آواز بچه آتش : رمانی ناب درباره حوادثی مهم در اطراف شیراز، بعیده مثلش را خوانده باشی
بریده کتاب(۱):
_اون پسرک موتورسوار کی بوده منتظرت؟ _ نمی شناسم آقا چرا واسه اون خودت رو به آّب و آتیش زدی و فراریش دادی؟ آقا گفتم دست خودم نیست، دیدم چار، پنج تا آدم ریختند روی یه نوجوون و کتکش می زنن، منم رفتم جلو و از چنگشون درآوردم . بدکاری کردم؟ _نه! اتفاقا کار عاقلانه ای کردی! _البته همینطوری رو بی عقلی رفتم جلو آقا!… ص۱۸۵
بریده کتاب(۲):
تلفن پشت تلفن و باز همان مرد چند دقیقه قبل زنگ زد و گفت: مواظب آقا باشین… بگین ایشون امروز نرن راهپیمایی… ایشون رو میخوان شهید کنن منافقا! -نادر خودش هم دلشوره گرفته بود -میبخشین شما برادر؟ -چیکار به اسمم داری؟ امروز مراقب آقا باشین…
بریده کتاب(۳):
دستغیب چیزی روی کاغذ نوشت. امضا کرد و گفت: بدین رادیو بخونه. جریان رو هم به مردم نمازگزار بگو. بعد گفته های رحیم را بازگو کرد. اکبر رفت و پشت بلندگو ایستاد: ” آقا فرمودند گروهک ها دانشگاه رو تصرف کردن… دانشجوهای مسلمون کمک می خوان… بعد نماز آقا میرن طرف دانشگاه برای کمک.” صدای تکبیر مردم پیچید توی صحن شاهچراغ… ص۵۶
نقد رمان فرمان یازدهم : یکنواخت بودن کل داستان و بدون هیجان بودن اتفاقات باعث خستگی می شود.
نقد رمان فرمان یازدهم نوشته ی زهره عارفی
هرچقدر تلاش کردم تا این رمان را با علاقه بخوانم نشد!
نه به خاطر اینکه محتوا نداشت!
و نه چون اینکه قلم و سبک نداشت!
و نه بخاطر نویسنده و یا حتی انتشاراتش!
و نه به دلیل گرمای هوا و سردی مزاج…!
بلکه کتابی که با سبک واگویه ی فکری و ذهنی نویسنده با خودش نوشته شده است و هدف مشخصی هم دارد، آن قدر حاشیه دارد و شخصیت هایش گنگ هستند، آن قدر زمان و مکان را گم می کنی…که تمام ذوق خواندنت کور می شود. شخصا برای آن خواندم که بتوانم با انصاف نظرم را بدهم.
جای جای رمان تکه های زیبایی از ذهن نویسنده تراوش کرده بود، اما یکنواخت بودن کل داستان و بدون هیجان بودن اتفاقات باعث خستگی می شد. البته نویسنده سعی کرده بود با قرار دادن یک زن یهودی زیبا در داستان و دختری به نام سوفی کمی فضا بدهد اما باز هم خستگی خواننده را پاسخ نمی داد.
حالا اصل داستان چه بود؟!
در سرزمین فلسطین لوحی در دست مسلمان ها بود که در آن یازده فرمان «یهوه» نوشته شده بود و اثبات حقانیت دین اسلام را می کرد. این نوشته را خود یهودیان دیدند و بر اصل بودن آن صحه گذاشتند و حالا در خانه ی مسلمانی که در آن یهودی هجرت کرده ای زندگی می کرد پنهان شده بود و دو مسلمان با روندی توانستند آن را در بیاورند و بخوانند.
به هرحال رمان شاید می توانست خیلی بهتر از این نوشته شود.
ولف آدلر، پروفسور دانشگاه کلمبیا می گوید: ” بهترین و دلکش ترین نواهای موسیقی، شوم ترین آثار را روی دستگاه عصبی انسان می گذارد، به خصوص اگر هوا گرم باشد، این تخریب بیشتر می شود.” (زیرا یکی دیگر از عوامل بهم زدن سیستم عصبی گرماست.)
