نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۸۷ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت) :: دفاع مقدس» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۰ ب.ظ

حرمان هور

حرمان هور : اول تا اخر زندگی نفر اول کنکور پزشکی که وصل به بی نهایت می شود...

حرمان هور : اول تا اخر زندگی نفر اول کنکور پزشکی که وصل به بی نهایت می شود…

 

حرمان هور : علیرضا کمری ، نشر سوره مهر

معرفی:

اگر به تو بگویند که این کتاب خاطرات و دست نوشته های نفر اول کنکور پزشکی است که خیلی تیزهوش، خیلی پراحساس، خیلی ریزبین و عاشق پیشه بوده است دلت می آید که نخوانی و مسیر بی نهایتی که او طی کرده را ندانی. شاید تو هم بخواهی مثل او بی نهایت شوی.

بریده کتاب:

این کیست که امشب اینگونه آرام به چشمان خیس شما قدم می گذارد؟
لحظه ای می نشیند مکثی می کند و می رود. این کیست که بعد از مدت ها احساست را به ضیافت می خواند و پرواز خیالت را به سوی شمع وجود خویش می کشاند؟ کمی تامل می کنی که این کیست که باز هم خانه خلوت تو را دق الباب می کند …چمران می گفت که ارزش انسان و شخصیت انسان به ناگفتنی هایش است و من می دانم که تو ناگفته هایت بیش از آن بود که بشود باور کرد.
با تمام این حرف ها گاهی اوقات انسان دوست دارد درد دل کند. دوست دارد با کسی از ته قلب حدیث نفس کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

تا کربلا

کتاب تا کربلا : شهید اگر شهید باشد می شود دلداده، دلداده ب سیده الشهدا...

کتاب تا کربلا : شهید اگر شهید باشد می شود دلداده، دلداده به سیدالشهدا…

 

کتاب تا کربلا : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

معرفی:

این کتاب داستان سرباز کاروان محمد صلی الله علیه و آله و سلم است.
هرکس دلش می خواهد خدا او را در کاروان پیامبر اکرم بپذیرد باید مثل این شهدا باشد.

 

بریده کتاب(۱):

مرحوم آیت الله العظمی اراکی می فرمایند: شبی در خواب امیر کبیر را دیدم. جایگاهی خوب و رفیع در عالم برزخ داشت از او پرسیدم: راز این مقام عالی شما چیست؟
جواب داد: این هدیه مولایم حسین علیه السلام است.
با تعجب گفتم: چطور؟
گفت: درحالی که رگ دو دستم را درحمام فین کاشان بریدند خون به شدت از بدنم می رفت و تشنگی بر من غلبه کرد خواستم آب طلب کنم ناگهان به خودم گفتم: میرزا تقی دو رگ تو را بریدند و این همه تشنه ای! پس در کربلا پسرفاطمه چه کشید؟ از عطش پسر فاطمه آقا اباعبدالله (علیه السلام) حیاکردم و چیزی نگفتم.
وقتی صورت بر خاک گذاشتم و آماده ی مرگ شدم مولایم بالای سر من آمدند و فرمودند: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی و آب ننوشیدی.
بعد مرا به این مکان آوردند و گفتند: ((این هدیه ما در برزخ ان شاءالله در قیامت جبران می کنیم))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

چشم روشنی

چشم روشنی: قصه یک زندگی شیرین

چشم روشنی: قصه یک زندگی شیرین

چشم روشنی ، کوثر لک، نشر شهید کاظمی

بریده ای از کتاب:
همان اول زندگی فهمیدم به اندازه ی فامیل هایم او دوست و آشنا دارد.
با اینکه آن زمان بیست و چهار پنج سال بیش تر نداشت، هر شب مهمان داشتیم و برایمان کادوی عروسی می آوردند.
یک شب که مادرم آنجا بود گفت که زشته مهمان ها شام نخورده برن، نگهشون دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن ، من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تارییخ ثبت شد. دانه های برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک قالبی از قابلمه بیرون آمد.
وقتی دیس پلو را سر سفره گذاشتیم. سید جواد مثل قطعه های کیک پلوی شفته شده را می گذاشت توی بشقاب مهمان ها و با خنده می گفت: به هر نیتی دوست دارید این پلو را بخورید، به نیت آش، کیک یا …
همه خندیدند. خودم هم خنده ام گرفته بود. به خاطر این قضیه هیچ وقت سرزنش نشدم از بس که با همه ی خرابکاری هایم تشویقم می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ق.ظ

