تمام شد، به مهمان ها گفتیم: بیایید خونه ما. دلمان نمی خواستیم با واقعیت رفتن بابا تنها بمانیم با تختی که گوشه خانه خالی بود، در و دیواری که تا همین چند روز پیش دستش را به آن ها گرفته بود و رفته بود حمام.
مهمان ها گفتند: بیاییم خونه شما چی کار؟
فکر کردم چقدر ما شهری ها تنهاییم!
بریده کتاب(۲):
بچه های نه ده ساله دور هم جمع شده بودند. چادرهای سفیدشان شبیه هم بود با گلهای صورتی پارچه ای روی سرشان تل درست کرده بودند. با هم پچ پچ می کردند وگاهی مرا می پاییدند.
-خانم، ما خیلی قرآن دوست داریم.برامون کلاس می ذارید؟
کارهای خانه و دو سه وعده غذا پختن، حضور سید علی و اضافه شدن نبات سادات اجازه نمی داد کلاسی تشکیل بدهم.
گفتم: نمیتوانم از پسش بربیایم.
تصمیم گرفتم کمی سر بگردانمشان تا منصرف شوند. گفتم بروند اسم حداقل ده نفر را بنویسند وقتی جمع شدند، بیایند ببینم چه می شود…
…در می زدند، دویدم و قبل از آنکه نبات سادات بیدار شود، در را باز کردم. همان بچه ها ایستاده بودند پشت در و دوستهایشان صف کشیده بودند پشت سرشان. تعدادشان زیادتر شده بود.
کاغذی را به طرفم گرفتند. اسمهاشان را باهمان خط کودکانه ی خرچنگ قورباغه ای نوشته بودند. پرسیدند کی می آیم وکلاس را شروع می کنم؟
نگاهشان کردم. بعضی هاشان چادر رنگی وبعضی چادر سیاه به سر کرده بودند. لبخند می زدند ومشتاقانه نگاهم می کردند!
به آن ده تا فرشته میتوانستم نه بگویم؟
بریده کتاب(۳):
اولین جلسه ی کلاس شروع شد. منظم و باسلیقه رحل وقرآن چیده بودند و برایم بزرگترین قرآن مسجد را گذاشته بودند.
اسم ها را از روی لیستی که نوشته بودند خواندم. خط یک کودک دوم دبستانی را سخت می شود خواند. همه شان بین هشت تا ده ساله بودند. اسم ها اصلا به قیافه ها و لباسها نمی آمد. گلوریا، سارینا، نیایش، ثمین، آذین…
توی آن ده نفر اسم من از همه روستایی تر به نظر می رسید. گفتم که گرد بنشینند و ازشان عکس گرفتم.
یکیشان پرسید که عکس را برای که می گیرم؟
گفتم برای مادرم. میخواستم تصورش از بچه های روستایی بشکنم. همه ی بچه روستایی ها که لباسهای پاره و موهای ژولیده ندارند…
بریده کتاب(۴):
ها؟چی شده زن آقا؟ مثل مهتاب شدی!
خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصه ها را تعریف کردم.
دزدیده شدن یکی از بچه های محل توسط جن ها، داستان مجلس عروسی جن ها توی زیرزمین خانه کل رضا، شکستن سر بچه ی معصوم….
حرفها مثل مورچه ها از دهانم بیرون می ریختند. حال خودم را نمی فهمیدم. دستهایم چنگ مانده بودند.
بریده کتاب(۵):
توی این چندسالی که این مسجد ساخته شده، سه چهار بار این طور اتفاقی رو دیدم.
یه آخوندی میاد این جا، اعتقاد مردم به این جمبل جادوها رو می بینه واحساس مسئولیت می کنه.
مردم رو به حساب خودش روشن می کنه که این چیزا همه خرافه ست. بعد خبرش می رسه به خود کل مراد. اون هم آدم هاش را می فرسته تا از آقا و زن وبچه اش زَهره بگیرند، خاطره ای تعریف کنن، داستان ترسناکی بگن…
آقا هم از ترسش زبون به کام می گیره و بعد از مدتی می ره پی زندگیش. مردم هم دوباره مریض می شن، بخت دختراشون بسته می شه، زمینشون از کشت می اوفته، گوشوارشون گم میشه وخلاصه یه بلایی سرشون میاد و میرن سراغ کل مراد انگار نه انگار که آقایی اومده وحرفی زده و رفته.
بریده کتاب(۶):
بعداز نماز ظهر سید کیفور آمد خانه.
خنده از دهانش نمی افتاد. انگار روی ابرها راه می رفت. فکرمی کرد. می خندید و الحمدالله می گفت.
خبر شفای مرد، توی دِه منفجر شده بود.
این اتفاق انگار برای من وخیلی ها معجزه بود.
دلم گرم شد که قدرت «کل مراد» ولشکر ورد و جادویش تلقینات ما هستند.
آن کس که ما را جادو کرده بود ومی ترساند خودمان بودیم.
خیلی قلم روان و داستان جذابی بود و در مورد قضاوتهای انسانها و خرافاتها و مهربانی ها و سادگی هاشان حرفهای تازه ای برای گفتن داشت و اینکه گاهی لبخند رو به لب آدم می آورد و ...