نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۴۸ ب.ظ

قصه فرماندهان/ فوتبال و جنگ

کتاب فوتبال و جنگ: ببین کجاها می شود دق و دلی را تا جایی که می شود خالی کرد.

 

کتاب فوتبال و جنگ
نویسنده: محمود جوانبخت
انتشارت: سوره مهر

معرفی:

زدن همیشه هم کار بدی نیست، بعضی وقت ها فضا جان می دهد که یکی را بگیری و از خجالتش دربیایی و کینه ی عمرت را خالی کنی.
حالا برای اینکه بدانی چگونه و کجا و کی را می شود مشت و مال داد این کتاب را بخوان!

بریده کتاب:

کمی لاغر شده. صورت استخوانی اش، استخوانی ترشده.
نزدیک سه ماه زندانی بوده.
فرهاد می گوید: داش ناصر، آخر بی خودی که کسی را نمی اندازند زندان، جان فرهاد چه کار کرده بودی؟
ناصر می خندد.
می گوید: کشتی گیرهای آمریکایی را آورده بودند ایران برای مسابقه، اسمش را هم گذاشته اند جام آریامهر. پرچمشان را آتش زدم.
سه نفر ریختند سرم که از کشتی گیرهای آمریکایی بودند. خب دیگر …بد بود که ما از آن سه تا لندهور کتک بخوریم. تا آمدند به خودشان بجنبند زدم توی دک وپوزشان.

یکیشان افتاد زمین و شکمش را گرفت. آن یکی دیگر را هم چنان زدم توی ساق پایش که لی لی کنان دور خودش چرخید. سومی را هم با کله رفتم توی صورتش. حالا کل ماجرا هفت هشت ثانیه طول کشید که نگهبان ها از راه رسیدند و من را شناختند، من زدم به چاک. سه چهار روز این اطراف پیدام نشد تا اینکه توی دانشکده دستگیر شدم …

بریده کتاب(۲):

دلم می خواست حاج احمد متوسلیان را پیدا می کردم و به او می گفتم: این فرماندار جدید به درد این منطقه نمی خورد. با آن موهای فرفری و ریش های پرفسوری اش آدم به درد بخوری به نظر نمی آید.
فرماندار از راه نرسیده راه افتاده اینجا و آنجا سخنرانی می کند. اصلاً معلوم نیست حرف حسابش چیست؟ نمی شود فهمید طرفدار کدام فرقه و جناح است. آینه دق بچه های سپاه شده. من که خیلی به او مشکوکم.
به مرور میانه ی فرماندار با گروه های ضد انقلاب خیلی خوب شد. حتی بعضی شب ها با آنها جلسه می گذاشت و …
روزها گذشت و فرماندار اصلاً عوض نشد. با گروهک ها حسابی رفیق شده بود. این کارهایش بود که دیگران را به خود مشکوک می کرد.

آن روز از عملیات برمی گشتیم.
سه روستا را پاکسازی کرده و تعداد زیادی از ضد انقلاب به اسارت درآمده بودند.
دونفراز آنها جلوتر از من درحال حرکت بودند و داشتند با هم حرف می زدند.
کنجکاوی ام تحریک شد که گوش کنم ببینم چه می گویند:
به خدا اگر می دانستم این فرماندار ریش بزی از اینهاست، همان روز اول که به پاوه آمد یه خشاب توی شکمش خالی می کردم.
باباجان فکر کردیم ریش پرفسور گذاشته، از اینها نیست … گولمان زد والا بچه های سپاه از کجا خبر داشتند ما رفتیم توی این روستا؟ عجب نفهم هایی هستیم ما … فکر کردیم از ما طرفداری می کند … هرچه داشتیم و نداشتیم با او در میان گذاشتیم … این هم نتیجه اش …
نمی دانستم بخندم یا شرمنده باشم، شرمنده از اینکه نفهمیدم و این همه به او تهمت زدیم!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">