پرواز تا بی نهایت

کتاب پرواز تا بی نهایت

کتاب پرواز تا بی نهایت

 

وقتی سریال شهید بابایی رو دیدم فکر می کردم حسابی شهید بابایی رو می شناسم اما وقتی کتابش رو خوندم اونم با این قصه های کوتاه و کوچولو، تازه فهمیدم نمی شناسمش.
شهید بابایی همون شهیدی است که حضرت آقا می فرمایند:
  “من به حال او غبطه می خورم.”
شهید بابایی انقدر بزرگ بود که تو سریالش هم جاش نشد!!!

 

بریده ای از کتاب:
یک ماشین بیوک و یک ماشین پیکان در فرماندهی وجود داشت اما شهید بابایی همیشه پیکان را ترجیح می دادند . در یکی از سفرها با یک ماشین پیکان ، شبانه به طرف یزد حرکت کردیم .به خاطر تنگی جا ، پاهایم درد گرفته بود .

  • گفتم: ماشین پیکان است و جای آن هم تنگ ، ولی اگر بیوک بود راحت تر بودیم و زودتر هم می رسیدیم .
  • شهید بابایی گفت : برادر جان من می دانم که بیوک از پیکان و کباب بره از نان خشک بهتر است ، ولی فکر می کنم وقتی پیکان سوار می شویم ، و برای کسی که کنار خیابان ایستاده است و از سرما می لرزد بهانه می آوریم که جا نداریم و عجله داریم ، حال اگر بیوک سوار شویم به تدریج خواهیم گفت که: این بابا بو می دهد و اصلا نباید سوارش کرد.
    ان شا الله اگر ما هم روزی به آن درجه از تقوا برسیم که اگر بنز هم سوار شدیم هوای نفس ما را نگیرد . آن وقت مطمئن باشید سوار بنز هم خواهید شد .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۳
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

جشن حنابندان

کتاب جشن حنابندان : روایت هایی کوتاه، جذاب و خواندنی از جنگ که از خواندنشان خسته نخواهی شد.

کتاب جشن حنابندان : روایت هایی کوتاه، جذاب و خواندنی از جنگ که از خواندنشان خسته نخواهی شد.

کتاب جشن حنابندان : محمدحسین قدمی، نشر سوره مهر

تبلیغ و تقریظ آقا:

مقام معظم رهبری:
روز و شبی چند در لحظه های پیش ازخواب، درفضایی عطرآگین و مصفا و در معراج شور و حالیکه سطور و کلمات نورانی این کتاب به خواننده ی خود عطا می کند، سیر کردم و خدا را سپاس گفتم، هم بر آن قطره ی عشقی که در جان این نویسنده افکنده و چنین زلال اندیشه و ذوقی را بر قلم او جاری ساخته است و هم بر آن دست قدرتی که نقشی چنان بدیع و یکتا بر صفحه ی تاریخ معاصر پدید آورده و صفحه هایی که افسانه وار از ذهن و چشم بشر این روزگار بیگانه است، در واقعیت این نسل از ملت ایران نقش زده است….

بریده کتاب:

میتل اشتارت که زمانی شاگرد مدرسه بوده و معلمش، کانتورک، او را تنبیه می کرده, حالا به پست و مقامی در ارتش دست یافته است و کانتورک که به سربازی آمده و دست بر قضا زیردست میتل افتاده تقاص پس می دهد و شاگرد به تلافی تنبیه گذشته استاد را مسخره و به کارهای طاقت فرسا وادار می کند.
اگر چنین حادثه ای درجبهه ی ما رخ دهد، به محض دیدار، همدیگر را می بوسند و از هم حلالیت می طلبند. بدنیست بدانید که امیری، شش ماه، در جبهه برای حلالیت طلبیدن از دوست خود به خاطر یک غیبت، در به در و سنگر به سنگر دنبالش می گشت. لحظه ی دیدار روی هم را بوسیدند و در آغوش یکدیگر عاشقانه گریستند و استغفار کردند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

یادگاران (کتاب بروجردی)

یادگاران (کتاب بروجردی): بعضی آدم ها را باید مدام یادآوری کرد. جان پای دین داده اند.

