نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۸۸ مطلب با موضوع «2. نوجوان» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۹ ب.ظ

اصیل آباد

کتاب اصیل آباد : اگر زرنگ نباشی زرق وبرق دنیا روح وروانت را می رباید...

کتاب اصیل آباد نویسنده: محمدرضا سرشار انتشارات: سوره مهر

کتاب اصیل آباد : اگر زرنگ نباشی زرق وبرق دنیا روح وروانت را می رباید…

کتاب اصیل آباد
نویسنده: محمدرضا سرشار
انتشارات: سوره مهر

خلاصه:
ورود یک غریبه به روستا، آن‌ هم با اسبابی که تا به حال بزرگترهای ده هم آن را ندیده‌اند، آن‌قدر جذاب هست که بچه‌های روستا بخواهند برای یک بار هم که شده، پای آن بنشینند و زیبایی‌هایی که فقط در خیال می‌توانستند تصورش کنند، از دریچه‌ی شهر فرنگ تماشا کنند.
غریبه (پیله‌ور)، چند روزی را با مشتریان کوچک می‌گذراند و بعد هم با ترفندهای مخصوص خودش، بزرگترها را پای این سرگرمی می‌نشاند.
کم‌کم مرد پیله‌ور با آوردن سرگرمی‌های جدید و فروش آن‌ها به مردم روستا، دارایی آنها را با مقروض شدنشان، صاحب می‌شود.
تنها، بزرگان ده، از چنگ وسوسه‌های پیله‌ور در امان می‌مانند. مشکلات، زندگی مردم روستا را در بر می‌گیرد؛ تا اینکه اتفاقاتی، سکوت مردم را پایان می‌دهد.

بریده کتاب(۱):
پیله‌ور هر هفته به شهر می‌رفت و هر بار با چیزهای تازه‌تری برمی‌گشت؛ چیزهایی را که اگرچه، بود و نبودشان در زندگی هیچ‌ کس تاثیری نداشت، اما مردم تا آن‌ها را می‌دیدند، عاشقشان می‌شدند و می‌خواستند با هر قیمت شده، آ‌نها را به دست آورند.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۹
نمکتاب ...
دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

آخرین تصمیم

کتاب آخرین تصمیم : زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای

کتاب آخرین تصمیم نویسنده: سید احمد زرهانی انتشارات مدرسه

کتاب آخرین تصمیم : زندگی ست و تصمیم های ریز ودرشتش، بهترینش را سوا کنی برنده ای

کتاب آخرین تصمیم
نویسنده: سید احمد زرهانی
انتشارات مدرسه

معرفی:

فکر کن در ابتدای جوانی و اوج فقر از تو بخواهند با یک نام جدید وارد زندگی جدیدی شوی که هر نوع امکانات و شرایط عیش و نوش برایت فراهم باشد؛ تو باشی چه می کنی؟
اگر تصمیمات خانواده مانع آرزوها و خواسته هایت شوند، کدام را بر می گزینی؛ خانواده یا خواسته؟ اصلاً می شود هر دو را با هم جمع کرد؟ می شود از خانواده به خواسته رسید؟

خلاصه:

حسن فتحی نوجوان روستایی مجبور می شود به خاطر بدهکاری پدر درس را رها کند و در شهر مشغول کار شود تا اینکه پدرش از او می خواهد که چند سال فرزند خوانده ی یک تیمسار طاغوتی شود تا با پول آن بدهکاری اش را بدهد و این شروع، یک سری ماجراهای جالب را باعث می شود که البته پایان خوشی دارد.

پیام کتاب:

با خانواده همراه شدن، با مشکلاتشان درگیر شدن وکمک کردن و در عین حال به هدف خود فکر کردن و تلاش کردن برای رسیدن!

