مجموعه قصه های خیلی قشنگ
مجموعه قصه های خیلی قشنگ: بیان موضوعاتی نو و جذاب را با زبانی شیرین
مجموعه قصه های خیلی قشنگ
نویسنده: محمود پوروهاب / مجید ملامحمدی
انتشارات محراب قلم
معرفی:
مجموعه ۱۴ جلدی (قصه های خیلی قشنگ به قلم محمود پوروهاب و مجید ملامحمدی، برای کودکان نوشته شده است.
هر جلد از این کتاب ها به یک موضوع نو و خواندنی اختصاص دارد مثل: مهربانی با حیوانات، ارزش کار و تلاش، گذشت و بخشش، احترام به دیگران، کمک به نیازمندان، مهمان نوازی، ارزش صدقه، احترام به والدین و مهربانی با کودکان، عیادت بیماران، محبت به غیر مسلمان ها و طرز شوخی ها و همچنین درباره انصاف و عدالت و ارزش علم صحبت به میان آمده است.
هر کتاب در بردارنده چندین قصه شیرین درباره ی رفتار و زندگی چهارده معصوم (ع) است.
هر کدام از این قصه های آموزنده می تواند در روش های تربیتی _رفتاری کودک دلبندتان موثر و کاربردی باشد.
بریده کتاب:
مرد جلو آمد و گفت:
_سلام ای رسول خدا!
پیامبر ایستاد و به او سلام کرد، مردِ بیابانی خواست حرفی بزند اما نتوانست. به چهره ی پیامبر خیره شده بود. لب هایش تکان می خورد اما صدایش در نمی آمد. دانه های عرق چهره اش را پر کرد، پیامبر ناراحت شد و گفت: از دیدن من زبانت بند آمده!؟
آن وقت با مهربانی مرد بیابانی را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: آرام باش! از چه چیزی می ترسی؟ من مثل ستمگران نیستم، من مثل برادر شما هستم…
بریده کتاب(۲):
پیرمرد کاروان پرسید: از چه کسی حرف میزنی؟
آن جوان را می گویم، آن که لب چاه است. همه ی نگاه ها به طرف آن جوان زیبا برگشت یکی پرسید: مگر او کیست؟ می پرسی او کیست؟ او فرزند رسول خدا علی بن الحسین است…
بریده کتاب(۳):
امام حسین سبد میوه را جلوتر برد و با لبخند شیرینش گفت: دوست عزیز پانصد دینار را به طلبکارت بده و بقیه را در زندگی خودت خرج کن.
چشم های مرد از خوشحالی برق زد. گیج شده بود، نمی دانست چه کار کند نزدیک رفت و صورت امام را بوسید و دعایش کرد…
بریده کتاب(۴):
امام چیزی نگفت. اسب همین طور جلو رفت تا به او رسید، مرد که عصبانی شده بود با دیدن امام کاظم جا خورد. امام گفت: سلام خسته نباشی مرد!
بعد از اسب پایین آمد و با مهربانی پرسید: برای این مزرعه خرج کرده ای؟
مرد با عصبانیت جواب داد: ۱۰۰ سکه
امام کاظم با خوشرویی پرسید: امیدوار بودی چقدر سود داشته باشد؟
مرد که بی حوصله شده بود چند خوشه گندم کند و جواب داد: ۲۰۰ سکه
امام دست در خورجین اسب کرد. یک کیسه درآورد و آن را در دست او گذاشت و گفت: بیا این ۳۰۰ سکه طلا مال تو، همه ی این محصول ها هم مال خودت…
بریده کتاب(۵):
عمار کمی از اینجا و آنجا حرف می زند، بعد می گوید: میخواستم اسماعیل را بیاورم، او خیلی به شما علاقه دارد.
لب های امام صادق پر از خنده می شود. عمار ادامه می دهد: واقعا پسر با ادبی است، به من خیلی نیکی می کند و همیشه کمکم می کند، اخلاقش هم خیلی خوب است.
امام صادق بیشتر خوشحال می شود و می گوید: من پسرت اسماعیل را دوست داشتم اما حالا که گفتی به تو نیکی میکند او را بیشتر از قبل دوست دارم…