نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشر سوره مهر» ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

از قبیله باران

از قبیله باران: روایتی شاعرانه و دلنشین از زندگی و احوالات شیخ مرتضی زاهد

از قبیله باران: روایتی شاعرانه و دلنشین از زندگی و احوالات شیخ مرتضی زاهد

 

از قبیله باران : خسرو آقایاری، نشر سوره مهر

معرفی:

من ازآسمان می آیم. قطره ای بارانم وجزء آیت های خدای مهربان اگر دوست داری باران باشی باید با قطره قطره هایی که از آسمان می آید همراه شوی. پس بااین قطره همراه باش.

 

بریده کتاب(۱):

میوه های درخت، هرچه دست نیافتنی تر ودور از دسترس باشند، زیباتر وتحریک کننده ترند. مردم خیلی از وقت ها به میوه های دم دستی قناعت می کنند. آنها مثل درخت میوه ای هستند که باید تکانشان بدهی تا میوه های دم دستی شان بریزد. تازه آن وقت میوه های دور از دسترس لوه می کنند. بارور می شود…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۳۰ ب.ظ

کبریت کم خطر

کبریت کم خطر : علیرضا لبش، سوره مهر

معرفی:

گاهی دلت می خواهد انتقادهایت را، حرفهایت را طوری با زبانی قشنگ بگویی که به کسی برنخورد. این کتاب توانسته اکثر دغدغه ها را به طنز بیان کند.

بریده کتاب:

رفتن به آمریکا هم هیجان انگیز بود و هم دلهره آور، اما دست کم خیالمان راحت بود که پدر به زبان انگلیسی مسلط است. او سال ها با تعریف خاطرات دوران تحصیلش در آمریکا ما را سرگرم کرده بود و خیال می کردیم امریکا خانه دوم اوست.
من و مادرتصمیم داشتیم از کنار او جم نخوریم تا امریکای شگفت انگیز را که مثل کف دست می شناخت نشانمان بدهد. منتظر بودیم نه تنها زبان، بلکه فرهنگ امریکا را برای ما ترجمه کند و رابطی باشد میان ما و آن سرزمین بیگانه.
به امریکا که رسیدیم، احتمال دادیم پدر زندگی خودش در امریکا را با زندگی یک نفر دیگر اشتباه گرفته بود. از نگاه متعجب صندوقداران مغازه ها، کارکنان پمپ بنزین و گارسون ها می شد حدس زد که پدر به روایت خاصی از زبان انگلیسی صحبت می کرد که هنوز میان باقی امریکایی ها رایج نشده.
در جستجوی water closet (اصطلاحی قدیمی برای توالت ) توی یک فروشگاه بزرگ معمولاً به دستگاه آب سردکن یا بخش مبلمان منزل می رسیدیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۳۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

زقاق۵۶

 

کتاب زقاق۵۶ : هانی خرمشاهی

خلاصه:

خاطرات نویسنده که یک ایرانی تبار بوده که قبل از انقلاب ایران، در عراق زندگی می ­کرده­ اما با شکرآب شدن روابط این دو کشور، موج اخراج و بازداشت ایرانی تباران از طرف دولت و حکومت عراق (بعثی ها) شروع می ­شود و با ترفندهای مختلف آن­ ها را شناسایی و به مرز ایران می ­رساندند و آن­ها را رها می ­کردند به ایران بروند.

بریده کتاب(۱):

بعد اینکه کومله ­ها وسط راه ما رو لخت کردن، شب امیر المؤمنین رو با صورتی نورانی توی خواب دیدم. به او گفتم سیدی ما یک عمر کنار مرقد تو بودیم و به پابوسی­ت اومدیم، آخر عاقبت ما اینه؟
حضرت به من گفت الان برید به نفعتونه. بعداً می­فهمید چه خوب شد از عراق اخراج شدید.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خاطرات مرضیه حدیدچی

خاطرات مرضیه حدیدچی: خاطرات هیجانی و پرماجرای یک دختر ایرانی

خاطرات مرضیه حدیدچی: خاطرات هیجانی و پرماجرای یک دختر ایرانی

خاطرات مرضیه حدیدچی : محسن کاظمی

معرفی:
مرضیه ناآرام است. پرهیجان و پرتوان و متفاوت از دختران هم سنش است. سر نترسی دارد که همه را می ترساند که نکند روزی با کارهایش، سرش را به باد بدهد. وارد گروهی می شود که همه مرد هستند و کارهای عجیبی می کند و تنها او به عضویت پذیرفته می شود.
این کتاب خاطرات هیجانی و پرماجرای یک دختر ایرانی است.