بریده کتاب(۱):

کراواتم را می بندم ویک گل ارکیده به تقلید از تیمسار روی یقه ی کتم می چسبانم و از بنز پیاده می شوم. یک ردیف درخت چنار را پشت سر می گذاریم و وارد بخش اصلی ساختمان می شویم.
حدود بیست دختر و پسر نوجوان و جوان با سر و وضع نامناسب دور یک میز در سالن نشسته اند. نعیمی مرا معرفی می کند. از یک ضبط صوت، آهنگ غربی پخش می شود. حرکت قطرات عرق را بر روی پیشانی ام حس می کنم… ص۶۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۴
نمکتاب ...
يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۹ ب.ظ

شهر هزارشب

شهر هزارشب : دلت اگر برای ماجرایی پرهیجان و دلهره تنگ شده است این کتاب و این شما

شهر هزارشب نویسنده: مجتبی یاری انتشارات: سوره مهر

شهر هزارشب : دلت اگر برای ماجرایی پرهیجان و دلهره تنگ شده است این کتاب و این شما

شهر هزارشب
نویسنده: مجتبی یاری
انتشارات: سوره مهر

معرفی:

نوجوانی است و شور و نشاطش.
از درس نخواندن و دور از چشم پدر و مادر با دوستان قرار گذاشتن تا خواب های عجیب و غریب و پنهان کردن آنچه که پیدا می کنند…وتا تمام وقایع ترسناکی که آرامش این دوران را به هم می زند.
کتاب با داستان پر هیجان و دلهره اش، پنهان ها و پیداهایش باعث می شود که بچه ها تا تمامش نکردند، زمین نگذارنش!

خلاصه:

داستان زندگی از زبان پسری است که در جریان انقلاب پدرش جزء مبارزین است و او با داستان ها و کارهایی که با دوستانش انجام می دهد درگیر می شود.
تا جایی کنجکاوی اش پیش می رود که پدر و مادر او را از خانه دور می کنند اما پسر بچه پر انرژی این کتاب همچنان درگیر هیجانات داستان می ماند تا جایی که وارد زندان ساواک هم می شود و … نویسنده، نوجوانان را با ذوق و شوق سر کتاب می نشاند و بدون خستگی جریانات گاه سخت و ترسناک و پر دلهره را دنبال می کند و با سختی ها و رنج ها همراه می شود.

بریده کتاب(۱):

پایین تر، چند ماشین را می بینم که ایستاده اند کنار جاده و عدّه ای دورش جمع شده اند وچند نفری هم، این طرف و آن طرف، زمین را نگاه می کنند و دنبال چیزی می گردند. بعید است برای کوهنوردی آمده باشند، چون کت وشلوار تنشان است و کوله پشتی واین جور چیزها هم ندارند.
با دیدن آن ها دایی جلیل دستم را فشار می دهد و آرام، کاغذ توی جیبش را در می آورد واز پشت سر می اندازد روی زمین. بعد هم با نگرانی عرق پیشانی اش را پاک می کند وزیر لبی می گوید: « یادت باشد ما اصلاً چیزی ندیده ایم! »
کم کم نگران می شوم. یکی از آن کت وشلواری ها، مارا که می بیند، اشاره می کند برویم جلوتر وبه بقیه چیزهایی می گوید و همه نگاهمان می کنند. پایین تر که می رسیم، همان که اشاره کرده بود، جیب های دایی جلیل و مرا خوب می گردد و کوله پشتی مان را خالی می کند روی زمین. دایی جلیل می گوید: « ببخشید آقا…. دنبال چیزی می گردید؟!….» (صفحه۵۸)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۹
نمکتاب ...
جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ب.ظ

صوفی و چراغ جادو

صوفی و چراغ جادو : اگر هدفی در سر داری و هنوز قدم در راه نگذاشتی کتاب را بخوان!

صوفی و چراغ جادو نویسنده: ابراهیم حسن بیگی انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

صوفی و چراغ جادو : اگر هدفی در سر داری و هنوز قدم در راه نگذاشتی کتاب را بخوان!

