اعترافات غلامان
اعترافات غلامان : داستان دوران ولایتعدی شاه خراسان..خوشا به حال غلاماتان آقا
اعترافات غلامان
نویسنده: حمیدرضا شاه آبادی
انتشارات: به نشر(آستان قدس رضوی)
خلاصه:
داستان از زبان تعدادی از غلامان دارالحکومه مرو می باشد. کسانی که کاروان امام رضا علیه السلام را همراهی کردند، سپس برای کنترل امام مامور نگهبانی از او در منزلش شدند. بعد قصد جان او را در منزلش کردند و وقتی ناکام شدند به دستور مامون خلیفه عباسی به امام علیه السلام زهر خوراندند.
بریده کتاب:
گفتم: مولای من این نامه از چه کسی بود که چنین شما را خوشحال کرد و تحت تاثیر قرار داد؟
گفت: خواهرم فاطمه معصومه(س)
صدایش هنگام ادای نام خواهر از شوق لرزید.
گفتم: معلوم است دلبسته ی خواهرتان هستید
گفت: آری من و او علاقه ی بسیاری به هم داریم
گفتم: اما انگار در نامه چیزی بود که شادی تان را خراب کرد
چشمانش پر از اندوه بود. گفت نوشته است قصد دارد برای دیدارم راهی مرو شود. نوشته طاقت اینهمه دوری را ندارد. نوشته دور نیست که از دلتنگی بیمار شود…
گفتم: این که چیزی نیست. خواهر و برادر بعد از مدتی به یکدیگر می رسند. دیدارها تازه می شوند و دل ها شاد. چه چیز باعث شده شما ناراحت شوید؟
گفت: گویی خواست خدا این است که هر دوی ما در غربت بمیریم…
بریده کتاب(۲):
ما فرزندان آن غلام سیاهیم که زیر آفتاب سوزان شهر مکه عمار را به ستون چوبی بسته بود و ضربه های سنگین شلاغش را بر تن او می کوفت به جرم آنکه از قول رسول خدا گفته بود: «سیاه وسفید برده و آزاد، باهم برابرند و به یک اندازه نزد خدا احترام دارند.» ما هم، پا در راه پدرانمان گذاشتیم و شمشیرهایمان را بر تن فرزند رسول خدا که نجات ستم دیدگان و رهایی بردگان را می خواست فرود آوردیم.
آیا برای غلامان روز جزایی هست؟
بریده کتاب(۳):
از سرکرده پیرمان پرسیدم فتنه ها چطور آغاز می شود؟ و او جواب داد فتنه ها از پچ پچ آغاز می شود، برای دوری از فتنه باید پچ پچ را خاموش کرد.
بریده کتاب(۴):
– برادران!
ما غلام بودیم و او ما را برادر می خواند، به دور و برمان نگاه کردیم، کسی جز ما آن جا نبود. بی اختیار یک گام پس رفتیم و از جمله ای که گفته بود خجالت کشیدیم.
برادران!
ما غلامیم نه برادر کسی که جدش رسول خداست.
بریده کتاب(۵):
همه جا ساکت بود تا آنکه صدای اذان از اطراف بلند شد. مؤذن ها بالای بام خانه ها اذان میگفتند و چیزی نگذشت که همان صدای خوشی که هنگام تلاوت قرآن شنیده بودیم، این بار به اذان گفتن بلند شد. از آن لحظه انگار همه آن ها که اذان می گفتند خاموش شدند. زیبایی این صدا گوش را از شنیدن هر صدای دیگری باز می داشت و تنها به خود می خواند. بار دیگر بی آن که بخواهیم، از راه رفتن ایستادیم و گوش سپردیم به آوای مؤذن که از خانه میآمد… صدایی که می شنیدیم ما را سحر کرده بود. (ص ۷۶)
بریده کتاب(۶):
سلام کردم. علی بن موسی علیه السلام جوابم را داد و بعد اضافه کرد:« سلام، کلامی است که مومنان به یکدیگر می گویند، سلام یعنی طلب امن و آرامش برای دیگران، یعنی از من به تو گزندی نمی رسد.»
حرف هایش مثل تیر در جانم نشست. ظرف میوه را زمین گذاشتم…
چشمم به کبوتر سفیدی افتاد که کنار حوض افتاده بود و بال و پر میزد… (ص ۱۳۳)
بسیار زیبا بود.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
(اللهم عجل لولیک الفرج)