بریده کتاب(۱):
در شهر بهار همدان قهوه خانه ای پاتوق معتادان بود و مواد مخدر پخش می کردند. ادامه این وضعیت به صلاح نبود و باید یک فکر اساسی برایش می شد.
شبی با چهارنفر از برادران به آنجا حمله کردیم. من در حالی که مسلسلی به دست داشتم محکم با لگد در را باز کردم و داخل قهوه خانه شدم، با غضب میزهایشان را واژگون کردم و فریاد زدم: “خجالت نمی کشید لانه فساد درست کرده اید”
قماربازها و معتادها با اینکه فکر می کردند تنها هستم از شدت وحشت به تته پته افتاده بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. در این لحظه بچه ها وارد شدند و آن ها را دستگیر کردند و آن مکان پلمپ شد.

بریده کتاب(۲):
من با همسرم بیش از ۱۵ سال اختلاف سنی داشتم و به همین دلیل در ابتدای زندگی فهم برخی مسائل برایم سخت بود. من دختر بچه و نوجوان، با آن طبیعت ناآرام و بی تجربه باید همراز و همسر کسی می شدم که سرد و گرم روزگار را چشیده بود. ازاولین برخوردهای همسرم دریافتم که با او بودن فرصت مغتنمی است برای هرچه بهتر یافتن خودم و دنیای پیرامونم … دل به او سپردم …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

زمانی برای بزرگ شدن

زمانی برای بزرگ شدن: رمانی پرشور برای نوجوانان

زمانی برای بزرگ شدن: رمانی پرشور برای نوجوانان

زمانی برای بزرگ شدن ، نویسنده: محسن مومنی، نشر سوره مهر

معرفی: از وقتی که برادرش عضو گروهک منافقین شده بود و تعدادی از مردم را کشته بود دیگر نمی توانست سرش را بالا بگیرد و با غرور قدم بزند . اما از وقتی که تصمیم گرفت تا خودش به مقابله با برادرش برود ، خیلی از مشکلاتش حل شد این کتاب داستان یک نوجوان پرشور است.

بریده ای از کتاب:
آره پسر چشمت روز بد نبینه، هنوزحرف منصور تموم نشده بود که شلنگ شاپور استوار خورد گردنش،
مارو میگی دوپا داشتیم، دوتای دیگه هم قرض کردیم و دِ دررو. پشت سرمون داشت فحش می داد که زیر پای پسرش نشستیم.(صفحه۱۵)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

اسماعیل

اسماعیل

اسماعیل

معرفی کتاب:

اسماعیل چشمانی زاغ و صورتی زیبا دارد .
جوان است و عاشق؛ یعنی عاشق می‌شود…
مزه عشق را که می فهمد کارش به جایی می کشد که دست از همه زندگی اش می کشد و…. شورو رشد اسماعیل را با خواند  این کتاب حس می‌کنید…

خلاصه کتاب:
«اسماعیل» رمانی با محوریت انقلاب است که شخصیت اصلی آن جوانی است که به طور ناگهانی وارد فضای انقلاب اسلامی می‌شود و با تحولاتی که در او رخ می‌دهد، مسیری متفاوت از گذشته‌ را در پیش می‌گیرد.
امیرحسین فردی در این رمان، تصویر پسرک چشم‌ زاغی به نام اسماعیل را ترسیم می‌کند که در روزگار پیش از انقلاب همچون دیگران است،
بی هیچ تمایز و تشخصی به قهوه‌خانه می‌رود،
جوانی می‌کند
عاشق می شود
و بعد به دنبال کار می‌گردد…
بعداز شکست عشقی بدون هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده،  اسماعیل قصه ی ما به کتابخانه مسجد راه می‌یابد و درهای تازه‌ای به رویش گشوده می شود
حالا زمانه زمانه انقلاب است و اسماعیل با دوستان مسجدی‌اش کارهای بزرگی را انجام میدهد تا…