 

صوفی و چراغ جادو
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

معرفی:

اگر این داستان رو بخونی مطمئن میشی یک نوجوان “می تونه” به هدف هاش برسه اگر تلاش کنه!

خلاصه:

صوفی پسرکی ترکمن از خانوده محروم است که پدرش کارگر است و روی زمین ارباب کشاورزی می کند. او بسیار به سوارکاری علاقمند است. تصمیم می گیرد در قسمت نگهداری اسب ها در خانه ی ارباب به تیمار اسب-ها بپردازد.
اسب بیماری آن جاست که او مهربانانه به اسب غذا می دهد و تیمارش می کند. ارباب آن اسب ناتوان را به او می بخشد. صوفی با تلاش و کوشش می تواند از این اسب بیمار، یک اسب مسابقه بسازد و در مسابقات بندر ترکمن مقام اول را کسب کند.

بریده کتاب(۱):

این حرف پدربزرگ مثل نوری که تاریکی را روشن کند دلم را پر از امید کرد.
تیزتک را برای روز مسابقه آماده می کردم. نباید به چیزی جز مسابقه فکرمی کردم. پیروزی ام درمسابقه جان مادرم را ازمرگ نجات می داد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۷
نمکتاب ...
شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ب.ظ

به هم رسیدن در میانسی

به هم رسیدن در میانسی : غیرت نوجوان را قلقلک می دهد این داستان پرکشش...

به هم رسیدن در میانسی مهدی کردفیروزجانی شهرستان ادب

به هم رسیدن در میانسی : غیرت نوجوان را قلقلک می دهد این داستان پرکشش…

 

به هم رسیدن در میانسی

نویسنده: مهدی کردفیروزجانی
انتشارات: شهرستان ادب

معرفی:

اگر یک آدم زورگو و قلدر دنبال داداشت باشه و تو بدانی پاش بیفته برادر عزیزت را بکشند چه کار می کنی؟!
به نظرت چطور میشه حال کسی را گرفت که ماه رمضان علناً (در جلوی روزه دار ها) چایی معطر دم می کند بخوره؟ این داستان بهت یاد می ده…

خلاصه:

شکرالله مازندرانی یک برادر ناتنی دارد که حسابی لج ساواکی ها را در‌ آورده و آنها به دنبالش تا ده آمده اند و او باید برادرش را از این خطر آگاه کند در حالیکه خودش به دست ماموران در کلبه زندانی است؛ اینجاست که زیرکی و چابکی و برادر دوستی خودش را نشان می دهد…

پیام کتاب:

عشق به برادر ناتنی و تلاش برای حفظ جان او از ساواک در دل خود شجاعت و قدرت نهفته درون یک نوجوان با عقیده را نشان می داد + ظلم و جور ساواک ُ

بریده کتاب(۱):

عطر چای دم کشیده در دفتر پیچیده بود. رفتم دم در دفتر و داخل راهرو را نگاه کردم. کسی نبود. برگشتم در قوری را برداشتم. یک مشت پر، نمک ریختم توی قوری و فوری درش را گذاشتم.
با عجله از دفتر زدم بیرون و رفتم کلاس.
وقتی معلم را دیدم یادم آمد که برای چی رفته بودم دفتر!
معلم گفت:«پس گچ کو؟»
زبانم بند آمد، نمی دانستم چه بگویم… ص۴

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۲:۳۷
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

پایگاه سری

پایگاه سری : قصه بزرگ مردانی که کوچک بودند...روایتی از جنگ کردستان

داوود امیریان پایگاه سری عهد مانا

پایگاه سری : قصه بزرگ مردانی که کوچک بودند…روایتی از جنگ کردستان

 

یگاه سری
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: عهد مانا

خلاصه:

این کتاب روایتگری دو داستان جبهه و جنگ اولی در کردستان است. قصه بزرگ مردانی که کوچک بودند.
جعفر وناصر دو رفیق و همراه، در یک عملیات به نوجوانی برخورد می کنند که راهنمای آنها در پیدا کردن پایگاه سری موشکی می شود.
اما داستان دوم روایت نوجوانی است که فرار می کند و اتفاقی سوار بر قطاری می شود، که به سمت جبهه در حرکت است.