یادگاران (کتاب بروجردی): بعضی آدم ها را باید مدام یادآوری کرد. جان پای دین داده اند.

 

یادگاران (کتاب بروجردی) : عباس رمضانی

بریده کتاب(۱):

یکی می خواست بیاید تهران، نمی دانم وزیر دفاع آمریکا بود یا نماینده سازمان ملل. گفتند شاه گفته « هیچ اتفاقی نباید بیفته» همین حرف برای محمد کافی بود. گفت: «باید بیفته»
رفیقی داشت توی اصفهان. اسمش سلیمان بود. توی این جور کارها با همدیگر بودند. خودش هم که تهران بود. درست همان وقتی که قرار بود هیچ اتفاقی نیفتد، یک هلی کوپتر توی اصفهان افتاد پایین، دوتا اتوبوس سفارت آمریکا توی تهران رفت هوا.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

زندگی زیباست

زندگی زیباست: روایتی از حیات شهید سید مرتضی آوینی

زندگی زیباست: روایتی از حیات شهید سید مرتضی آوینی

زندگی زیباست : سیدعباس سید ابراهیمی

خلاصه کتاب:
کتاب «زندگی زیباست»؛ روایتی از زندگی شهید هنرمند و خوش فکر، سید مرتضی آوینی است.
این کتاب که البته مفصل ترین کتاب درباره او است با استفاده از خاطرات و گفت وگوهای غالب افرادی که با این اندیشمند و هنرمند برجسته انقلاب اسلامی مرتبط بودند، به صورت مستند و داستانی نوشته شده و زوایای مختلف و زیبایی از زندگی آوینی را به مخاطبان می شناساند.

بریده کتاب:

مریم لبخندی می زند و می گوید:
باشه، مرتضی!… شب می خواستیم بریم خونه یادت باشه ماهی بگیریم ها، من دوست دارم ماهی قرمز سر سفره هفت سین…راستی، به بابام اینا نمیگم تو شدی مرتضی ها! همینجوریش باهات مشکل دارن این رو هم بگم بدتر میشه..
مرتضی سری تکان می دهد و می گوید:
-ساعت هفت آماده باش میام دنبالت…
مرتضی به خانه برمیگردد. بدون این که لباس هایش را عوض کند، شعر ها و دست نوشته هایی که در این چند روزه جمع کرده بود، دسته دسته می کند و در یک گونی می ریزد. یک گونی بزرگ، پر می شود از دست نوشته ها و اشعار کامران.
در همین حین چشمش به بعضی از آن ها می افتد و می خواند:
غروب زندگی ات به یکباره تمام زندگی ات را در خود گرفته است و خورشید غروبت، بیشتر از همیشه زنده و بزرگ تر وبزرگ تر از همیشه، می رود و در افق تنهایی ات پنهان شود، بمیر؛ که همه زندگی ات را به یکباره زیسته ای.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

وقتی کوه گم شد

وقتی کوه گم شد: کسی که روی کوه را هم کم کرده است، بخوانید روایت زندگی اش را.

وقتی کوه گم شد: کسی که روی کوه را هم کم کرده است، بخوانید روایت زندگی اش را.

وقتی کوه گم شد: بهزاد بهزادپور

معرفی:

کوه گم نمی­ شود. محکم و پابرجاست. قهرمان جوان این کتاب کاری کرده ­است که کوه هم مقابلش به شکوه قد علم می­کند. اما امان از وقتی که قهرمان خواستنی داستان دزدیده می­شود. . .حیف است پهلوان کشورت را نشناسی.

