نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۸۷ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت) :: دفاع مقدس» ثبت شده است

شنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۳۶ ق.ظ

همرنگ خدا

کتاب همرنگ خدا : خاطرات سردار شهید موسی درویشی نخل ابراهیمی

کتاب همرنگ خدا

نویسنده: سعید عاکف

انتشارات ملک اعظم

بریده کتاب:

با آن سن و سال کمش، وقتی می رفت روی ماذنه مسجد، یا روی پشت بام می ایستاد و دست پهلوی گوشش می گذاشت و صوت اذانش بلند می شد، امواج صدایش پهلو می زد به امواج دریایی که دور تا دور جزیره ما را احاطه کرده بود. قرآن خواندنش هم همین بود. طمانینه اش توی نماز هم تماشایی بود، مخصوصا وقتی سعی می‌ کرد کلمات را شمرده شمرده و با حواس جمع بخواند، احساس می کردی دارد با کسی حرف می‌ زند، با کسی که دوستش دارد و گویی او هم موسی را دوست داشت.

بریده کتاب(۲):

آقا موسی کار این مدرسه را از تربیت خودش و باطن خودش شروع کرد و کم کم پای این تربیت را به محدوده همسایه ها و کارگران معدن، و کم کم به کل جزیره، و بعدها به کل هرمزگان کشاند. ص ۲۴

بریده کتاب(۳):

آقا موسی یک سلاح داشت که از معنویت و ایمانش ریشه گرفته بود و در تمام عمرش، حتی برای یک روز ندیدم این سلاح از او جدا شود، منطق. ولی با همان سلاح آمد توی میدان.
ص ۲۶

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۳ ، ۰۵:۳۶
نمکتاب ...
شنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۳۵ ق.ظ

ققنوس فاتح

کتاب ققنوس فاتح : بیست روایت شفاهی از سرگذشت سراسر ایثار و پیکار دانشجوی شهید محسن وزوایی

کتاب ققنوس فاتح

نویسنده: گل علی بابایی

انتشارات شاهد

بریده کتاب:

جنس این نمازم با تموم نمازهای دیگه ای که خوندم، توفیر داره. پنداری الان خودم رو بیشتر در محضر خدا می بینم. رکعت دوم، قنوت که می گیرم، یه باره دلم آروم می گیره: خدایا شکرت. پسرم برای یاری دین تو رفته. خدایا، پسر من و همه جوون های این مملکت برای بیعت با نایب امام زمان علیه السلام خودشونو به خطر انداختن. آخر قنوت که می شه، می بینم اشک، تمام صورتم رو خیس کرده.
ص ۱۶

بریده کتاب(۲):

تو میدون انقلاب بودم. آقاجون، گاردیا مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابون. هر طرف سر می چرخوندی، گلوله بود و آتیش و فوج فوج، مردم بی پناه. یه جوون که کنار من ایستاده بود، با فریاد “الله اکبر” به طرف گاردیا دوید. اون در حالی که هیجان زده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت، رو به نظامیا فریاد می‌ کشید: ما به شما گل می دیم، شما به ما گلوله.
به چند متری گاردیا که رسید، یکی از اونا رگبار مسلسل خودش رو گرفت به طرف اون. همه بدنش غرق خون شده بود. نامردا اصلا رحم نداشتن.
ص ۱۶ و ۱۷

بریده کتاب(۳):

ما هم با قوانین و شئون دیپلماتیک دنیا آشنایی داریم. ما هم می‌ دانیم که دیپلمات ها در کشورهای خارجی مصونیت دارند. از این گذشته، قوانین دین ما، اسلام هم به ما توصیه می کند که با میهمان به درستی برخورد کنیم. اما متاسفم که نه اینجا یک سفارتخانه بود و نه اینها کاردار و دیپلمات. شاید برای شما باور کردنی نباشد، اما من به شما عرض می‌ کنم‌؛ ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب بود که فهمیدیم سرنخ بسیاری از توطئه ها اینجاست. ما ایمان پیدا کردیم که درگیری های کردستان، گنبد، بلوچستان و خیابان های تهران از این جا خط می‌ گیرند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۳ ، ۰۵:۳۵
نمکتاب ...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۲۵ ق.ظ

خاتون و قوماندان

تاب خاتون و قوماندان : روایت زندگی ام‌البنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی

خاتون و قوماندان

کتاب خاتون و قوماندان

نویسنده: مریم قربان زاده

ناشر: ستاره ها

بریده کتاب:

پاییز سال ۸۰ صدایش آمد که: “حاج خاتون! بیا که باید تیارم کنی بروم سفر!” رخصتی تمام شده بود.

