نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.0 داستان» ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

هدیه ولنتاین

هدیه ولنتاین : داستان هایی جذاب و خواندنی

هدیه ولنتاین : داستان هایی جذاب و خواندنی

هدیه ولنتاین ، نویسنده سارا عرفانی
معرفی: همیشه نگاه ها به دنیا یکیست، تکراری و خسته کننده.
اما اگر بخواهی می توانی همه اتفاقات اطرافت را متفاوت ببینی، یک جور دیگر تجربه کنی و این شیرینی لذت بخش را در درونت جاری کنی…

بریده ای از کتاب(۱):
سیگاری گوشه ی لبم می ذارم و روشنش می کنم . تازه یاد گرفته ام که موقع رانندگی سیگار بکشم .
سیگار رو با دو انگشت گرفتی و اون رو با پشت دست دیگرت خاموش کردی . پریدم . از دستت کشیدمش و داد زدم : چه کار می کنی احمق ؟ پشت دستت رو که قرمز شده و سوخته بود ، آروم نوازش کردم .
گفتی : هر دفعه که بکشی ، اینطوری خاموشش می کنیم . قبوله ؟ گفتم : اصلا تهدید خوبی نیست برای اینکه نخواهی بکشم . قبول کن که روش درستی نبود . ولی من دیگه هیچ وقت…
یه ماشین می پیچه جلوی من و با سرعت زیاد، دور می شه .
اگه تو نبودی دنبالش می کردم و زشتی کارش رو نشونش می دادم . اما این دفعه به خاطر تو می بخشمش… به خاطر تو !

بریده ای از کتاب(۲):
صدای باز شدن در پارکینگ را که شنید، با سرعت صفحه هایی را که باز بودند، بست و از اینترنت بیرون آمد. کابل مودم را جدا کرد و به طرف اتاقش دوید.
از مدرسه که آمده بود، جلوی در خانه ی همسایه طبقه ی اول، کمی این پا و آن پا کرده بود.
شک داشت؛ اگر به مامان یا بابا حرفی می زدند خیلی برایش بد می شد. از طرفی نمی توانست اینترنت را بی خیال شود. زنگ زده بود و وقتی دختر همسایه در را باز کرده بود، مثل روزهای قبل، کابل مودم را برای یکی دو ساعت قرض گرفته بود.
هر روز با خودش می گفت: «امروز دیگه آخرین باره، فردا نمی گیرم.» اما وقتی وارد راهرو می شد و چشمش به در خانه ی همسایه می افتاد، وسوسه می شد که ایمیل هایش را چک کند و چند دقیقه ای با دوستانش گپ بزند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۴۱ ب.ظ

مثل حبه های قند

مثل حبه های قند: واگویه ها و نکاتی شیرین، کوتاه و درس آموز

مثل حبه های قند: واگویه ها و نکاتی شیرین، کوتاه و درس آموز

 

مثل حبه های قند ، نویسنده: محمد رضا رنجبر، انتشارات: نشر شهر

معرفی:
به ازای هر نفسی که می کشیم نشونه ای وجود داره. گفتنش راحته اما باورش…
قندون زندگی رو بذاریم جلومون و از حبه های اون نوش جان کنیم یه چند تا که خوردیم باور می کنیم و می فهمیم عشق خدا به بنده هاشو و اینکه عجب گنجی برامون فرستاده…
قند که دوس دارین؟

بریده ای از کتاب(۱):
اگر به گل رو کنی یا نکنی،گل راببویی یا نبویی،برای گل فرقی می کند؟
اما برای شما کاملا فرق می کند.اگر رو کنی لذت می بری و اگر بوکنی بهره می بری و از عطر خوش گل برخوردار و بهره مند می شوی.
انسان هم وقتی به خدا رو کند تنها و تنها خودش برخوردار خواهد شد. ص(۱۴۳)

 

بریده ای از کتاب(۲):
دندان را که یک مرتبه نمی کشند بلکه ابتدا آن را به این طرف و آن طرف حرکت می دهند تا شل شود. آن گاه آن را می کشند .
درست مثل میخی که بخواهند از توی دیوار بیرون بکشند. اول بالا و پایین می کنند، بعد راحت بیرون کشیده می شود .
گیاهی را هم که می خواهند از توی دیوار بیرون بکشند همین طور .
شیوه ی شیطان هم در ریشه کن ساختن آدم ها دقیقا همین طور است . او با وسوسه های خود ابتدا آدم هارا متزلزل می کند و آن وقت آنها را از مسیر حق بیرون می کشد.
درست همان کاری که با آدم و حوا کرد : “یعنی تکان داد آن دو را و آن گاه آنها را بیرون ساخت “. ۳۶بقره
و این شیوه ای است که شیطان برای همه به کار می بندد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۰:۴۱
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خدا خانه دارد

خدا خانه دارد : کتابی برای روزهای دلتنگی

خدا خانه دارد : کتابی برای روزهای دلتنگی


خدا خانه دارد ، نویسنده فاطمه شهیدى

معرفی: بعضی روزها آدم دلتنگ می شود . دوست داری تنها باشی و در سکوت به بهترین هایی که هیچ وقت نداشتی فکر کنی .
من فکر می کنم در آن روزها و آن ساعت های غمگین و بی کسی خواندن نوشته های این کتاب به درد می خورد و حال گرفته ما را بهتر می کند.