برشی از کتاب:
دیگر نمی توانست نگاه نکند؛ نه صبح ها و نه ظهرها. گویا اختیار دست خودش نبود. آن دو مقطع زمانی برایش از همه ساعات و دقایق و حضورش در شعبه بانک مهم تر بود. باید هر طور که شده بود سر بلند می کرد و به خیابان نگاه می کرد تا ارام می گرفت. چند لحظه و چند دقیقه مانده به آن لحظه های خاص، تپش قلبش شروع می شد. داغی گونه هایش را احساس می کرد. دیگر نه چیزی را می دید نه صدایی را می شنید. دست و دلش به کار نمی رفت، بی اختیار و بی قرار به آن سوی ده متری سعادت چشم می دوخت. دو چشم دیگر هم، در آن دقیقه و لحظه نوازشگرانه به او می نگرند و می گذرند؛، این احساس بی قراری در او شدیدتر شد. تشنه دیدار آن دو چشم نوازشگر شده بود. آن دو با نگاه هایشان به هم سلام می دادند، در قلب هم رسوخ می کردند، رفته رفته در سرش صدایی می پیچید،یک نفر می پرسید و دیگری همان سوال را تکرار می کرد.
-تو کی هستی؟
-تو کی هستی؟
در آن لحظه های کوتاه، در آن ثانیه های گریز پا، آن دو جفت چشم به اندازه یک عمر به هم می آویختند؛ با تمنایی بی پایان در عمق هم غور می کردند و با هم، با زبان نگاه حرف می زدند. وقتی آن چشم هایی که به رنگ عسل بودند، شیرین ترین نگاه ها را به او می کردند و می رفتند، آن گاه برهوت و تنهایی شروع می شد، از اوج قله، به قعر دره می غلتید. نمی دانست این اتفاق چگونه افتاد. آن دو چشم مهربان از کجا پیدایشان شد. دو چشمی که گویا از ازل آشنای او بودند. صاحب آن دو چشم آشنا دختری بود با قدی متوسط، صورتی گرد و سفید، با موهایی بلند و گندمگون. ناخواسته پایبند شده بود.(ص۷۵)

نقد رمان اسماعیل: رمانی با داستان روان، شخصیت ­های واقعی ، نزدیک به حس و حال جوانان امروزی، دوری از مفاهیم سخت.

 

نقد رمان اسماعیل ، کتاب اسماعیل نوشته امیرحسین فردی

اسماعیل داستانی است تمام نشدنی، فراتر از زمان گذشته و حال و آینده. جاری در تمام دهه­ ها و زنده در کشوری که نسل جوان دارد. پر شور است و پویا، آرزومند است و بی­ پروا.

اسماعیل جوان رشید و خوش برورویی است که کسی به او رو نیاورده تا بتواند خودش را پیدا کند و معنای زندگی را دریابد. تنهاست در عین آن­که میان دوستانش پرسه می­ زند.
لات است و لوطی­ منش، او مثل همه، جوانی کردن با آزادی را دوست دارد و تن به هیچ قید و بندی نمی ­دهد.

اگر برای زندگیش هم تدبیری می­ کند: از روی ناچاری و فقط گاه­ گاهی است
و  اما داستان ما، برخلاف داستان­ های خارجی، خدا دارد و خدا همیشه تقدیر می ­کند جهان را. مخلوقات در کنار برنامه­ ریزی­ ها و تدبیرها­یشان، همیشه زیر سایه تقدیرهای الهی هستند و این می ­شود که اسماعیل به مانع دوست دخترش می­ رسد و کتک مفصلی که از پدرِ دختر می­ خورد.

جریان زندگی اسماعیل تغییر پیدا می­ کند تا آخر جلد دوم که به نام گرگ سالی چاپ شده است.
همان ­قدر که این کتاب برای جوان ­هایی که مثل اسماعیل یله­ اند، شیرین است و جذاب، برای دیگر جوان­ ها ساده است و خسته کننده.

خیلی­ ها مثل اسماعیل سرگشته و حیران و لاقیدند و انگار دارند داستان خودشان را می ­خوانند و می خواهند بدانند اسماعیل چه می­ کند و به کجا می ­رسد پایانش.

و نویسنده پایان را باز می­ گذارد و ادامه داستان را در جلد دوم (گرگ ­سالی) که آن هم با پایان باز تمام می­ شود ادامه می ­دهد و کاش امیر حسین فردی زنده بود تا ادامه بدهد تا مشتاقان، تشنه­ ی سرانجام اسماعیل نمانند.

به هر حال روانی داستان، واقعی بودن شخصیت ­ها ، نزدیک بودن به حس و حال جوانان امروزی، دوری از مفاهیم سخت، درون­خوانی اسماعیل، توصیفات دقیق، از مشخصات بارز این کتاب است.