ماموریت هم طبق گفته خودش چند ماه طول می کشید. کار جنگ بود و خبر نمی کرد کی بر خواهد گشت. سفر جنگ، بدترین سفری است که یک مرد می رود. فقط رفتنش دست خودش است. از لحظه ای که از شهر خودش بیرون می رود، دیگر باید دل برید و برگشتن و دیدار دوباره را باید هر روز آرزو کرد و دعا خواند. علیرضا مرد سفر بود. سفر جنگ. ص ۶۹

بریده کتاب(۲):

وقتی از مرز رد شدیم، صدای ضربان قلبم را می شنیدم. دلم می خواست از همه وجودم به چشم هایم ببخشم و هیچ چیزی از تصویر ورودی وطن از دست ندهم. آرامش خاص زادگاه پدری را حس می کردم. با نشاط و مغرور اطرافم را سیر می کردم. ص ۱۰۵

بریده کتاب(۳):

منتظر ماندیم انتخابات پارلمان هرات انجام شود. جالبی اش این بود که اکثر فامیل و دوستان می گفتند: “توسلی برود کاندیدا بشود، رای می آورد.” علیرضا زیر بار نرفت. می گفت: “کاندیدا شدن تعهدات دارد. شرط و شروط دارد. من نمی توانم. سرمایه هم ندارم که بخواهم تبلیغ کنم و پول خرج کنم. این بریز و بپاش ها که می کنند، برای این است که بعدا چند برابرش را دشت کنند. من نه اهل بریز و بپاش و محفل شام و ناهار و دادن بنزین رایگانم، نه اهل بچاپ بچاپ و رشوه و زد و بند اداری…” ص ۱۲۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۱:۲۵
نمکتاب ...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۲۵ ق.ظ

بزم باران

کتاب بزم باران: خاطرات شهید حبیب لکزایی

بزم باران

کتاب بزم باران

نویسنده: سعید عاکف

ناشر: ملک اعظم

 

بریده

با همه تلاشی که او می کرد و من می کردم، هزینه خرید قلم و دفترش جفت و جور نمی شد. یک روز آمد که آقاجون یه کار پیدا کردم که بتونم با پولش قلم و کاغذ بخرم. گفتم چه کاری پسرم؟ گفت کار توی کوره.

جربزه اش را داشت، دلم نمی آمد این کار پرمشقت هم به کارهایش اضافه شود. گفتم تو که درس می خونی.

ص ۱۴

 

نزدیک کتابفروشی آقای محمودی یک بستنی فروشی هم بود. یک روز که با حبیب و بچه ها بودیم، یکی شان کلید کرد که امروز برویم بستنی بخوریم. بستنی ها خوشمزه بود و چشمک می زد.

_ ما که پول آن چنانی نداریم هر کار خواستیم بکنیم و هر چی دلمون خواست بخریم. حیف نیست الان به جای خریدن کتاب، اونا رو خرج شکم کنیم؟

صدا، صدای حبیب بود. دو سه تا استدلال دیگر آورد تا طرف عطای بستنی را به لقای کتاب بخشید.

ص ۳۵

 

نگاهم افتاد به حبیب. اول فکر کردم چشم راستش مجروح شده، بعد دیدم پهلویش هم دریده شده.

بعد که دقت کردم، دیدم انگار از تمام بدنش دارد خون می آید. راه تنفسش هم گرفته شده بود، به سختی از دهان نفس می کشید. برایم عجییب بود که آه و ناله نمی کند.

