بازگشت پروفسور زالزالک
بازگشت پروفسور زالزالک: سفر به زمان قطعاً جذاب است و البته کمی خطرناک!
بازگشت پروفسور زالزالک
نویسنده: جلال الدین اکرمی
انتشارات: کانون پرورش و فکری کودک و نوجوان
معرفی:
دوست داری به ۱۲ هزار سال قبل سفر کنی؟ اگه دوست داری می تونی به همراه پروفسور زالزالک و همراه های خوبش به یه سفر عالی بری. پس این کتاب را بخون و کیف کن.
خلاصه:
داستان مربوط به دختری است که به همراه پدربزرگش به ۱۲۰۰ سال پیش سفر می کند یک سفر پر خطر اما جذاب!
دختر و پدر بزرگ در غار گشت و گذار می کنند غافل از اینکه دیگر در زمان خودشان نیستند و در غار انسان های وحشی و آدم خوار گذشته گردش می کنند!
از پس آدم خوارها بر نمی آیند اما نمی دانند از پس زمان چگونه برآیند چگونه به جنگ گذر زمان بروند. داستان این پدربزرگ و نوه یک داستان هیجان انگیزه که انسان رو در خودش فرو می بره.
بریده کتاب:
پروفسور با تعجب به نقاشی دیوار غار نگاهی انداخت و گفت: اینجور نقاشی ها حداقل به هشت هزار سال پیش تعلق دارد!
سپس انگشتش را از روی نقاشی برداشت و بی اختیار به نوک آن خیره شد نوک انگشتش سیاه شده بود جیغ خفیفی کشید و گفت: این غیر ممکن است! نگاه ها به سیاهی انگشت پروفسور خیره شد. هامون گفت: انگار به تازگی نقاشی شده. کمتر از چند روز پیش.
چشم های پرسشگر نگاهی به یکدیگر انداختند. دلهره پنهان در چهره همگی موج می زد. آقای تجربه کار نگاهی به روشنایی ته غار انداخت و در حالی که صدایش می لرزید،
گفت: اگر اشتباه نکرده باشم، ما در غار تنها نیستیم، کسانی آنجا منتظر ما هستند.
بریده کتاب(۲):
پروفسور گفت: البته خیلی هم نگران مانا نیستم. دختر مستقلی بار آمده و بلد است خودش را جمع و جور کند اما خیالم بابت آن جانور دو پا یعنی کاپیتان راحت نیست.
می ترسم برود خانه پروفسور ماکان و کار دست خودش بدهد.
هامون: بهتر. از شرش راحت می شویم.
-از دست من ذله شد؟ الان نشانت داد!
شنیدن این جمله گوش خراش و جیغ مانند چنان ناگهانی و غیر منتظره بود که هامون بی اختیار پایش را روی ترمز گذاشت و ماشین با تکان و سر و صدایی شدید کنار جاده ایستاد.
آقای تجربه کار به عقب برگشت و پروفسور عینکش را جلو آورد تا گوینده این جمله را که کاپیتان بود راحت تر ببیند. دهان همگی از تعجب باز مانده بود کاپیتان در حالی که روی کیسه خواب نشسته بود ادامه داد: «ترمز ناگهانی خطرناک شد!»
هامون مانده بود جواب کاپیتان را چه بدهد.
آقای تجربه کار خنده بلندی سر داد. پروفسور آه بلندی کشید و گفت: خب دیگر، جمع ما جمع شد.
کاپیتان با صدای جیغ مانندش خنده آقای تجربه کار را کامل کرد و گفت: هنوز یکی نیست.
مانا آمد بیرون! و این یکی، درست همان چیزی بود که هیچکدام انتظارش را نداشتند.
مانا سرش را از لای پتوهای انبار شده پشت ماشین آورد بیرون و پرسید منطقه امنه؟!
بریده کتاب(۳):
چشم ها با تعجب به دهان پروفسور خیره شده بود.
پروفسور به سختی آب دهانش را قورت داد و در حالی که سعی می کرد به دیواره غار تکیه دهد و اضطرابش را پنهان کند ،
گفت: باورش مشکل است اما حقیقت دارد، ما به هزاران سال پیش برگشته ایم دوستان!