صدای موج دریا,بهترین موسیقی
آرش از صدای موج دریا لذت می برد، انگار بهترین موسیقی عمرش را می شنید.
#پایگاه سری
بریده کتاب(۱):

مهدی به وسط محوطه رسید. با نگرانی، به چپ و راست چشم گرداند. هیچ صدایی جز وزش باد نمی امد.
آهسته و خفیف گفت : کرامت! کرامت! هی. بچه ها کجایید؟
قطره ای بر پیشانیش چکید. فکر کرد که برف است با دست
پاکش کرد. اما وقتی به دستش نگاه کرد، از وحشت یخ زد.

قبر شهدا,قطره آب
قبر شهدا، با قطرات باران شسته می شد.
#پایگاه سری
بریده کتاب(۲):

اتوبوس به خیابان اصلی پیچید. مسافرانی که در صف ایستاده بودند، با خوشحالی چشم به اتوبوس سبز رنگ دوطبقه دوختند که حالا لک و لک کنان نزدیک می شد. جنب و جوش میان مسافران افتاد. پیر مردی از وسط صف بر سر نوجوانی که سعی می کرد خودش رابی خیال نشان دهد و در همان حال موذیانه و آهسته به اول صف نزدیک شود، فریاد کشید :
-آهای بچه، برو ته صف. ص۱

راه درست زندگی,انتخاب راه
کوزه ای را که پی آب برند
عاقبت می شکند در ره آب…
#کتاب پایگاه سری
بریده کتاب(۳):

اصغر قضیه مجتبی دیده بان شهید را تعریف کرد. نقشه سوراخ شده را به آن ها نشان داد و گفت: ((برادر افشاری احتمال می ده که نقطه ی مورد نظر پایگاه موشکی باشد. یعنی سایت موشکی.)) ص۵۲

آب,کوزه,تشنگی
کوزه ای را که پی آب برند
عاقبت می شکند در ره آب…
#کتاب پایگاه سری

معرفی بیشتر به روایت کلیپ…

نمایشگر ویدیو
00:00
 
00:00
 
 
 

 

بریده کتاب(۴):

صدای ناصر از آن سوی شیشه آمد :
_ هی! چه کار می کنی؟ باز کن ببینم برادر هیچکاک!
صادق در را باز کرد. ناصر پرید تو ماشین:
– چه کار می کنی هیچکاک؟
صادق با درماندگی گفت ناصر جان! قربون هیکل زهوار در رفته ات برم. کم سر و صدا کن. سوژه از دستم در می ره
– کدوم سوژه؟
صادق به رزمندگانی که جلوی صحنه نشسته بودند و غرق تماشا بودند اشاره کرد. ص۵۳

عشق حسین
عشق حسین، ما را به این وادی کشانده…
#پایگاه سری

بریده کتاب(۵):

جعفر نگاهی دیگر به نقشه ی سوراخ شده و نقشه ی چاپی منطقه کرد و گفت: ((پس باید تنگه ی ((کانی کالو اری)) را رد کنیم. از تنگه ی دست راست بگذریم و از کوه کبودک به چپ بریم.  درسته؟

بهترین موسیقی
اتگار بهترین موسیقی عمرش را می شنید،
آرش از صدای موج دریا لذت می برد.
#پایگاه سری

بریده کتاب(۶):

ستون سه نفره به راه افتاد. ناصر به لباسش اشاره کرد و گفت :((با پوشیدن این لباس کردی لهجه ام داره عوض می شه.))
جعفر گفت: ((هیس! بابا مگر نگفتم ساکت.))

