یکی از دانشمندای کلهگندهیِ ما بچهشیعهها از زمان نوجوونیش این طور خاطره میگه:
تو نوجوونی همش بیقرار بودم، دلم میخواست همون طوری که خدا واقعاً واقعاً دوس داره باشم. همیشه دلم شور میزد که نکنه کار خطایی ازم سر بزنه. دلم میخواست یه دستورالعملی، یه کتابی، چیزی داشته باشم که بهش عمل کنم تا یه بچه شیعه خالص بشم.
یه روزی بین خواب و بیداری بودم، امام زمان (عج) رو دیدم که تو مسجد جامع اصفهان بودن. دستشون رو بوسیدم و مشکلاتم رو ازشون پرسیدم. ایشون هم جواب دادن. بعدش گفتم: «آقاجون! من که همیشه نمیتونم شمارو ببینم و سؤالامو بپرسم، لطفا یه کتاب به من معرفی کنید که دستور کار و نقشه راه من باشه و بهش عمل کنم و کمتر دلشوره داشته باشم که نکنه اشتباهی ازم سربزنه.»
آقاجون تو خواب بهم آدرسی دادن. بعد بیداری به سراغ کتاب به همون آدرس رفتم، کتاب رو از امانتدار تحویل گرفتم. اون کتاب «صحیفه سجادیه» بود.
وای کتاب! کتاب! هر کی به هر جا رسیده، از کتاب خوندن رسیده.
دانشجو بود...دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی....
از طرف دانشگاه می بردن اردو ...قرار شد یک دیدار خاص هم داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...
وقتی رسیدیم سر قرار خاصمون...بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، ایشون هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم ایشون به من نگاهی بکنن...امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...یه لحظه تو دلم گفتم:"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!"
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم...تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم،
تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،
از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن...
اینبار که رسیدیم خدمتشان ، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،
اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید...حاج آقا باشماست."
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...آهسته در گوشم گفتن:
مراقب باش در مقابل بزرگان با ادب باشی... شاید اون آقات باشه و نشناخته باشی...
آقایی در مشهد مقدّس است که هم اکنون حدود صد سال دارد تعریف میکرد:
من همراه شخصی به مکّه رفتم و هرکدام مبلغ سیصد تومان داشتیم، در بین راه به مرضی مبتلا شدم که سیصد تومان خرج شد تا بالاخره به جدّه رسیدیم و در مدینه سکونت کردیم، امّا خیلی ناراحت بودم که دو نفر با سیصد تومان در کشور غریب چه
کنیم. همان طور که در اتاق نشسته بودم، دیدم آقای محترمی به اتاق من آمد و فرمود: «سیصد تومان برای تو کافی است.»
گفتم: «برای عمّه تو کافی است.»
دیدم برگشت و گفت:«سیصد تومان برای تو کافی است و هرکس هم که از تو پول خواست به او بده، خیالت راحت.» این را گفت و رفت...
من آن وقت متوجّه شدم این دیدار غیر عادی بوده است وگریه کردم که چرا با ایشان این طور صحبت کردم.
رفیقم آمد و پرسید: چرا گریه می کنی؟ قضیه را به او نگفتم تا به مکّه رفتیم، پشت سر هم افراد آمدند و هرکدام صد تومان صد تومان خواستند و من هم دادم، برای اجاره منزل گفتند صد تومان جلوترباید بدهید دادم، برای رفتن کربلا گفتند صد تومان بدهید، دادم، به منزل آیت اللَّه حاج سید علی سیستانی رفتم و از وضع حال ایشان پرسیدم، معلوم شد سیصد تومان بدهکار هستند، سیصد تومان هم به ایشان دادم، تا آخرین بار کسی گفت: چهل تومان بدهی داریم، گفتم: از کیسه امام زمان می دهم و به او دادم. دیگر بعد از آن که این مطلب فاش شد، پول ادامه پیدا نکرد...
یه مردی بود که خعععیلی حالیش می شد ، خیلی باسواد بود، ایشون یه آرزویی داشت، دلش میخواست امام زمان رو از نزدیک و با چشماش ببینه.