بریده کتاب(۲):
نوای موسیقی از احساسات و انفعالات درونی انسان ناشی می شود و معرف، غم و شادی، هیجان و آرامش روحی انسان است.” به عبارت دیگر وقتی که یک موسیقی حماسی نواخته می شود، من می جوشم نه اینکه محتوای موسیقی این حالت را در من بوجود می آورد. پس موسیقی محتوایش حماسه و محبت و عشق و اندوه نیست، بلکه این عناصر، رسوب یافته و بایگانی شده در درون من است که با ورود امواج موسیقی به درونم تحریک می شود، این است اینکه می گویند موسیقی شکل دارد، ولی محتوا ندارد.
دوران جنگ فقط پشت جبهه ها نمی نشستند دعا بخوانند و بگویند الهی صدام بمیرد. بلند می شدند و تیر می زدند. آن بلند شدن و تیر زدن، امروز این کار و تلاش و امیدواری است. اگر دلت دیدن یک جنگ تن به تکنولوژی بدون سلاح و بدون پشتوانه مادی می خواهد، حتما این کتاب را بخوان…
خلاصه:
ماجرای شکل گیری یک شرکت دانش بنیان در حوزه فناوری و کامپیوتر
راه نو، آدم متمایز و تغییر دهنده می خواهد. #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۱):
😎یک بار یکی از اساتید در کلاس خاطره ای از «فایمن» برایمان تعریف کرد،
فایمن، یکی از برندگان جایزه 🎁 نوبل است.
او مهارت زیادی در تدریس دارد.
فیزیک را چرخ می کند و با ادبیات ساده سرخ می کند و به خورد دانشجویان می دهد. از این لحاظ شهرت زیادی برای خود دست وپا کرده است.
فایمن روزی برای سخنرانی به دانشگاه آرژانتین دعوت می شود.
⁉️ در حین سخنرانی، از دانشجوها می پرسد:
«شما چرا همان کاری را می کنید که ما در آمریکا انجام می دهیم؟
وضعیت کشور ما طوری است که باید روی لبه علم حرکت کنیم، اما شما که کشورتان مشکلات متعددی دارد، بروید و مشکلات خودتان را حل کنید، نه این که به علومی بپردازید که شاید صد سال آینده هم به دردتان نخورد. »
اصل در هر شرایطی و به هر شکلی، ایستادن است. دوام در ایستادگی، به هر شکل و شرایط را به سود انسان ایستاده تغییر خواهد داد. #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۲):
برادر یکی از دوستانم تصادف کرد و فوت شد، اما خانواده اش نمیتوانستند اثبات کنند که طرف مقابل مقصر است از این که نمی شد مقصر را مشخص کرد خیلی ناراحت بودم☹️
یک بار هم یکی از هم کلاسی هایم با عصبانیت😡 به دانشگاه آمد. توی خیابان ماشینی جلویش پیچیده بود و بعد از تصادف فرار کرده بود.
اما این اتفاقات ما را به این ایده رساند که برویم دوربین روی ماشین مردم بگذاریم تا بتوانند از جلوی ماشینشان عکس و فیلم بگیرند…
آنهایی که تصمیم گرفته اند حاصل دوازده سال تحصیل را در چهار ساعت بسنجند به این فکر نکرده اند که اگر کسی از بد روزگار در این چهار ساعت گره ای به کارش بیفتد عاقبتش چه خواهد شد؟ #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۳):
ایدهای که به ذهنم رسید این بود که سر کلاس آتش بازی مختصری راه بیندازیم. نقشه رو خودم کشیدم و تعدادی از بچههای کلاس هم کمک میکردند. نقشه این بود که داخل میز معلم بمب دستی کار بگذاریم، تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حال و هوای کلاس عوض شود. چند ماه این طرف آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبه سوری مقداری باروت گیرمان آمد. برای منفجر کردن بمب از راه دور باید فکر میکردیم. سر کلاس فیزیک و حرفه و فن چیز هایی از حسگر های حرارتی شنیده بودم. روز شنبه، زنگ اول به محض این که معلم وارد کلاس شد، عملیات را شروع کردیم. همه چیز آماده بود. باریکه آفتابی که سر صبح از چاک پرده، خودش را به شیشه ساعت مچی رسانده بود،
