نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۷۲ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت)» ثبت شده است

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

کتاب یادت باشد

 

یادت باشد

 

یادت باشد
محمد رسول ملاحسنی
درباره شهید حمید سیاهکالی مرادی
نشر شهید کاظمی

بریده کتاب(۱):

به حمید گفتم : « پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه ! من منظورت رو می‌فهمم»… با همان صدای دلنشینش چندباری بلند گفت : « یادت‌ باشه ! یادت باشه !».
لبخندی زدم و گفتم : « یادم هست ! یادم هست !»

بریده کتاب(۲):

فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم،
شعرهایش ملودی و آهنگ خاص خودش را داشت، از خودم من ‌درآوردی یک آهنگ گذاشتم،
صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن،
همه هم غلط و در هم‌بر‌هم !
دست‌ هایم را تکان می‌ دادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی دربیاورم،
حمید گفت : « تو با این شعرخوندن همه احساس من رو کور کردی » ، دو نفری خندیدیم،
گفتم : « خب حمید من بلد نیستم خودت بخون »
خودش که خواند همه‌چیز درست بود،
وزن و آهنگ و قافیه سرجایش بود،
وسط شعر ساکت شد، گفت : «عزیزم من می‌خونم حال نمی ده، تو بخون یکم بخندیم !»

بریده کتاب(۳):

فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت،
گفت :« اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست،
اومدم کنار اون زنگ زدم، این گل بوی سجاده‌‌ ی تو رو میده‌ »
گل یاس خشکیده داخل سجاده ‌ام را برداشتم بو کردم و گفتم : « خوبه پس قرارمون توی این سه ماه هر شب کنار همون بوته‌ یاس !» (صفحه‌ی ۱۱۰ و ۱۱۱)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

عشق و دیگر هیچ

کتاب عشق و دیگر هیچ
نویسنده: نرجس شکوریان فرد
انتشارات حاج قاسم سلیمانی

معرفی:

از دنیای ماشینی امروز، از روزهای تکراری دنیای ما، از حال و هوای دودی گرفته شهر و آدم‌هایش گاهی جدا شدن نیاز است…
گاهی باید جدا شوی از زمین و زمان تا دستت برسد تا آسمان…
تا…عبدالمهدی…

 

دانلود از آپارات نمکتاب

خلاصه:

این کتاب، داستان پسری ‌است به نام فرهاد.
پسری که به خاطر یک اتفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، درحالیکه آینده ‌اش را پشت میله ‌های زندان می‌ بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند…
حکمی فراتر از ذهن فرهاد، و هرکس دیگری…
این کتاب استثنایی را از دست ندهید…

 

دانلود از آپارات نمکتاب

بریده کتاب:

بعضی آدمها مایه درد سرند، از بس که تنبل و بی عرضه و سطحی ‌اند.
اما مهدی، تکیه گاه است.
فرصت هم غنیمت است و زود تمام می ‌شود.
او برای بچه ها از راه و روش خوشبختی می‌ گفت. بچه هایی که شاید هیچ‌ وقت نماز هم نخوانده بودند. اما می‌ دیدند یکی هست که مهربان است، و محبتش برای کل پادگان کافیست. می دیدند زیاد کار می ‌کند. اما نه غر می‌ زند و نه منت می گذارد. می ‌دیدند حواسش به همه هست. می ‌دیدند وقتی می ‌ایستد به نماز، حال صورتش هم عوض می ‌شود، چه برسد به درونش.
می‌ دیدند زیاد محبت می ‌کند؛ چون زیاد به خدا وصل است. تازه فهمیده بودند خداباوران مهربانند؛ و خداباوری یعنی خوشبختی‌.

بریده کتاب(۲):

کسی نمی‌ داند که نوجوانی، خودش یک درد است؛ مرز بین بچگی ها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم. نه بچه ماندم، و نه به ریش سبیل رسیدم. همه ‌اش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتخت نشینی که پول پارو کردند؛ و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند. من محصول برنامه نود و مجری ای هستم که شور می انداخت در دل من، بدون یک اندیشه و هدفی…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

مهاجر سرزمین آفتاب

 

مهاجر سرزمین آفتاب
نویسنده: حمید حسام، مسعود امیرخانی
انتشارات سوره مهر

 

بریده کتاب:

سرم را که بالا آوردم قلبم ریخت! جانم به تپش درآمد، بهت زده و متحیر فقط نگاه می کردم. باورم نمی شد.
جوان ایرانی به شکل کاملاً اتفاقی، بدون هماهنگی و آگاهی از حضور من، وارد کوپه قطار شد و جلوی من ایستاد و سلام داد و گفت:
خانم یامامورا، قسمت را می بینی، ما باز هم به هم رسیدیم.