عقریه های ساعت,ارزش وقت
عقربه های ساعت، هم چنان گردش می کردند.
#پایگاه سری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۳۵ ب.ظ

یک شب کابوس یک شب رویا

کتاب گنجینه عفاف : قدر داشته هایمان را بدانیم، میراث بانویمان زهرا قیمتی ست…

 

کتاب گنجینه عفاف : مهدی نصیریان دهزیری، نشر اندیشه صادق

معرفی:

تا حالا یه عالمه مطلب کوچولو وخیلی جالب یه جا دیده بودی؟ الان میتونی ببینی! وقتی این کتابو میخونی، می فهمی چی داری که خودت خبر نداری…؟!همه می دونند ولی تو قدرشو نمی دونی..
اونی که نداره داره زجر میکشه ولی تو که داری حواست نیسیت! بخون تا بفهمی چی میگم!

بریده کتاب(۱):

زن ومرد، دختر وپسر نامحرم مثل دوسیم برق هستند که عدم وجود عایق بین آنها باعث آتشسوزی اخلاقی وانفجارهای خانمان سوز می شود وحجاب اسلامی محافظی است که از این آتش سوزی ها پیشگیری کند.

بریده کتاب(۲):

فرق عشق وهوس: عشق عمیق ومتمرکز کننده نیروها ویگانه پرست است، هوس سطحی و پخش کننده نیرو وهرزه صفت است.

بریده کتاب(۳):

پیامبر(ص) فرمودند: زن، سراسر پیکرش عورت است! یعنی تمام موجودیت پیکرش شهوت انگیز وتحریک کننده است واصل پایه مساله حجاب هم همین است.پ

بریده کتاب(۴):

موید ارشد انیستتوی لندن: باید کشورهای اسلامی را باترویج سکس وآیه الله ها رابا فرهنگ «ولایت زمینی» در سرزمین هایشان به محاصره در آورد، حالازمان رها کردن سگ های جدیدجنگ، چون«مایکروساخت» و«میکی ماس» است!

بریده کتاب(۵):

مشیل هولباک (نویسنده فرانسوی ): جنگ برضد اسلام گرایی با کشتن مسلمانان فایده ندارد، فقط با فاسد کردن آنها می توان به این پیروزی دست یافت، پس باید به جای بمب بر سر مسلمانان دامن های کوتاه فروبریزیم .!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۵
نمکتاب ...
سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ق.ظ

پر پرواز

 

کتاب پر پرواز : اگر به دنبال دلایل نماز خواندن هستید این کتاب را بخوانید.

کتاب پر پرواز : اگر به دنبال دلایل نماز خواندن هستید این کتاب را بخوانید.

کتاب پر پرواز : اصغر آیتی | حسن محمودی، بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عج)

معرفی:

ما برای خیلی از کارها ارزش قائلیم درحالیکه ممکنه هیچ قیمتی نداشته باشه،
کاش یکی بود به ما میگفت باارزش ترین و بی ارزش ترین کارها چیه. تا اینکه این چند روز کوتاه زندگی مون هدر نره…

خلاصه:

همه می گویند ما مسلمان هستیم، اما یک عده نماز می خوانند و یک عده ازکنارش می گذرند. آن عده دوم بی دلیل و با دلیل بی خیال روزها را می گذرانند، اما گاهی ته دلشان این سوال پیش می آید که واقعا باید نماز بخوانند، یا چرا خدا نماز را واجب کرده است، و یا اصلا حس خواندن ندارند…
اما من فکر می کنم که اگر مسلمان هستیم باید کمی دقت کنیم که خدا چه دستوراتی می دهد و چرا می دهد؟ البته که یکی از چراهایش توسط دانشمندان گفته شده است.
کتاب پر پرواز صرفا راجع به نماز است.