راهش را به سمت سر کج کرد. سنسور داغتر و داغتر شد تا این که ناگهان زنگ مدرسه به صدا در آمد و کلاس تمام شد. آقای معلم جلوپلاس اش را از کلاس جمع کرد و حسرت کباب شدنش را به دل حسین گذاشت. بچهها رفتند سراغ بمب؛ به خاطر یک اشتباه ساده بمب منفجر نشده بود. ص ۲۴ و ۲۵
بچه های شرکت نقطه قوت شان و دلیل موفقیت شان دقیقاً همین “با هم بودن بودن” بود،نه با هم بودن معمولی که در حد تفریح و گفتن و خندیدن باشد، باهم بودنی که پیش برنده بود و به آنها دل و جرأت می داد. #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۴):
محمود شاگرد اول مدرسه بود و به شدت خجالتی و سر به زیر. حسین در مدرسه دائم یک گوشه ای آتش می سوزاند و بعد بازیگوشی می کرد. اما این ظاهر قضیه بود. آنها خصوصیات اخلاقی و رفتاری مشترکی داشتند که روزبه روز آنها را با هم رفیق تر می کرد؛
خصوصیاتی که برای دیگران ملموس نیست و تنها در حیطه روابط دو طرف، معنا و مفهوم پیدا می کند! رفاقت آنها چیزی فراتر از رفاقت های معمولی بود؛ رفاقتی که تنها به گفتن و خندیدن و خوش گذرانی خلاصه نمی شد. ص ۳۲
می شود هر راهی را باز کرد و هر سدی را شکافت. #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۵):
در امتحاناتِ دکتر علی محمدی ملاک و معیار تمام شدن زمان امتحان، من بودم. به محض این که برگه امتحان را تحویل می دادم، بلافاصله بعد از یک ربع، دکتر برگهها را جمع می کرد. واقعاً شخصیت عجیبی داشت. اولین کسی بود که در دانشگاه ایران دکترای فیزیک گرفت بود. جایگاه علمی بالایی داشت. با وجود این، در ساده بودن و معمولی زندگی کردن، هیچ کس به گرد پایش نمی رسید. کلاسهایش شلوغ ترین کلاس های دانشکده بود، به حدی که دانشجو های دانشگاه های دیگر برای حضور در کلاسش سر و دست میشِکاندند. رابطهاش با دانشجو ها بیشتر شبیه رابطه پدر و فرزندی بود تا رابطه استاد و دانشجو.
بچهها خیلی با او راحت بودند و در هر کاری با او مشورت میکردند. یک روز در کلاس دوتا از بچهها درباره تحصیل در خارج از کشور از استاد راهنمایی خواستند. یکی از آن ها پرسید: «استاد چرا برای ادامه تحصیل و کار به خارج نرفتید؟» یکی دیگرشان هم گفت: «چرا شما تمایل ندارید به بچهها توصیه نامه تحصیل در خارج از کشور بدهید؟ وقتی ما میتوانیم آن جا موفق تر باشیم چه اشکالی دارد که برویم؟» استاد بعد از تمام شدن این حرفها، لبخند معناداری زد؛ انگار حرفهای زیادی برای گفتن داشت. ولی ترجیح داد سکوت کند و طوری دیگری جواب بچهها را بدهد. احتمالاً آن دونفر که بعدها رفتند آمریکا، با شنیدن خبر ترور شهید علی محمدی به جوابشان رسیدند. ص۳۹
هرچه جلوتر می رفتم تلاش می کردم راهی که در آن قدم گذاشته ام را بیشتر و بهتر بشناسم #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۶):
در درس خواندن نه خیلی خفن بودم، نه خیلی ضعیف. دوران کنکور اصلاً به خودم سخت نمیگرفتم استرس نداشتم بیشتر دنبال این بودم که رشته و دانشگاه خوبی قبول شوم. دنبال این بودم که بتوانم کار مفیدی انجام بدهم.
روز کنکور در عادی ترین حالت ممکن به حوزه امتحانی رفتم. به رسم همه کنکورها کیک و ساندیس زینت بخش امتحان بود! در سالن، تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای ساییده شدن مدادهای نرم مشکی روی پاسخ نامه ها بود. در میان سکوت عمیق سالن، علی رضا امتحان را با خوردن کیک و ساندیس شروع کرد. یک ربعی از شروع کنکور گذشته بود که به شکل کاملاً عادی و بدون هیجان خم شد و دفترچه را از کف زمین برداشت. درحال پاشیدن معمولاً معلومات دوازده سالهاش روی برگه بود که ناگهان در اطراف کلیه اش احساس فشار کرد.