چه خسته بشوید، چه با شوق باشید حتما رمان اسماعیل را بخوانید.
جوان­ ها که حتما،
معلمین و مربیان و مبلغین هم با دیدگاه تربیتی حتما حتما.
نمونه زیبایی از تفسیر آیه «یهدی من یشاء» در این کتاب هست و «انّا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا» هم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خاطرات سفیر

 

 

معرفی کتاب «خاطرات سفیر»

شنیدید خانم ها هم باید در فعالیت ها شرکت کنند و در اجتماع نقش موثر داشته باشند...؛ این کتاب را خانم ها با لذت بخوانند و ببینند یک دختر جوان  چطور می تواند در جامعه پر شور و پر شعور در جامعه باشد....داخل و خارج هم ندارد

همراه دختر داستان شوید در دانشگاه فرانسه...

 

خلاصه:

دختری ایرانی و باهوش که برای دکترا، بورس فرانسه می شود و در خوابگاه ، جریاناتِ زیادی برایش اتفاق می افتد. در دانشگاه و خوابگاه، افراد به عنوان یک ایرانی مسلمان، انتظارات زیادی دارند و او را خود ایران و اسلام می دانند که باید به سوالاتشان و تمام اعمال و رفتار مسلمانان و ایرانیان پاسخ دهد! که البته او به خوبی این سوالات را پاسخ می دهد و روشنگری می کند و تعصب بی جا هم نشان نمی دهد و افرادی را با خود همراه می کند و عده ای را به اسلام علاقمند می کند.

جمله حضرت آقا:

کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانم هایتان بخوانند. این کتاب توسط سرکار خانم نیلوفر شادمهری نوشته شده و شامل خاطرات دوران تحصیل ایشان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه است.

 

این اثر بخشی از مجموعه خاطرات نویسنده از دوران دانشجویی اش در کشور فرانسه به عنوان یک مسلمان ایرانی است.

این کتاب شامل خاطراتی است که ابتدا در وبلاگی به همین نام «سفیر» توسط نویسنده نوشته شده و سپس به مرور بر آن خاطرات افزوده شده است.

نویسنده می گوید: آن زمانی که من شروع به مکتوب کردن این خاطرات کردم تعدادی از دانشجویان را می دیدم که همان اتفاقاتی که برای من پیش آمده برای بعضی از این ها نیز افتاده بود. اینها در برخورد با این اتفاقات واکنش های خوبی بروز نداده بودند. زیرا در آنجا با پوشش و حجاب خانم ها برخورد خوبی ندارند از این رو تصمیم گرفتم خاطراتم را که بخشی از آن مربوط به برخورد با این گونه رفتارها بود را مکتوب کنم تا از این طریق آموزشی نیز داده باشم.

گزیده کتاب:
و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همه نقاط قوت و ضعف ایران می بودم. انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم . چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطه انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.

 

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ق.ظ

اگر بابا بمیرد

 

اگر بابا بمیرد : محمدرضا سرشار، سوره مهر

 

 اگه یه مشکل سخت برات پیش بیاد چیکارمی کنی ؟چجوری حلش می کنی؟

 میخوای بدونی اسماعیل چیکارکرد؟با اینکه فکر می کردکاری ازش برنمیاد اما....بخون تا کیف کنی.

 

خلاصه کتاب:

داستان پسر نوجوانی که در روستایی زندگی می کند کی خیلی برف باریده و راه های ارتباطی بسته شده و پدرش هم به شدت مرض است او فقط برای خوب شده پدرش دعا می کند تا اینکه می فهمد دعای خالی نتیجه ندارد و باید برای حل مشکل تلاش هم کرد.

 

برشی از کتاب :

سوز سردی می وزید.قرچ قرچ فشرده شدن برف ها زیر پایمان و هن و هن نفس نفس های مشهدی  قاسم, تنها صدایی بود که به گوش می رسید. ناگهان زوزه بلندی سکوت شب راشکست و به دنبالش چند زوزه دیگر....

سر جایمان میخکوب شدیم.وحشت سرتاپایمان را گرفت.مغزمان فلج شد. چندلحظه مثل مجسمه های  سنگی ایستادیم وگوش دادیم.مشهدی قاسم با لحنی که آهنگ گریه داشت گفت:تمام شد! ازچیزی که می ترسیدم به سرمان آمد,گله گرگ ها! برجعلی گفت:حالا چه کارکنیم؟

  مشهدی قاسم گفت:حرف از رودرو شدن گذشته باید فکری دیگر کرد.