ص ۵۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۰۹:۲۵
نمکتاب ...
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۴ ق.ظ

خانوم ماه

کتاب خانوم ماه

 

نام کتاب: خانوم ماه

نویسنده: ساجده تقی زاده

ناشر: انتشارات استان قدس رضوی

خلاصه:

کتاب همانطور که در عنوان آن آمده روایتی است از زنی به نام خانوم ماه که به معنای واقعی کلمه زن بدون هیچ پسوندی است.ایشان همسر و همسفر شهید شیرعلی سلطانی در بحبوحه ی فعالیت‌های انقلابی شهید قبل انقلاب و بعد انقلاب است .کتاب به روایت نوجوانی این بانوی عظیم تا ازدواج و چگونگی شهادت شهید می پردازد. همسفری این بانو در این زندگی پرفراز و نشیب و تحمل رنج های عظمتش در کتاب به خوبی تببین شده است.

بریده‌ی کتاب(۱):

۱.احساس می کردم یک کوه دارد کنار من حرکت میکند،چهارشانه و قد بلند، صدایی مردانه،اما ملایم،لبخندهای گرم و نگاه های پر از محبت.ترکیبی از مهربانی و جذابیت.سرم را پایین انداخته بود و قدم به قدمش راه می رفتم.قد من به شانه اش هم نمی رسید.دست های من دست یک دختر نوجوان بود اما دست های او بزرگ و گرم و قوی که هیچ کاری برایش سخت نبود.به هرچیزی زورش می رسید و انگار از آهن و سنگ ساخته شده بود.قدم که برمی‌داشت انگار زمین زیر پایش می لرزید.ص۵۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۱:۵۴
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۹ ب.ظ

بین دنیا و بهشت

کتاب بین دنیا و بهشت : خاطرات شهید محمد‌تقی طاهر‌زاده

بین دنیا و بهشت

کتاب بین دنیا و بهشت : خاطرات شهید محمد‌تقی طاهر‌زاده
نویسنده: رحیم مخدومی
ناشر: نشر شاهد، رسول آفتاب (وابسته به موسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب)
موضوع: ستارگان درخشان

خلاصه کتاب:
کتاب بین دنیا و بهشت، بر اساس زندگی شهید محمدتقی طاهرزاده نوشته شده است. ایشان در سن هفده سالگی، بر اثر موج‌ گرفتگی به کما می‌ رود و ۱۸ سال در کما به سر می برد. نهایتا در سن سی و پنج سالگی به درجه شهادت نائل می‌ شود.
کتاب بین دنیا و بهشت، نوشته رحیم مخدومی، به همت نشر شاهد، در سال ۱۳۸۴ با ۶۴ صفحه منتشر شده است.

بریده کتاب(۱):
چه قدر آرام و سر به زیر بود در برابر ما و چه قدر مرد بود در برابر اجتماع. محال بود تندی کنیم سرش را بلند کند. ترس نداشت، فهم داشت.

جدی بود، جدی تر از سن خودش. حتی بالاتر از آن، محیط کار برایش محترم بود. وقتی هوس شوخی کارگرها گل می کرد، او دوری می کرد. از کارگاه می زد بیرون تا شوخی کارگرها تمام شود.
با همه این جدیت، آزارش به مورچه هم نمی رسید. محال بود زورش را نشان کسی دهد. هیچ وقت نشد اهل محل شکایتی از او بیاورند یا پدر و مادرش را در مدرسه بخواهند. با همه مهربان بود و برای همه دوست داشتنی.

برای نماز هول داشت. یک ربع پیش از اذان دست از همه چیز می‌ کشید برای نماز. به ما هم می‌ گفت: پاشین، پاشین وضو بگیریم! الان اذان می گه.
به فوتبال اشتیاق داشت. وقتی گرم بازی می شد خیلی چیزها را فراموش می کرد، اما وقت نماز را هرگز. انگار از درون هشدار داده می شد. در گرم ترین لحظات بازی، هول نماز می آمد سراغش و با سر و روی عرق کرده و صورت سرخ شده، روانه اش می کرد برای وضو.

آقا به تقی گفت: در آستانه بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما. نکته بین ها فهمیدند کسی که دم در بهشت باشد، مگر یک لحظه هم هوس بازگشت به دنیا به سرش می زند؟ مگر کسی این حال خوش را با همه دنیا عوض می کند؟ نکته بین ها از همان لحظه منتظر شهادت محمدتقی بودند.