کلی زحمت کشید، ذکر گفت، دعا کرد، این مسجد، اون مسجد، اما به نتیجه نرسید. یه روز بهش گفتن: «امام زمان رو نمیبینی، مگر اینکه بری فلان شهر.
آقای پرفسور، عزم سفر کرد. تو بازار آهنگرای اون شهر، تو یه مغازه قفل سازی، به آرزوش رسید، امامش رو دید. سلام کرد. امام جواب سلامش رو داد و بهش گفت: هیسسسسس
دید یه پیرزنی اومد تو مغازه، یه قفلی به پیرمرد قفل ساز نشون داد و گفت: «بخاطر خدا این قفل رو سه ریال از من بخرید، خیلی محتاجم.
پیرمرد قفل رو گرفت و نگاه کرد و گفت: «این قفل هشت ریال میارزه. من هفت ریال میخرم تا بتونم هشت ریال بفروشم.
پیرزن گفت: «اگه همون سه ریال هم بدی، دعات میکنم. آخه همه قفلسازای دیگه میخواستن یه ریال بخرنش.
قفلساز گفت: «آخه رسم مسلمونی و انصاف نیست که من پا روی حق تو بذارم و دنبال سود خودم باشم.
پیرمرد هفت ریال به زن داد و قفل را خرید و پیرزن رفت.
امام نگاهی به مرد دانشمند کرد و گفت: «این منظره رو دیدی؟ این طوری باشید، ما خودمون سراغتون میایم. من از بین مردم این شهر، این پیرمرد رو انتخاب کردم، چون مسلمونه واقعیه. هفتهای نمیشه که سراغش نیام و احوالپرسش نباشم.
وای خداااااا! کاش ما هم بتونیم آقای خوشگل و باصفامون رو ببینیم
به پسرم : وصیت نامه امام علی به فرزندش امام حسن علیهما السلام (بخشی ازنهج البلاغه)
به پسرم : امام علی (علیه السلام)، نشرمعارف
معرفی:
این سفارش های پدری است که می رود، پدری که می داند لحظه ها می گذرند. فرزندم! گفتم پیش از اینکه عجلم شتابان از راه رسد این سفارش ها را بنویسم و این اوصاف را برای تو ثبت کنم. پسرم! به وصیت من خوب فکر کن.
بریده کتاب(۱):
خیلی وقت ها دعایت را دیر اجابت می کند؛ چون در این تأخیرها پاداش دعا کننده و عطایی که به امیدوار می دهند، بیشتر می شود.
بریده کتاب(۲):
خیلی وقت ها چیزی می خواهی، که نمی دهند؛ اما در دنیا وآخرت، بهتر از آن را به تو می بخشند؛ یا آن را نمی دهند چون به صلاحت نیست. خیلی وقت ها اگر چیزی را که خواسته ای بدهند، دینت را از بین می برد. پس چیزی بخواه که زیباییش برایت بماند و سختی اش از تو دور باشد.
هیچکس به من نگفت: بعدها پشیمان نشوی که چرا«هیچ کس به من نگفت »تا من خوشبخت باشم. ماگفتیم
یچکس به من نگفت ، نویسنده حسن محمودی
معرفی:
خیلی خوبی ها هست که اگر آنها را بدانی جزء خوش بخت ترین انسانها می شوی اما تو حتی این را ازخودت دریغ می کنی .بعد ها پشیمان نشوی که چرا«هیچ کس به من نگفت »تا من خوش بخت باشم . ماگفتیم.
آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست
هیچ کس به من نگفت:
که رمز دیدار شما، پاکی و دوری از گناه است. به ما نگفتند که در دیدار علی بن مهزیار اهوازی که بیست سال به انتظار ایستاد تا شما را ملاقات کند به او فرمودی که علت دوری شما از ما، چند گناهی بود که انجام می دادی. و فرمودی که علت پشت پرده بودن ما، اعمال بد شما شیعیان است و اگر شما پیمان پاکی که با امامان بسته اید را فراموش نمی کردید، پرده ها کنار می رفت. کاش به ما گفته بودند که چشم پاک، سزاوار سیمای پاک است نه چشمی که به هرکس و نا کس نگاهی انداخته و زلف پریشان دیگران را خیره شده، کجا این چشم می تواند خال مشکین صورت شما را مشاهده کند؟!! مگر اینکه با باران اشک، آن آلودگی ها را شستشو دهد و به کنترل درآورد چشمی را، که وظیفه اش کرنش است در هنگام رو به رو شدن با نامحرم. به ما نگفتند که سیدبن طاووس و شیخ مفید و سیدمهدی بحرالعلوم-که به دیدارت نائل شدند- اهل گناه نبودند، یعنی ما هم باید چنین باشیم. کاش می دانستم که هرگناه، فاصله را دورتر می کند و هر ترک گناهی، قدمی ست برای رسیدن به رضای شما. کاش می دانستم که باید مایه زینت شما باشم نه باعث شرمساری.