 

 

بریده کتاب(۱):

جوان که قد بلندی داشت و آستین لباسش را بالا کشیده بود؛ طناب بلندی به دست گرفته وآن را از در خانه ای تا مسجد پیامبر«ص»می کشید. عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان، مشغول کار خودش بود.
یکی از رهگذران پرسید: مشغول چه کاری هستی؟
جوان بدون اینکه دست از کار بکشد، گفت: پیرمرد نابینایی که همسایه ی ماست از من درخواست کرده طنابی را از درخانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد ونماز جماعت برسد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۷
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

بچه مثبت مدرسه اخراج

بچه مثبت مدرسه : چه آتشی می سوزانند این دوپسر شیطون و عاصی از درس و مدرسه.

بچه مثبت مدرسه : چه آتشی می سوزانند این دوپسر شیطون و عاصی از درس و مدرسه.

بچه مثبت مدرسه : یاسر عرب، نشر سپیده یاوران

معرفی:

مثبت در منفی میشود صددرصد مثبت ولی از مدرسه اخراج می شوید!

بریده کتاب:

روزهای آخر مثل برق وباد می گذشت، کلاس ها تمام می شد و امتحانات آخر سال می رسید. امتحان آخری رو خوب یادمه. همه بچه ها طبق قرار قبلی بعد از دادن برگه امتحان بیرون مدرسه ایستادیم و دسته جمعی، کتاب های درسی رو تکه تکه و پاره پاره کردیم و آتیش زدیم. این طوری انتقام خودمون رو از اون همه صفحه ی ریاضی و جغرافی و تاریخ که باید به زور شلاق و شلنگ حفظ می کردیم گرفتیم. البته بچه ها تعدادی از صفحات رو ضمن پاره کردن می جویدن! به پیشنهاد اینجانب تصمیم گرفتیم کنار آتیش جشنی بگیریم. سیب زمینی بپزیم و مثل سرخ پوست ها دورش بچرخیم. خوشحالی و فریاد با « کومبا ، کومبا » سردهیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۲۲ ب.ظ

هیچکس به من نگفت

هیچکس به من نگفت: بعدها پشیمان نشوی که چرا«هیچ کس به من نگفت »تا من خوشبخت باشم. ماگفتیم

هیچکس به من نگفت: بعدها پشیمان نشوی که چرا«هیچ کس به من نگفت »تا من خوشبخت باشم. ماگفتیم

 

یچکس به من نگفت ، نویسنده حسن محمودی

معرفی:

خیلی خوبی ها هست که اگر آنها را بدانی جزء خوش بخت ترین انسانها می شوی اما تو حتی این را ازخودت دریغ می کنی .بعد ها پشیمان نشوی که چرا«هیچ کس به من نگفت »تا من خوش بخت باشم . ماگفتیم.

 

دانلود از نمکتاب آپارات

 

هیچ کس به من نگفت:

آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست
قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست

وقتی از ایت الله بهجت پرسیدند که شما کجایی؟
ایشان جواب دادند: امام در قلب شماست، مواظب باشید بیرونش نکنید.

هیچ کس به من نگفت:

که رمز دیدار شما، پاکی و دوری از گناه است.
به ما نگفتند که در دیدار علی بن مهزیار اهوازی که بیست سال به انتظار ایستاد تا شما را ملاقات کند به او فرمودی که علت دوری شما از ما، چند گناهی بود که انجام می دادی.
و فرمودی که علت پشت پرده بودن ما، اعمال بد شما شیعیان است و اگر شما پیمان پاکی که با امامان بسته اید را فراموش نمی کردید، پرده ها کنار می رفت.
کاش به ما گفته بودند که چشم پاک، سزاوار سیمای پاک است نه چشمی که به هرکس و نا کس نگاهی انداخته و زلف پریشان دیگران را خیره شده، کجا این چشم می تواند خال مشکین صورت شما را مشاهده کند؟!!
مگر اینکه با باران اشک، آن آلودگی ها را شستشو دهد و به کنترل درآورد چشمی را، که وظیفه اش کرنش است در هنگام رو به رو شدن با نامحرم.
به ما نگفتند که سیدبن طاووس و شیخ مفید و سیدمهدی بحرالعلوم-که به دیدارت نائل شدند- اهل گناه نبودند، یعنی ما هم باید چنین باشیم.
کاش می دانستم که هرگناه، فاصله را دورتر می کند و هر ترک گناهی، قدمی ست برای رسیدن به رضای شما.
کاش می دانستم که باید مایه زینت شما باشم نه باعث شرمساری.