از این امتحان الهی راضی هستم. بیش از اندازه
از مردم هم. مردم ما را شرمنده کردند، به ما روحیه دادند. بعضی وقت ها تعجب می کنم که چرا این امتحان نصیب ما شد. گاه خودم را لایق تقی نمی دانم. می گویم چرا تقی باید در خانه ما به دنیا می آمد؟ ما که شایسته او نبودیم. وقتی به گذشته ام رجوع می کنم، می بینم در طول جوانی دنبال خوش گذرانی نبوده ام.

می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟
چه چیزی مرا عاشق تقی می کرد؟ گاه نیمه شب ها گویا کسی بیدارم می کرد. تقی که نمی توانست سر و گردنش را تکان دهد. آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش برافروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد، تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چگونه توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بیخود می کرد، تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفت و گویش تمام شود، خنده اش تمام شود. بعد می رفتم بالای سرش، لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آن قدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمت دیگر، نیرو می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمت بیشتر و عاشقانه تر!

او گفت تقی باید به این مرحله می رسید تا شهید می شد. فکر می کنی عشق بازی در برابر خدا یعنی چه؟ عشق بازی امام حسین (ع) را ببین. آن وقت ببینم باز هم دلت برای تقی می سوزد یا نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۲۰:۰۹
نمکتاب ...
جمعه, ۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۴ ب.ظ

جان‌باز

کتاب جان‌باز

کتاب: جان باز
ناشر: گروه فرهنگی ابراهیم هادی
موضوع: ستاره های درخشان، خاطرات مجاهد فرهنگی جانباز شهید حاج اصغر عبداللهی

بریده‌ی کتاب(۱):
یادمه اولین بار در بیمارستان بود که فهمیدم حس نداشتن پا، یعنی چه! پرستاران ایشان را به حمام بردند و یکباره شیر آب داغ روی پای ایشان باز شد، شب بود که دیدم قسمتی از پایشان تاول زده، اما خودش متوجه نشده بود. ص۴۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۲۲:۳۴
نمکتاب ...
شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

عارفانه

 

کتاب عارفانه: زندگی ساده و پر رمز و راز یک شهید عارف از زبان اطرافیان

کتاب عارفانه
گروهی از نویسندگان
انتشارات شهید ابراهیم هادی

معرفی:

از نظر اطرافیان، سبک زندگی بسیار معمولی داشت و مثل بقیه بود؛ اما با کمی دقت در کارهایش متوجه می ‌شدند که سرّی در کارها و رفتارهایش وجود دارد! شهید احمدعلی نیری در تابستان سال ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود.

در محضر آیت‌الله حق‌شناس شاگردی کرد و به درجات بالای عرفانی و ایمانی رسید. سرانجام این نوجوان که از همه‌ هم سن و سال ‌هایش در معنویت سبقت گرفته بود، در زمستان ۱۳۶۴ در جنگ با بعث عراق، در حالی که نوزده سال بیشتر نداشت به مقام شهادت نائل آمد.

کتاب عارفانه، خاطرات این شهید عارف است که توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی جمع‌آوری شده و به چاپ رسیده است. در این کتاب به زندگی ساده و پر رمز و راز این شهید بزرگوار از زبان اطرافیان او پرداخته شده است.

خلاصه:

هر انسانی نقطه‌ عطفی در زندگی‌ اش دارد. برخی لحظات در زندگی انسان‌ هست که اگر انتخاب درستی داشته باشد و از امتحانش سربلند بیرون بیاید، سرنوشتش تغییر می‌ کند. گاهی یک عمر آدم، بستگی به همان لحظه کوتاه دارد. شهید احمدعلی نیری نیز این لحظه را در نوجوانی خود گذراند و با سربلند بیرون آمدن از امتحانش، به درجات بالایی در عرش دست پیدا کرد.

رو به رو شدن او با صحنه ‌ای که شاید خیلی ‌ها نتوانند از آن بگذرند، او را شکست نداد؛ بلکه بر آن لذت زودگذر غلبه کرد و از آن پس، به کرامات عجیبی دست یافت که دیگران را به شگفتی وامی‌دارد. او حتی موفق به دیدار با حضرت ولی عصر (عج) شد!

بریده کتاب:

وقتی که پیکرش در بازار و مسجد تشییع شد باز هم کسی او را نشناخت. از برخی علما شنیدم که می گفتند فقط یک نفر او را می شناخت آن هم کسی بود که این جوان را در دامان خود تربیت کرد.