در طول کنکور بیشتر از اینکه به تستها فکر کند به دست شویی رفتن فکر میکرد و ذهنش کاملاً به هم ریخته بود احتمالاً آنهایی که تصمیم گرفته اند حاصل دوازده سال تحصیل را در چهار ساعت بسنجند،
به این فکر نکرده اند که اگر کسی از بد روزگار در این چهار ساعت گرهای به کارش بیفتد عاقبتش چه خواهد شد. ص۴۵ و ۴۶
تصمیم آدم ها بعد از مغلوب شدن می تواند از جنس سقوط باشد یا تلاش برای صعود، آنان که بر این سختی ها و دشواری ها غلبه می کنند به سمت اوج می روند و آن ها که از سختی و مشکلات بهانه می تراشند به نابودی می رسند و فراموش می شوند. #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۷):
تجربه ی خیلی مفیدی که من در بسیج داشتم این بود که همیشه دیکته نانوشته بیعیب است. اوایل ورودم به بسیج به خیلی چیزها نقد داشتم، ولی وقتی که کار را برعهده ی خودم گذاشتند، دیدم همه چیز دست خودم نیست. گاهی اوقات کارهایی را نمیخواستم، ولی اتفاق میافتاد.
گاهی کاری را میخواستم انجام بدهم، ولی هرچقدر تلاش میکردم نمیشد. انتظاراتم تخیلی بود. وقتی که وارد کار اجرایی شدم، تازه فهمیدم چقدر با شرایط ایدهآل فاصله دارم. هر کاری برای این که به نتیجه برسد، مقدمات می خواهد، کمک می خواهد، ابزار می خواهد، شرایط می خواهد. وقتی وارد کار می شویم. تازه آن موقع میل بر این کشمکشها، تقسیم مسئولیتها، محدودیت امکانات و نقصها و ضعفهای فکری باعث فاصله گرفتن از شرایط مطلوب می شود. خوبی بسیج این بود که ما را با این واقعیتها مواجه کرد .ص۴۹
بریده کتاب(۸):
موقع درس خواندن یکی از خصوصیاتش این بود که هنوز کتاب را باز نکرده، ذهنم شروع می کرد تخیل کردن راجع به این که با این کلمات و جملات چه کار عملی میتوانم انجام دهم. هرچه میکردم، حفظیاتم قوی نمیشد. همیشه برایم سوال بود که بالاخره کدام یک از اینها؛ مهندسی کامپیوتر، نرمافزار، الکترونیک، عمران یا مکانیک؟ همه این رشتهها را دوست داشتم. میخواستم مهندس همهچیز بشوم منتها فقط جنبه عملی مهندسی را دوست داشتم نه جنبه تئوری اش را.ص ۵۴
همه چیز از ایده های خوب شروع می شود. چیزی که بقیه تابه حال نتوانسته اند به آن دست پیدا کنند. ماهیت آن مهم نیست، مهم این است که فکر آدم بی کار نباشد و همیشه در ذهنش گره ای برای باز کردن داشته باشد، فکر کردن به چیزی که می تواند باعث تحول شود. #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۹):
دوران جنگ، پشت جبههها فقط نمینشستند دعا بخوانند و بگویند الهی صدام بمیرد؛ بلند میشدند و تیر میزدند. آن بلند شدن و تیر زدن، امروز این کار و تلاش و امیدواری است.
ولی این که، آن تیر بخورد به پیشانی دشمن، دست خداست.