گفتم شبی به مهدی اذن نگاه خواهم گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم
هیچ کس به من نگفت:
که دعای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک می کند، نمی دانستم که شما دعاکردنمان را دوست داری و فرموده ای که خیلی برای فرج من دعا کنید. به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد تو نمی آیی. اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت، بهاءالدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش《اللهم کن لولیک …》را زمزمه کند، ما هم از همان دوران نوجوانی قنوتمان را زیبا می خواندیم. خیلی دیر فهمیوم که بعد از هرنماز، دعای مستجاب دارم که می توانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظهورت بردارم. ای کاش که در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشایم و آمدنت را زمزمه گر باشم تا سهمی هرچند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد
هیچ کس به من نگفت:
که غیبت شما به معنای نبودن نیست، بلکه به معنای ندیدن هم نیست، چرا که تو روی فرش مجالس ما، قدم می گذاری، در بین مائی، ما را می بینی و میشناسی، ما هم تو را میبینیم، ولی نمی شناسیم. مگر نه این است که شما را تشبیه کرده اند به یوسف(ع) که برادران را دید و شناخت. ولی برادران، او را با اینکه دیدند نشناختند. مگر نه این است که در دعای ندبه می خوانیم، ای غایبی که غایب از ما نیستی؛ فدایت شوم؛ ای دور از مایی که دور از ما نیستی.
مگر نه این است که وقتی می آیی، خلایق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار، بلکه بارها دیده ایم. پس تو اینجایی در بین ما، ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای، نشناختن هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمی شناسمت. ای کاش در نوجوانی به من گفته بودند که با شناخت تو، غیبت حداقل برای خودم، تمام شدنی ست. ای کاش بودنت را هر لحظه با تمام وجود حس می کردم.
بارها روی تو دیدم ولی نشناختم لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم کعبه را کردم بهانه تا بگردم دور تو آمدم دور تو گردیدم، ولی نشناختم
هیچ کس به من نگفت:
که رابطه ی شما با ما، رابطه پدر و فرزندی است. شما چون پدری مهربان و دلسوز در فکر آسایش و راحتی ما و پناهگاه همه ی مردم در لحظات خطر هستید، اگر محبت پدرانه شما نبود هیچکس به عنوان پناه به سراغ شما نمی آمد. اما از این صمیمیت برای ما در آن دورانی که دنبال پناه بودیم، چیزی نگفتند.
اکنون دریافته ام که تا حال، فرزند خوبی برای این پدر بزرگوار نبوده ام و اینک دنبال راه چاره و جبران گذشته ام.
چقدر دیر فهمیدم که پدر معنویم از دست گناهان فرزنش، غمناک می شده و برای او استغفار می کرده، ای کاش می توانستم غمی از غم هایش بکاهم و لبخند رضایت را بر لبان مبارکش بنشانم. ای کاش می دانستم که از همان لحظه ی به تکلیف رسیدنم، منتظر من هستی تا با تو آشنا شوم و با شما آشتی کنم تا دستم را بگیری و به آسمانها ببری تا مرا به خدا برسانی و از شیطان نجاتم دهی و از این آشنایی، به سعادت خود نزدیک تر شوم.
هیچ کس به من نگفت:
که شما همیشه و در همه حالات به فکر ما هستی و اگر ما را رها ونی یا فراموش، دشمن درون و برون دمار از روزگار ما در می آورد. چقدر شاد می شوم وقتی یاد آن صحبت زیبای شما می افتم که فرمودی:《هرگز شما را از یاد نبرده ایم》.