گفتم شبی به مهدی اذن نگاه خواهم
گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم

چرایکی مرا در نوجوانی به کلاس آمادگی شناخت تو رهنمون نشد؟
همه چیز را به ما یاد دادند جز این که همه چیز به خاطر توست و تو، امام همه چیزی.

هیچ کس به من نگفت:

که دعای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک می کند، نمی دانستم که شما دعاکردنمان را دوست داری و فرموده ای که خیلی برای فرج من دعا کنید.
به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد تو نمی آیی.
اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت، بهاءالدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش《اللهم کن لولیک …》را زمزمه کند، ما هم از همان دوران نوجوانی قنوتمان را زیبا می خواندیم.
خیلی دیر فهمیوم که بعد از هرنماز، دعای مستجاب دارم که می توانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظهورت بردارم.
ای کاش که در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشایم و آمدنت را زمزمه گر باشم تا سهمی هرچند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.

بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا

ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد

چقدر شاد می شوم وقتی که یاد آن صحبت زیبای شما می افتم که فرمودید : هرگز شما را از یاد نبرده ایم.

هیچ کس به من نگفت:

که غیبت شما به معنای نبودن نیست، بلکه به معنای ندیدن هم نیست، چرا که تو روی فرش مجالس ما، قدم می گذاری، در بین مائی، ما را می بینی و میشناسی، ما هم تو را میبینیم، ولی نمی شناسیم. مگر نه این است که شما را تشبیه کرده اند به یوسف(ع) که برادران را دید و شناخت. ولی برادران، او را با اینکه دیدند نشناختند.
مگر نه این است که در دعای ندبه می خوانیم، ای غایبی که غایب از ما نیستی؛ فدایت شوم؛ ای دور از مایی که دور از ما نیستی.

مگر نه این است که وقتی می آیی، خلایق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار، بلکه بارها دیده ایم. پس تو اینجایی در بین ما، ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای، نشناختن هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمی شناسمت.
ای کاش در نوجوانی به من گفته بودند که با شناخت تو، غیبت حداقل برای خودم، تمام شدنی ست.
ای کاش بودنت را هر لحظه با تمام وجود حس می کردم.

بارها روی تو دیدم ولی نشناختم
لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم
کعبه را کردم بهانه تا بگردم دور تو

آمدم دور تو گردیدم، ولی نشناختم

چه حیف شد که از همان دوران نوجوانی دنبال هوای نفس رفتم و هوای شما را در سر نداشتم.

هیچ کس به من نگفت:

که رابطه ی شما با ما، رابطه پدر و فرزندی است. شما چون پدری مهربان و دلسوز در فکر آسایش و راحتی ما و پناهگاه همه ی مردم در لحظات خطر هستید، اگر محبت پدرانه شما نبود هیچکس به عنوان پناه به سراغ شما نمی آمد. اما از این صمیمیت برای ما در آن دورانی که دنبال پناه بودیم، چیزی نگفتند.

اکنون دریافته ام که تا حال، فرزند خوبی برای این پدر بزرگوار نبوده ام و اینک دنبال راه چاره و جبران گذشته ام.