بریده کتاب(۲):

آقای بابایی خندید و گفت:
«ایرانی ها، ژاپنی ها را به چشم بادامی توصیف می کنند. آدم هایی که در نگاه اول شبیه به هم هستند، اما شما خانم، چشم هایت برای من با بقیه فرق می کند»
با هیجان پرسیدم: «چه فرقی؟»
ذوق زدگی را در صدایم حس کرد و گفت:
«چشم ها هم مثل بادام ها طعم های متفاوتی دارند، بعضی از بادام ها تلخ و بعضی شیرین اند، بعضی از چشم ها هم شورند. اما چشم شما نه شور است و نه تلخ. این تفاوت شما با بقیه است که من در نگاه اول به چشم تو فهمیدم، خانم جان»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

کاش برگردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

سرگذشت یک سرباز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دلم پرواز می خواهد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

عارف ۱۲ ساله

کتاب عارف ۱۲ ساله
نویسنده: سیدحسین موسوی
انتشارات شهید کاظمی

 

بریده کتاب:

پرسیدم: مامان، کفش هات نیست؟
گفت: اگه حقیقت ماجرا را بگم، ناراحت نمی شی؟
گفتم: از دروغگویی ناراحت می شم.
گفت: کفش هام رو دادم به یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفش هاش توی مسجد گم شده بود.
توضیح داد که او را نمی شناخته؛ ولی راضی نشده بود که او با پای برهنه به منزل برگردد. این را که گفت، بغلش کردم و بوسیدمش.

بریده کتاب(۲):

درآمد پدرش خوب بود. چون رضا خیلی موتور دوست داشت، برای اینکه رضا را از تصمیمش منصرف کند، به او گفت: اگر جبهه نروی، برایت موتور می خرم؛ ولی این پیشنهاد افاقه نکرد. حتی حاضر شد برای رضا ماشین بخرد؛ ولی رضا گفت می خواهم بروم منطقه.
چند وقتی گذشت. علاقه رضا روزبه روز برای رفتن به جبهه بیشتر می شد. دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا در صدد رفتن است. یک روز به من گفت: می توانم جبهه بروم؛ ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم مهم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دخترانه (زندگی به سبک شهدا)

کتاب دخترانه (زندگی به سبک شهدا) : یک روش، یک سبک، یک مسیر فوق العاده جذاب

 

کتاب دخترانه (زندگی به سبک شهدا)
نویسنده: عبدالعزیز فاتحی مجرد
انتشارات موسسه روایت سیره شهدا

بریده کتاب:

۱. تو هیچی نیستی

 زین الدین بین بسیجی ها خیلی محبوبیت داشت. بچه‌ها از بودن کنار زین الدین ذوق می ‌کردند، انگار از شادی می خواستند بال در بیاورند. با شور و شوق می دویدند دنبالش، آن وقت روی دست بلندش می کردند و شعار می ‌دادند” فرمانده آزاده…”.

یک بار بعد از چنین قضیه ای، آقا مهدی که به سختی خودش را از چنگ  بچه‌ های بسیجی خلاص کرده بود؛ با چشمانی اشک آلود نشسته بود برای تأدیب نفس. به خودش تشر می زد و می گفت: مهدی! خیال نکنی کسی شدی که این ها این قدر به تو اهمیت می دن.  تو هیچی نیستی، تو خاک پاک بسیجی هایی…
همین طور می ‌گفت و آرام آرام گریه می کرد.

 مهدی زین الدین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ق.ظ

عبدالمهدی

 

کتاب عبدالمهدی: روایتی خواندنی از یک مرد مخلص… شهیدی از تبار حاج قاسم

 

کتاب عبدالمهدی نویسنده: نرجس شکوریان فرد انتشارات عهد مانا

 

 

 

 

دانلود از آپارات نمکتاب

بریده کتاب:

روز خرید بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد بگیرد. هرچه می‌ خواهد.

بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود. به ذائقۀ خانواده‌ ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی‌ شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت‌ های خانه‌ شان!

به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش زمزمه کرد:

  • آخر شب آمده‌ام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد… آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا!