مگر می شود که ارباب کریم نوکرانش را فراموش کند و به آنها توجه نداشته باشد.
اما شرم و خجالت آنگاه همنشین دائمی ما می شود که به یاد بیاوریم هرگز به یادت نبوده ایم و تمام خوشیها را بی حضور شما تجربه کرده ایم.
کسی به من نگفت که می شود با شما حرف زد، درد دل کرد و غصه ها را قصه وار گفت.
نمی دانستم که نوجوانان هم می توانند راه باریکه ای از نجوا با مولایشان، باز کنند و گاه گاهی، نوای خوش《 یابن الحسن》 بر لب جاری سازند.
ای کاش از همان دوران نوجوانی می فهمیدم که به یادم هستی تا هرگز فراموشت نکنم.
اما حالا هم که به خود آمده ام و می خواهم همیشه به یادت باشم آنقدر خیالهای بی خود در دلم خانه کرده اند که…؛ اما نه، هرگز ناامید نمی شوم، چون یار و یاوری مثل شما دارم؛ امیدوارم نسیم یاری شما غبار خیالات و فراموشی را از قلبم پاک کند تا حضور شما صفای زندگیم شود.
هیچ کس به من نگفت:
که یاد شما در قلبم باران و نور برکتی می بارد که دانه وجودم را تا خورشید وجودت می پرورد و بالا می برد و این، یعنی بهره مندی از تربیت خصوصی بهترین مربی عالم از جانب پروردگار.
تازه دانستم که حتی وقتی تو را فراموش کرده ام به یادم هستی، اما چقدر دیر فهمیدم اگر یاد تو باشم تو مرا با نگاه ویژه ای نگاه می کنی و این نگاه ویژه چه ها که نمی کند.
هرچند دیر، اما خوب شد دانستم که اگر به یاد شما باشم شما مرا با دعای خالصانه و عنایت ویژه، مورد توجه قرار می دهی و اینگونه من، آن گونه می شوم که خدا می خواهد یعنی آماده یاری.
اگر از نوجوانی زودتر می فهمیدم که می شود شب، هنگام خواب، با یاد شما خوابید و صبح با یاد شما بیدار شد، تا حالا سالها بود که این مشق را تمرین کرده بودم.
نمی شود که می دانستم درس خواندن را با یاد تو شروع کرد و نوشتن را پس از نام خدا به یاد تو مزین نمود.
خدایا! کاش هیچ گاه یادفلان بازیگر و فلان خواننده مرا از یاد نجات بخش عالم، غافل و بی خبر نمی کرد.
خیلی غمگین بود وقتی جبرائیل دلیل ناراحتی اش را پرسید فرمود: برای امتم می ترسم ازقیامتشان, جبرائیل دوباره آمد: خدایت فرمود: آنقدر ازامت تو ببخشم که راضی شوی. خواندن این کتاب لحظاتی ما رو گره می زنه به بهترین بنده خدا, همون که مهمترین نگرانی اش خوشبختی مابوده…..
بریده کتاب(۱):
انوشیروان وحشت زده ازخواب برخواست……..همهمه ای مرموزهمه جای کاخ رافراگرفته بود. واهمه ای ناشناخته به جان انوشیروان افتاده بو دیکی ازقرادلان فریاد برآورد که طاق کسری شکست…..انوشیروان با وحشت از قرادلی که نزدیک تر بود پرسید آیادرست شنیده است؟ ولی هنوز پاسخی نگرفته بود که فریاد دیگری از فروریختن ۱۴ کنگره کاج خبر داد. مدتی بعد خبررسید که در همان ساعت ازهمان شب……..
بریده کتاب(۲):
یهودیان مخصوصاً واز روی کینه وبی ادبی به جای سلام به رسول خدا صلی علیه وآله ((السام علیکم)) یعنی ((مرگ برتو)) می گفتند، همسرپیامبر برافروخت و با خشم زبان به عتاب آنان گشود وگفت: مرگ بر خودتان بادو….) رسول خدافرمود: ناسزا نگو, بردباری برهرچه نهاده شود آن را زیبا می کند و ازهرچه برداشته شود از زیبایی آن می کاهد.