استاد العارفین حضرت آیه الله حق شناس که فرمودند: آه آه، آقا در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟ صفحه ۱۰

بریده کتاب(۲):

من یقین دارم اینکه خدا به احمد آقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل سختی وصبری بود که در راه تربیت بچه های مسجد از خود نشان داد….. ص ۵۴

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

امانتی

 

کتاب امانتی: نیم‌نگاهی است به زندگی و اوج بندگی سردار شهید سیدمحسن موسوی

 

کتاب امانتی
نویسنده: سمانه قائد امینی، پریسا اباذری
نشر شهید کاظمی

بریده کتاب:

آیت الله شمس ابادای درباره سید محسن موقعی که کودک بوده به پدر ومادرش گفته: این سید محسن شما از محسنین است و از نخبگان زمان خواهد شد. او را گرامی بدارید و نیکو تربیت کنید، زیرا از همان جایی است که مانندشان کم پیدا می شود.  پیش بینی حاج اقا درست از آب درامد. سید محسن شد از محسنین.

بریده کتاب(۲):

همیشه نگاهش پایین بود. هیچ وقت خیره به چشمان پدر ومادر نگاه نمی کرد. دلیل کارش نه از خجالت بود و نه شرم از انجام کار داشت. در پاسخ به سوال های اطرافیان می گفت: نمی خواهم حرمت بین پدر و مادر و فرزند از بین بره.

بریده کتاب(۳):

نماز اول وقت را از واجبات خود می دانست. می گفت: اگر بخواهیم کاری بکنیم اما نمازمان اول وقت نباشد برکت از کار می رود و کار هم اصلاً پیش نمی رود. با این حال همه مدل رفیقی داشت، حتی بی نماز. عقیده اش این بود: انسان نباید رفقایش را به قشر خاصی محدود کند.  با همه مدارا می کرد تا جایی که دوستان بی نمازش هم مثل خود مسجدی واهل نماز اول وقت می شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

مهمان صخره ها

کتاب مهمان صخره ها : زندگی کامل یک خلبان ایرانی، حس افتخار را تجربه کنید.
 

کتاب مهمان صخره ها: زندگی کامل یک خلبان ایرانی، حس افتخار را تجربه کنید.

کتاب مهمان صخره ها
نویسنده: راحله صبوری
انتشارات سوره مهر

بریده کتاب:

وقتی به هوش آمدم خبری از تخته سنگ ها و سیاه چادرها نیست. باد مرا از آن جا دور کرده بود و کاملا به فضای دیگری برده بود. به میان دره وسیعی که اطرافش را کوه های بلند و جنگلی انبوه فرا گرفته بود. در آن جا بار دیگر، پنج شش نفر از عشایر، که انگار سقوط مرا از قبل دیده بودند، از میان شیارها و صخره ها بیرون آمدند و در حالی که با داد و فریاد چیزهای نامفهومی می‌ گفتند، دسته جمعی دویدند دنبال چتر. من با چشمان نیمه باز می دیدم به زمین نزدیک شده‌ ام. شاید پنج شش متر با زمین فاصله داشتم. می خواستم چنگ بزنم و دو دستی زمین را بگیرم، اما هیچ امکانی برای نشستن نداشتم.

بریده کتاب(۲):

بعد از چهار روز، مرا از چادر بیرون آوردند. آفتاب هنوز توی آسمان بود، اما گرمایش ملایم بود و رمقی نداشت. نسیم بعدازظهر که به صورتم خورد، حالم را کمی بهتر کرد. از آن ها خواستم مدتی مرا بیرون چادر نگه دارند تا به آسمان نگاه کنم و آفتاب بخورم. آن ها قبول کردند و ده دقیقه ای تخت خواب مرا بیرون چادر گذاشتند.

بریده کتاب(۳):

برگشتم اندیمشک. فکر می کردم اگر پدرم بفهمد، می خواهم خلبان بشوم حتماً عصبانی می شود. با خود نقشه کشیدم اگر چیزی پرسید، چه بگویم که نفهمند، اما برخلاف تصورم، وقتی پدرم شنید برای خلبان شدن اقدام کرده ام، خوشحال شد و تشویقم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...