تکلیف ما این است بلند شویم، حرکت کنیم و تا می توانیم با دقت تیر بزنیم؛ با تمام وجود بایستیم و از هیچ چیز نترسیم.وقتی این کار را با نیت درست و خالصانه انجام بدهیم، آن وقت است که به لطف و هدایت خدا همه کارها به نتیجه میرسد. ص۱۴۲
بریده کتاب(۱۰):
یک شب وقتی آقای رحیمی با سمندر از یزد به تهران می آمد، فکرش به شدت درگیر دستگاه بود. توازن بین فشار پدال گاز و شیب جاده به هم ریخت به سرعت از حد مجاز بالاتر رفت. ناگهان در یکی از سراشیبی های مسیر، فلاش دوربینهای پلاک خوان کنار جاده، چشم آقای رحیمی را پر کرد. آن روزها کمتر کسی خبر داشت که دوربین ها می توانند سرعت و پلاک را تشخیص دهند و جریمه کنند. هنوز به عوارض تهران نرسیده بود که پیامک جریمه اوقاتش را تلخ کرد. این اوقات تلخی او را به فکر انداخت؛ فلاش دوربین با مهندس رحیمی همان کاری را کرد که افتادن افتادن سیب با نیوتن. ص۱۲۷
بریده کتاب(۱۱):
نقطه قوت ما این است که عامل جمع شدنمان دور هم، هیچ وقت کار نبوده است. این خیلی مهم است. نخ تسبیح ما هیچ وقت کار نبود. یعنی اگر این شرکت هم نبود، من به واسطه حسین با علیرضا و محمدامین آشنا شده بودم و در فضای رفاقت و صمیمیت خیلی خاصی بودیم. حتی قبل از این که به صورت جدی وارد فضای کاری شویم و شرکت کنیم این فضای صمیمیت و رفاقت تا حد زیادی شکل گرفته بود و دائم تقویت می شد.
بعد از این که شرکت را هم تاسیس کردم باز این چارچوب که «اصل، کار نیست»، همیشه در جمع ما وجود داشت. به همین خاطر، وقتی در مسائل کاری و فنی اختلاف نظر پیش می آمد، حریمی از دوستی و رفاقت بین ما وجود داشت. هیچ وقت اجازه داده نمی شد آن حریم رفاقت، به خاطر مسائل کاری شکسته شود. همیشه اختلافها تا آنجا پیش میرفت که به این حریم آسیب نزند در اوج اظهار نظرها و بحث کاری، هیچ وقت حریم ادب را زیر پا نگذاشتیم و دچار مشکل نشدیم. ص۷۳
بریده کتاب (۱۲):
نقشه این بود که داخل میز معلم بمب دستی کار بگذاریم. تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حال و هوای کلاس عوض شود . چند ماه این طرف و آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبه سوری مقداری باروت گیرمان آمد. برای منفجر کردن بمب از راه دور باید فکری میکردیم. سر کلاس فیزیک و حرفه و فن چیزهایی از حسگرهای حرارتی شنیده بودیم. روز شنبه زنگ اول به محض اینکه معلم وارد کلاس شد، عملیات را شروع کردیم و همه چیز آماده بود…. (صفحه۲۴)
بریده کتاب (۱۳):
یک بار یکی از اساتید درکلاس خاطره ای از فایمن برای ما تعریف کرد. فایمن یکی از فیزیکدانان بزرگ آمریکاست که توانست جایزه نوبل را بگیرد. مهارت زیادی در تدریس داشت. فیزیک را چرخ می کرد و با ادبیات ساده ای سرخش میکرد و به خورد دانشجوها میداد. از این لحاظ شهرت زیادی برای خود دست و پا کرده است. فایمن روزی برای سخنرانی به دانشگاه آرژانتین دعوت می شود و در حین سخنرانی دانشجو ها می پرسد: چرا شما همان کاری را می کنید که ما در آمریکا انجام میدهیم؟ وضعیت کشور ما طوری است که باید روی لبه علم حرکت کنیم. اما شما که کشورتان مشکلات متعددی دارد بروید و مشکلات خودتان را حل کنید نه اینکه به علومی پردازید که شاید تا صد سال آینده به دردتان نخورد! صفحه (۴۰ و ۴۱)
دواردو مسافری از رم نویسنده: فهمیه نیکومنظر انتشارات: عهد مانا
ادواردو مسافری از رم : این پسر ثروتمند ایتالیایی با یک انتخاب زندگی اش را متحول کرد…
ادواردو مسافری از رم نویسنده: فهمیه نیکومنظر انتشارات: عهد مانا
بریده کتاب:
خبر تولد وارث آن همه ثروت و جشن باشکوه جیووانی برای او، آن روزها تیتر مهم روزنامه های ایتالیا بود و مردم درباره ادواردوی کوچک صحبت می کردند. از دید آن ها همین که وارث جیووانی بود برای خوشبختی کافی بود. چه بسا کسانی که آرزو می کردند فقط یک ماه در چنین تجملی زندگی کنند یا حتی یک هفته یا یک روز به خوبی آن را بنوشند و هضم کنند. و بعد باقی عمر را با طعم آن، سر کنند و آن را آنقدر برای فززندان و نوه هایشان تکرار کنند تا چند نسل به آن افتخار کنند… صفحه۱۲
بریده کتاب(۲):
متعجب از واکنش پدر، خواست توضیح بیشتری بدهد، اما پدر حرفش را قطع کرد. دستان پسرش را کنار زد و باناراحتی، ته گیلاس را سر کشید و آنرا روی میز گذاشت. نگاه حسرت باری به جوان بیست ساله اش انداخت. چقدر با او متفاوت بود. به جای اینکه فکر خوشی های جوانی اش باشد، چسبیده بود به این کتابها که بالاخره کار دستش داده بودند. انگار آرزوهایش یک جا به باد رفته بود… صفحه۳۵
بریده کتاب(۳):
چند پتو با پارچه ای سفید پوشیده شده و درکنار دیوار روی زمین پهن بود. حتما برای این بود که کمی از خشکی زمین بکاهد و میهمان بتواند راحت تر روی آن بنشینند و بالش هایی که برای تکیه از آنها استفاده می شد. ادورادو به اطراف چشم گرداند. خبری از هیچ شی تزیینی نبود؛ حتی یک گلدان گران قیمت. اینجا محل سکونت مردی بود که دنیایی را به جنبش درآورده بود. توی مسیر دائم به این فکر کرده بود که خانه یک رهبر بزرگ چگونه می تواند باشد و حالا سادگی آنجا عجیب به دلش نشسته بود… صفحه۵۲
بریده کتاب(۴):
ادواردو با هیجان بلند شد. چهره ای را که در مقابلش می دید،آرامشی درونی همراه با نیروی پر اراده مردی دنیا دیده را باهم داشت. در خطوط چهره اش، نهایت قدرت و بی باکی و بر لبانش لبخندی مسیح وار دیده می شد. در همان بدو ورود متوجه ادواردو شده بود و نگاهی پر مهر و گیرا به او افکنده بود و ادواردو را در جذبه سادگی و آرامش چشمان نافذ خود قرار داده بود. ادواردو مردی را دید که انگار با نگاهش تمام حرفهای درون او و تمام رنج های نگفته اش را یکجا فهمیده بود و با لبخندش، به او آرامش و امید میداد… صفحه۵۴
کتاب نیمه پنهان مکران نویسنده: محمدهادی حیدری نسب انتشارات عهد مانا
کتاب نیمه پنهان مکران : گذری به یک سرزمین، سرزمینی زیبا با مردمانی زلال و بی ریا
کتاب نیمه پنهان مکران نویسنده: محمدهادی حیدری نسب انتشارات عهد مانا
معرفی:
🏝مکران، پارهای از تن زیبای سرزمینمان ایران است. 🏖 سواحل زیبای دریای عمان، که حاشیهاش کویر و دشت و نخلستانهایی احاطه کرده است و در میان آنها مردمانی از طوایف گوناگون شیعه و سنی زندگی میکنند. این سفرنامه، گذری است از میان این سرزمین برای آشنایی اعتقادی با انسانهای مهربان و زحمت کش آنجا…
🍃 نیمه پنهان مکران انسانهایی هستند که در هیاهوی بازیهای سیاسی در اعتقادات خود غوطهور میشوند و به حقیقت میپیوندند.
بریده کتاب:
⏰پانزده دقیقه اول مشخص نبود که آنها میخواهند درباره شیعه تحقیق کنند یا آمدند نظر امین را برگردانند. امین ابتدا مقداری درباره دلایل تشیعش گفت ولی آنها با جاهل پنداری امین به او گفتند: «تو که درس حوزوی نخوانده ای و سواد کافی نداشتی. چطور تشخیص دادی که شیعه بر حق است؟»
🗣لحن صحبت امین عوض شد و از سواد مذهبیاش دفاع کرد. از فعالیتهایش وقتی که سنی بود گفت و مقداری درباره تناقضات و عملکردهای منفی برخی مولویهای برجسته اهل سنت صحبت کرد. آنها گفتند: «اینکه دلیل نمیشود فلان مولوی چه کارکرده و فلانی چه کار!»