بریده ای از کتاب(۱):
فکر کن دلت بخواهد مثل بچه ها پات را بزنی زمین و داد بزنی که من خدایی را می خواهم که همین نزدیکی است.
دلت بخواهد لمسش کنی، مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند.
دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سر گذاشت روی شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست. خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند.
بابا زور که نیست! من الان یه جوری ام که دلم می خواهد خدایم همین کنار باشد. دم دست. نمی خواهم اول به یک عالم کهکشان و منظومه و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خب حالا همه اینها را فکر کردی، حالا فکر کن… ( صفحه ۹۵ )

بریده ای از کتاب(۲):
گفت: فقیرم.
گفتند: نیستی.
گفت: فقیرم! باورکنید.
گفتند: نه! نیستی.
گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.
و حال و روزش را تعریف کرد که چقدر دست هایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد. ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند.
گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.
گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد (ص).
گفت: نه! به خدا قسم نه.
– هزار دینار؟
– نه! به خدا قسم نه.
– دهها هزار؟
– نه! باز دوستتان خواهم داشت.
گفتند: چطوری می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟
«چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی تو هست؟ ( صفحه ۱۳۴ )

http://namaktab.ir/

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۱ ق.ظ

یک دختر جلف

یک دختر جلف : مجموعه داستانی درباره دختران

یک دختر جلف : مجموعه داستانی درباره دختران


کتاب «یک دختر جلف» مجموعه داستانی است که در هر یک از داستان‌هایش دختری در آن نقش مهمی دارد. هر کدام از این دختران ویژگیهای خاصی دارند که مادر اطرافیان خود و در جامعه نمونههای بارزی از آنها را میبینیم.


برشی از کتاب:

....- تو دیگه چی میخوای؟

من ... هیچی، مشکلی پیش اومده؟! خونتون همین اطرافه؟ میخواین براتون پتو بیارم...؟    

 - چقدر پول داری؟خوب منو شناختی!... تو هم مثل همونایی هستی که دو هفتهست باهاشون سر و کار دارم. همتون مثل همید... اولش عاشق آدم میشید ولی بعد که کارتون تموم شد مثل یه آشغال پرتم میکنید تو خیابون... بهتره به فکر یکی دیگه باشی آقا پسر!

نمیدانم چرا حضور شخص سومی را حس کردم که از این گفتگوها لذت میبرد. سکوت مرگباری خیابان را پر کرده بود...        

اشتباه میکنید ... من ...

-  ... گمشو کثافت!

.... صبح نزدیک ساعت 8 بود که با جر و بحث پدر و مادر در آشپزخانه از خواب پریدم.

کشته بودنش؟      

نه بابا میگفتن از سرما یخ زده.

-  چند سالش بود؟

-  17-18 سال.

بردنش؟

-   نه...!

سریع کاپشنم را برداشتم و از خانه بیرون زدم، دائم به خودم میگفتم حتما زنده است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۱
نمکتاب ...
شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۳۴ ب.ظ

آنا هنوز هم می خندد

 

 

 

 

داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب: کتاب آنا هنوز هم می خندد

داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب: کتاب آنا هنوز هم می خندد



در مورد کتاب
دیده ای بعضی ها دراوج غم می خندند و بعضی ها در اوج شادی اشکمی ریزند ؟
وقتی کتاب را می خواندم با چشمان اشکبار می خندیدم و با لبخنداشک می ریختم.
شوری اشکم با شیرینی لبخندم یکی شده بود.



بریده از کتاب
-چشمت چه سالی تخلیه شده؟
-زمان جنگ!
-ببینم...این طرف رو نگاه کن...چشمت رو باید دربیارم!
-خودم میتونم دکتر. اجازه بده.
-بیخود نیس می خاره. زیاد دست کاریش می کنی.
-فقط گاهی وقتا بجای کارت شناسایی ازش استفاده میکنم. درش بیارم دکتر!
-نه عزیز من! کار خودمه... چشمت درد و سوزش هم داره؟
-درد که نه بیشتر می خاره!
-مدل چشمت خیلی قدیمیه!
-پول می خواد مدلش رو ببرم بالا.
-میدونی چیه جناب آقای دارعلی...
-بله!
عصب های چشمت سالم هستن.
-نمی فهمم دکتر.
-اگه تو جنگ چشمت رو تخلیه نکرده بودن، همون موقع می شد پیوندشون زد... داری می خندی؟!
ص21 و
22

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۳۴
نمکتاب ...