    خانه اجاره‌ ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و … 

    بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایه‌ی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند.
نرجس شکوریان فرد,کتاب از او جلد 5,کتاب عبدالمهدی

بریده کتاب(۲):

یک‌بار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته!😝 بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود. آمد اما نه بویی شنید، نه رویی در هم کشید، خوشی همیشگی را داشت و نشست کنار سفره‌ ای که بانویش بغض کرده چیده بود. تا خواست بخورد بانو عذر خواست.😓 عبدالمهدی خندید و خورد. بانو معترض شد:

  • چه‌طور داری می‌خوری. 🤔

    عبدالمهدی لب زد: 

    – نعمت خدا و دست پخت خانممه.🙃 غذا می‌خورم که جون داشته باشم، برای لذتش نیست که. با این حس بخور، نه سوختگی می‌ فهمی نه شوری!
    خورد و سفره را جمع کرد. بانو رفت تا ظرف ها را بشوید، عبدالمهدی ایستاد مقابل ظرف‌ شویی و گفت: 
    – شما خسته‌ ای، ظرفا رو من می‌ شورم!
آغوش خدا,محبت,تنهایی
کسی که در آغوش خدا نباشد و بیرون بیاید،
هم کمبود، او را خفه می کند و هم تنهایی!

بریده کتاب(۳):

وقت اذان که می‌ شد کفایت می‌ کرد همراه عبدالمهدی باشی تا دلت با نوای خدا آشتی کند. 
فرقی هم نمی‌ کرد پشت موتور بود، سر مغازه بود، مسجد بود، خانه و خیابان … 
همراه بلند گویی که دعوت‌ نامه‌ ی خدا را پخش می‌ کرد. او هم دعوت نامه را بلند بلند اعلام می‌ کرد. 
شاید خیلی‌ ها برایشان این کار شیرین نیاید؛ اما آدم‌ ها نمی‌ دانند در سر و صدای کر کننده‌ ی دنیا، روح‌ ها چقدر تشنه‌ ی شنیدن دو کلمه‌ی آرام‌ بخش از صاحب روح است.

زندگی زیبا,برداشتن بار
طوری زندگی کنیم که خدا باری را به وسیله ما از روی دوشی بردارد.

می توانید این کتاب را تهیه کنید تا خود و اطرافیانتان راه و رمز عبدالمهدی شدن را بفهمید:

لینک خرید کتاب ناب عبدالمهدی با ۲۵ درصد تخفیف

داستان زندگی شهید مغفوری,کتاب عبدالمهدی,نرجس شکوریان فرد
خرید کتاب عبدالمهدی اثری ناب ازنرجس شکوریان فرد

مرتبط با کتاب عبدالمهدی 👇👇👇

بیشتر بخوانیم…. کتاب حاج قاسم : قاسم باشی و قاسمی زندگی کنی می شوی عزیز هم دنیا و هم آخرت

بیشتر ببینیمخاطره‌ی جالبی از رد شدن حاج قاسم سلیمانی در گزینش سپاه…

سر و صدا,زندگی,آرامش
در سر و صدای کر کننده دنیا،
روح ها چقدر تشنه شنیدن دو کلمه آرام بخش از صاحب روح است.
مومن,خودخواه,خرج کردن
مومن خودخواه است،
خودش را حیف غیر خدا نمی کند،
خرج خدا می کند.
دل,عشق,پله پله تا خدا

آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد
و پله پله برود تا خدا…

 

خدا,الهه زندگی,دل تو الهه ای که می تواند دل تو را ببرد،
زمین و زمان تو را شیرین کند،
الهه ای که بی نظیر است
و تبسم و تبسم و ترنم زندگی تو بوده
از اول تا کنون،
خداست…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۱۰:۵۳
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

شنام

 

کتاب شنام: یک کتاب متفاوت از یک تجربه ی متفاوت… هم عاشقانه و هم طنازانه

کتاب شنام نویسنده: کیانوش گلزار راغب انتشارات سوره مهر

بریده کتاب :

روز و شب در کوه و بیابان، آواره و سرگردان بودیم.

گاهی به روستایی متروکه می رسیدیم و اطراق می کردیم. بعضی وقت ها هم از صبح تا غروب ما را در درّه ها و گردنه ها و کوه ها می چرخاندند و دوباره به محل سابق باز می گرداندند.
نیش غضب آن ها همیشه بر پیکر برادرم پرکار بود.
یک روز رئیس نیروهای کومله با کبکبه و دبدبه مقابل برادرم قرار گرفت و با تمسخر گفت:
راست میگن پاسدارای خمینی کلید بهشت دارن؟ کلید بهشت تو کجاس؟ نشونم میدی؟ داداش با اقتدار به چشم های او خیره شد و با صلابت گفت: بیچاره، کلید بهشت من همون گلوله ایه که از لوله ی تفنگ تو بیرون می آد و قلبم رو می شکافه.
رئیس خشکش زد. هیچ واکنشی نمی توانست نشان دهد. ص۶۳

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...