من و پنج وارونه : آگاهی لازم برای پیشگیری از بیگاری عاطفی(عاشقانه ی عاقلانه)
من و پنج وارونه
نویسنده: محمد داستانپور، انتشارات : حدیث راه عشق
بریده هایی از کتاب:
*کاش انسان ها به اندازه کالایی که می خرند، در دل بستن ها و محبت کردن ها هم حوصله و وسواس به خرج دهند.
*حیف است که دلها بی در و دروازه باشد و عشق ها بی هویت و بی شناسنامه؛ چرا بعضی به (گدایی عشق) می پردازند و بعضی به (حراج عشق) باید از چه گذشت، تا به چه رسید.
*آیا آنچه از دست می دهیم و آنچه به دست می آوریم می ارزد؟ برنده ایم یا بازنده؟!
خون دلی که لعل شد: خاطراتی که هم خواندنی باشد هم دانستنی کم پیدا می شود…دریابش
خون دلی که لعل شد خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی گردآورنده: دکتر محمدعلی آذرشب انتشارات انقلاب اسلامی
بریده کتاب(۱):
خانه ما طبق معمول اغلب خانههای ایرانی با قالی مفروش بود اما دیدم این قالیها هم جزو زوائد است و لذا آنها را فروختم تنها دو قالی در اتاق مهمانهای همسرم باقی گذاشتم به خود گفتم این دو قالی به جای قالی هایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است. وقتی تصمیم به فروش قالیها گرفتم موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم برادرها و دایی های او تاجر فرش بودن و میدانستم که آنها نمیگذارند من اینکار را بکنم. یکی از برادران را که اکنون هم در مشهد است و -حاجی صفاریان- دعوت کردم و به او گفتم این تعداد قالی را ببر و بفروش و برای ما به جای آنها چند زیرانداز بخر. زیرانداز در ایران ارزانقیمت و کمحجم است. او گفت: به چشم و رفت و زیراندازها را آورد سه اتاق را فرش کرده، تعداد زیادی از آنها هم اضافی ماند. به یکی از شاگردانم شهید کامیاب گفتم در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبههای ما تقسیم کن و هر طلبه برحسب نیازش یکی دو زیرانداز بده و این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیراندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد.
همسرم که دید این کار را کردم تنها حرفی که زد این بود: چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟ _گفتم این دو قالی به جای آن قالیهایی است که جزو جهیزیه خود آوردهاید. گفت: نه آنها را هم بفروش به حاجی صفاریان گفتم، آمد و این دو قالی را هم فروخت بعد اتاق مهمانهایی همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم که آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان نه قطعه زیرانداز یادشده باقیست و بهجز یک استثنا…. ص۱۶۳
دانلود از آپارات نمکتاب
عکس نوشته هایی زیبایی از کتاب خون دلی که لعل شد
عکس نوشته هایی زیبایی از کتاب خون دلی که لعل شد
یک افسر جوان که به گستاخی معروف بود، به تمسخر صدا زد: – آ شیخ! ریشت رو تراشیدند؟ من فورا پاسخ دادم: بله، سال ها بود که چانه خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله می بینم اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.رژیم پهلوی بر محور جدایی میان دین و جامعه بنا شده بود.گاهی به سبب تنگ دستی ناگزیر می شد کتاب هایش را که بسیار مورد عشق و علاقه اش بودند بفروشد. وقتی می دید ما کتاب هایش را تورق می کنیم، ناراحت می شد. اگر یکی از کتاب های کتابخانه اش را دست ما می دید، با لحنی مهرورزانه نسبت به کتاب و حریص بر حفظ آن، می گفت: این چیست؟ لطفا بگذار سرجایش! اما با این همه ناچار می شد برخی کتاب های خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیازهای اولیه ی ما چیزی فراهم کند. به سراغ قفسه های کتابخانه می رفت، کتابی را برای فروش بر می داشت، اما فروش آن کتاب برایش نا گوار می آمد و لذا آن را به جای خود می گذاشت، دومی را برمی داشت، سومی را برمی داشت، … تا اینکه ناچار انتخاب می کرد و بر می داشت. به یکی از ما می گفت: این کتاب ها را به نزد شیخ هادی ببر و به او بفروش.کنج سلول همواره با یاد و نام خدا برای مومن است.به سراغ قفسه های کتابخانه می رفت، کتابی را برای فروش بر می داشت، اما فروش آن کتاب برایش ناگوار می آمد و لذا آن را به جای خود می گذاشت، دومی را برمی داشت، سومی را برمی داشت، … تا اینکه ناچار انتخاب می کرد.