یونس تا سرش به بالش رسید، خوابش برد. حتی فرصت نکرد لحظه ای در آرامش این اتاق، به راهی که آمده بود فکر کند. دوست داشت معمای دختر پشت پرده را زودتر حل کند تا از این فکری که گریبان گیرش شده رها شود، اما خیلی زود خوابش برد. وقت بیدار شدن، هنوز چشم هایش کامل باز نشده بود که فکرش رفت سمت حرف های دختر. حسی بیگانه با او همراه شده بود. نه اورا دیده بود و نه حتی میدانست نسبتش با پیرمرد چیست. همین اندازه میتوانست بفهمد که همسرش نیست. بعد با خودش گفت:پس اگر همسر جابر نیست، چرا او را آقا خطاب کرد…
امام مهدی(حجت بن الحسن): هر آنچه درباره امام زمان و علت غیبت آن حضرت باید بدانی.
امام مهدی (حجت بن الحسن) : حجت الاسلام هادی قطبی، نشر بهار دلها
معرفی:
خیلی سوالات درباره ی امام زمان در ذهنها موج می زند. اگر چرایی قبل و بعد از ظهور روحت را بی تاب کرده ؟ اگر حوصله ی کتاب سنگین و سخت و طولانی نداری این کتاب کمک خوبی است.
بریده کتاب:
البته در زمان حضرت، به همان میزان که شیطان نیست، امتحانات هم سخت تر خواهد شد. مانند حاضر شدن در جلسه امتحان با کتاب است. چون امتحان سخت تر و دقیق تر است، می گویند کتاب با خود بیاورید. اما احتمال موفقیت هم بیشتر است، چون با خود کتاب دارید. در زمان حکومت امام زمان هم همین طور است. احتمال موفقیت بیشتر است چون شیطان بیرونی دیگر وجود ندارد.
تا حالا شده بین دسته سینه زنی یامجلس عزاداری به این فکرکنی که اصلا چرا باید ۱۴۰۰سال گریه وزاری کنیم؟ اصلا امام که می دانست شهید می شود چرا به آنجا رفت؟ مگر مردم کوفه امام را نمی شناختند که او را به طرز وحشتناکی به شهادت رساندند؟ و…. برای پیداکردن جواب سوالهات چند تا کتاب خوندی؟ اشک ها می پرسند یکی از این کتاب هاست که می تونه کمکت بکنه.
بریده کتاب(۱):
امام حسین(ع)خبرشهادت مسلم راکه شنید, چشمانش پرازاشک شد و بلافاصله این آیه را تلاوت فرمود. ((درمیان مومنان مردمانی هستند که برسرعهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادند, بعضی پیمان خود را به آخربردند و بعضی دیگر درانتظارند. هرگز تغییری درپیمان خودندادند.)) امام با خواندن این آیه می خواستند بفهمانند که ما فقط به قصد کوفه نیامدیم کوفه سقوط کرد که کرد, ما وظیفه ی بزرگتری داریم.
بریده کتاب(۲):
عبیدالله نقشه ای کشید ودستورداد صدهزار دینار طلا را شبانه به خانه قاضی شریح بفرستند و دستور داد طلاها را دربرابر شریح به زمین بریزند تا تاثیر بیشتری داشته باشد. قاضی کوفه همان شب دین خود رافروخت و روز بعد اعلام کرد: پیامبرخدا(ص)فرموده (( هرکس درمیان مردم اختلاف کند قتل او واجب است)) وچنین نوشت: نزد من ثابت شده که حسین بن علی(ع) برامیرالمومنین و رئیس مسلمین یزیدبن معاویه (علیه العنه)خروج کرده برتمام مسلمانان واجب است او رابه قتل برسانند.
بریده کتاب(۳):
هنگامی که جنیان برای کمک به آن حضرت آمدند حضرت به آنها فرمودند: به خدا قسم قدرت ما بیشتر از شماست اما باید بر همه اتمام حجت شود تا آنهایی که هلاک می شوند با اختیارخود هلاک شوند وکسانی که به سعادت می رسند نیز با اختیارخود به آن نائل شوند.