چقدر دیر فهمیدم که پدر معنویم از دست گناهان فرزنش، غمناک می شده و برای او استغفار می کرده، ای کاش می توانستم غمی از غم هایش بکاهم و لبخند رضایت را بر لبان مبارکش بنشانم. ای کاش می دانستم که از همان لحظه ی به تکلیف رسیدنم، منتظر من هستی تا با تو آشنا شوم و با شما آشتی کنم تا دستم را بگیری و به آسمانها ببری تا مرا به خدا برسانی و از شیطان نجاتم دهی و از این آشنایی، به سعادت خود نزدیک تر شوم.

باید می دانستم که شناخت امام غایب بدین است
که بدانی امان اهل زمین است

هیچ کس به من نگفت:

که شما همیشه و در همه حالات به فکر ما هستی و اگر ما را رها ونی یا فراموش، دشمن درون و برون دمار از روزگار ما در می آورد. چقدر شاد می شوم وقتی یاد آن صحبت زیبای شما می افتم که فرمودی:《هرگز شما را از یاد نبرده ایم》.

مگر می شود که ارباب کریم نوکرانش را فراموش کند و به آنها توجه نداشته باشد.

اما شرم و خجالت آنگاه همنشین دائمی ما می شود که به یاد بیاوریم هرگز به یادت نبوده ایم و تمام خوشیها را بی حضور شما تجربه کرده ایم.

کسی به من نگفت که می شود با شما حرف زد، درد دل کرد و غصه ها را قصه وار گفت.

نمی دانستم که نوجوانان هم می توانند راه باریکه ای از نجوا با مولایشان، باز کنند و گاه گاهی، نوای خوش《 یابن الحسن》 بر لب جاری سازند.

ای کاش از همان دوران نوجوانی می فهمیدم که به یادم هستی تا هرگز فراموشت نکنم.

اما حالا هم که به خود آمده ام و می خواهم همیشه به یادت باشم آنقدر خیالهای بی خود در دلم خانه کرده اند که…؛ اما نه، هرگز ناامید نمی شوم، چون یار و یاوری مثل شما دارم؛ امیدوارم نسیم یاری شما غبار خیالات و فراموشی را از قلبم پاک کند تا حضور شما صفای زندگیم شود.

نگفتند بدون انتظار، اعمال ما مورد پذیرش درگاه الهی قرار نمی گیرد.

هیچ کس به من نگفت:

که یاد شما در قلبم باران و نور برکتی می بارد که دانه وجودم را تا خورشید وجودت می پرورد و بالا می برد و این، یعنی بهره مندی از تربیت خصوصی بهترین مربی عالم از جانب پروردگار‌.

تازه دانستم که حتی وقتی تو را فراموش کرده ام به یادم هستی، اما چقدر دیر فهمیدم اگر یاد تو باشم تو مرا با نگاه ویژه ای نگاه می کنی و این نگاه ویژه چه ها که نمی کند.

هرچند دیر، اما خوب شد دانستم که اگر به یاد شما باشم شما مرا با دعای خالصانه و عنایت ویژه، مورد توجه قرار می دهی و اینگونه من، آن گونه می شوم که خدا می خواهد یعنی آماده یاری.

اگر از نوجوانی زودتر می فهمیدم که می شود شب، هنگام خواب، با یاد شما خوابید و صبح با یاد شما بیدار شد، تا حالا سالها بود که این مشق را تمرین کرده بودم.

نمی شود که می دانستم درس خواندن را با یاد تو شروع کرد و نوشتن را پس از نام خدا به یاد تو مزین نمود.

خدایا! کاش هیچ گاه یادفلان بازیگر و فلان خواننده مرا از یاد نجات بخش عالم، غافل و بی خبر نمی کرد.

چون شب گیرم خیالت را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آید

من اصلا نمی دانستم که به خاطر شما باران می بارد و آسمان بر زمین فرود نمی آید.
خیلی برایم جالب بود وقتی فهمیدم همه به واسطه شما روزی می خورند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۲
نمکتاب ...