ترکیب مقاومت با آگاهی بخشی و رشد فکری، خط انقلاب اسلامی را تشکیل می دهد.در تمام زندگی مبارزاتی خود، همواره هردو خط «مقاومت» و «روشنگری» را با هم ادامه دادم و معتقدم این دو را کاملا با هم در آمیختم.ریاضت سکوت امام، یکی از بزرگ ترین ریاضت ها بود. او مصداق کامل انسان مومن بود.
نقد رمان قرار نبود : نوجوانان و جوانان زیادی را پای خود در رویا نشانده و سر آخر دست خالی برگردانده است.
نقد رمان قرار نبود نوشته ی هما پور اصفهانی قرار نبود که آدمیزاد اهل همه چیز باشد!
قرار بود که اهل خوبی ها باشد، زیباییها و پاکی ها !
قرار نبود که مخلوق ضعیف، خالق قادر را حذف کند.
قرار بود که زیر سایه خالقش توانمند شود و خوش بخت!
قرار نبود که وقتی قلم به دست می گیرد هرچه که نباید بنویسد!
قرار بود که راوی خیر باشد و معرفی کننده ی بدی ها !
رمان قرار نبود و قرار بود نوشته ی هما پوراصفهانی در صفحه ای مجازی است که نوجوانان و جوانان زیادی را پای خود نشانده و آن ها را در رویاهای این دوران فرو برده است و سر آخر دست خالی برگردانده است.
رمانی که با شیطنت های سه دختر شروع می شود. البته قرار نبود که آدم ها این قدر بی اخلاق باشند و زبانشان در هر دور چرخش یک دور به کلمات رکیک بچرخد که متاسفانه در این رمان و امثالش پر از حرفایی است که عرف جامعه به آن می گویند: فحش!!
چرا پور اصفهانی این قدر اصرار دارد که شخصیت های داستانی اش در حرف زدن بی پروا باشند و کلاس و فرهنگ و شخصیت را فقط در پول و پوشش زیبا و زندگی های گران قیمت بداند نمیدانم.
دختر و پسر شخصیت های رمان او فوق العاده زیبایند و پولدار، دخترانش هیچ ویژگی فرهنگی، روحی و اخلاقی و اجتماعی خاصی ندارند اما چنان محبوب القلوبند که انسان حسرت می خورد.
پسرانش همه بسیار بداخلاقند تا جایی که در جای جای داستانش با زن عصبی رفتار می کنند و به قول خودش سگ دارند. هر چند او گاهی این حالت را غیرت می نامد.البته که معنی محبت و غیرت و فرهنگ و ادب و محبوبیت و مقبولیت در ادبیات داستانی امروز بسیار متفاوت شده است.
رمان قرار نبود زندگی بی هدف دختری به نام ترسا ست که بزرگترین هدفش در دنیا، دکتر شدن است و حاضر است برای رسیدن به آن قید خانواده را بزند و به کانادا هم برود. حتی خودش هم نمی داند از رفتن چه می خواهد.
ازدواج صوری می کند و بقیه ی رمان، داستان این زندگی ست.
هما پور اصفهانی در خلق صحنه های احساسی و خیالی بی پروا، خوب قلم می زند و این نقطه ضعف نوجوانان و جوانان است و همین هم است که طرفداران زیادی دارد و الا که رمان هایش در خواننده رشد و حرکت و تحول مثبتی ایجاد نمی کند.
در جای جای داستانش می خوانی که دو هفته گذشت،یک ماه گذشت،… و یکهو صحنه حسی اش شروع می شود. کل زندگی ها می گذرد بی هیچ محتوایی و فقط لحظه های خاص یک خیال خوب پردازش می شود.