  برجعلی یکدفعه ازجایش پرید و گفت:آتش...آتش! و هیجان زده اضافه کرد:کبریت...!مشهدی قاسم کبریت...!

  صدای زوزه ها آن به آن نزدیک ترمی شد.درآن تاریکی چیزی که نمی دیدیم ولی می توانستیم حدس بزنیم چهل پنجاه متر بیشتر با ما فاصله ندارند.

  برجعلی پالتویش را درآورد. قسمتی از برف ها را کنار زد و پالتو را روی زمین گذاشت.

  حالا صدای نفس نفس زدن گرگ هارا هم می توانستیم بشنویم.من و مشهدی قاسم شروع به کندن لباس های رویمان کردیم.برجعلی شروع کرد کبریت کشیدن. کبریت اولی دومی کاری ازپیش نبرد نالیدم :

  برجعلی !عجله کن رسیدند!...

  چندین نقطه روشن درست به چندقدمی ما رسیدند و بعد هیکل های ترسناک گرگ ها از میان مه پیداشد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ

پروانه در چراغانی (شهید خرازی) - قصه فرماندهان 5

پروانه در چراغانی : لحظاتی با یک شهید مهربان،شجاع و متواضع.

پروانه در چراغانی : لحظاتی با یک شهید مهربان،شجاع و متواضع.

پروانه در چراغانی : مرجان فولادوند، سوره مهر

بعضی خوب بودن را، تواضع را، ساده زیستی را، مهربانی را، شجاعت را... فقط شعار می دهند
و بعضی با تمام وجود آنهارا زندگی می کنند.
اگر دوست داری لحظاتی با چنین افرادی زندگی کنی این کتاب را بخوان

برشی از کتاب: 

به او بگو من فرمانده ی تیپمم . بگو اصلا مهم نیست باور کنی یا نه ، مهم این است که خرمشهر آنجاست . دست شماست و ما آمده ایم آن را پس بگیریم و می گیریم . شهرهای ما را محاصره کرده اید . امید شما به گردان تانکتان است که می خواهد از شلمچه نفوذ کند و حلقه ی محاصره را بشکند . اما نمی تواند میدانم . می فهمی چه خطری دوستانت را تهدید می کند ؟ با خط آتش راه هلیکوپتر ها را می بندیم . چقدر مقاومت می کنید ؟ یک هفته ؟ یک ماه ؟ یک سال ؟ تا نفر آخرکشته می شوند یا از گرسنگی می میرند !اسیر عراقی چشمهایش را به زمین دوخته بود اما حسین گفت : فقط تو می توانی به آنها کمک کنی ! آزادت می کنم که بروی . به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم اما از خاکمان نمی گذریم . برو به آنها بگو تسلیم شوند و به هر حال ، این خیلی بهتر از مردن است ، همین !
الله اکبر ، دخیل الخمینی  حسین با لبخندی دوربین را به من داد . نگاه کردم . تا چشم کار می کرد ستونی از سربازان عراقی بود که زیر پیراهن های سفیدشان را به علامت تسلیم بالا سر تکان می دادند و پیشاپیش همه آن اسیر اخموی لجباز بود . آتش سبک شد و مقاومت دشمن در هم شکست .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۴
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۹ ب.ظ

پاوه سرخ (شهید چمران) -قصه فرماندهان6

پاوه سرخ                     داوود بختیاری دانشور    

 

پاوه سرخ : ذره ای آشنایی با یک اَبَرمرد

پاوه سرخ : ذره ای آشنایی با یک اَبَرمرد


فیلم "چ" تکه ای از وجود چمران هزار تکه است. شاید این کتاب چند تکه دیگر از وجود او را در ذهن ها کامل کند.   

برشی از کتاب:
چنان به اوعادت کرده بودم که باشنیدن خبر رفتنش به مصر لرزه به تمام وجودم چنگ انداخت.وقتی علت رفتنش را پرسیدم گفت: چه فایده که من در اینجا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم ولی در دنیا بی عدالتی وجود داشته باشد؟ این فکر مثل خوره تو مغزم افتاده بود. اوکه می توانست در بهترین نقطه ی امریکا زندگی کند،کشتی وهواپیمای شخصی داشته باشد چگونه می توانست پشت پابه همه ی این چیزهابزند؟ص43

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۲۹
نمکتاب ...