خلاصه:

این کتاب ماجرای عاشقانه متفاوتی است بین یک پسر کتاب فروش و یک دختر نوجوان.
پسر نامه هایش را پشت کاغذهای باطله می نوشت، کاغذهایی که پشت آن یک داستان دنباله دار بود. دختر اوایل نامه ها را دوست داشت امام کم کم منتظر نامه ها می ماند به شوق داستان پشت آن…
عشق جوان ها گاهی باعث می شود که سر به کوه بگذارند…

بریده کتاب(۱):

نامه:
سلام امید زندگیم، باز هم منم، سعید تو، سعید بی­نوا! این صدو بیست و چهارمین نامه است که برایت می­نویسم و تو هنوز حتی یک کلمه هم به من پاسخ نداده ­ای. فقط بی هیچ کلامی نامه­ هایم را بر میداری و با نگاه زیبا اما ساکتت به من می­نگری و می­روی.
چقدر در برابر خانه ­تان بنشینم و کتاب­های عاشقانه بفروشم تا شاید تو از خانه بیرون بیایی و من بتوانم برای لحظه­ای تو را ببینم!….

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

حماسه تپه برهانی

حماسه تپه برهانی: بخوانید روایت آدم هایی که از جنس کوهند، محکم و استوار.

حماسه تپه برهانی: بخوانید روایت آدم هایی که از جنس کوهند، محکم و استوار.

حماسه تپه برهانی : سیدحمیدرضا طالقانی

معرفی:

وقتی کتاب را شروع کردم خیلی نظرم رو جلب نکرد اما از سرکنجکاوی ان را کنار نگذاشتم. هرچه جلوتر رفتم برای خواندن آن مصمم ترشدم می خواندم و در خودم اشک می ریختم. شرح حال جمعی از رزمندگان است که همگی بوی شهادت می دهند.
همگی رسیده اند به ورودی بهشت….. اصلا نمی توانم توصیفشان کنم. فقط باید سطرسطر تپه برهانی را با جان و دل بخوانی.

خلاصه:

داستان رشادت­های گروهانی است که برای نگه داشتن تپه ی برهانی سه روز تشنگی و گرسنگی همراه با مجروحیت­های سخت و حملات متعدد عراقی­ها را تحمل می­کنند. و در نهایت همه رزمنده­ ها جز پنج نفر از آن­ها به شهادت می­رسند.
نویسنده کتاب یکی از این پنج نفر است که خاطرات این چند روز به اضافه ۱۷ روز گرسنگی و تشنگی و جراحت خود در منطقه­ای دور از مناطق خودی را به خوبی به تصویر می­کشد.

بریده کتاب(۱):

در اولین شبی که رزم شبانه انجام شد چون اغلب بچه ها با این برنامه آشنایی نداشتند وضع خنده دار بود. وقتی گردان دربیرون از آسایشگاه آرایش گرفت و نورافکن ها روشن شد هیچ شباهتی به یک گردان نظامی نداشت. بعضی با پای برهنه، بعضی بایک چکمه برخی بدون اسلحه بعضی هم درحالی که تجهیزات خود را روی لباس زیر بسته بودند از جلونظام داده شدند.

بریده کتاب(۲):

یکی از رزمنده ها در کنارم زانو زد و گفت:
راست است که شماهفده روز غذا نخورده اید؟
من سرم رابه نشانه تایید حرفش تکان دادم دراین لحظه صدای گریه بچه ها بلند شد و بر یکدیگر سبقت گرفتند تا هر یک گلی از هندوانه را در دهان من بگذارند لحظاتی بعد دهانم از هندوانه لبریز شد به طوری که قادر به فرودادن نبودم.
در این لحظه پزشک اورژانس بچه ها را از این کار بازداشت: ((نمی فهمیدکه معده این بنده خدا بعد هفده روز امادگی این همه هندوانه راندارد)).

بریده کتاب(۳):

درهای سالن بازشد و پرستارها با سینی های غذا وارد شدند بوی مطبوع غذای قیمه بود که سالن را پرکرد. از همان ابتدا یکی یکی به تخت ها غذا می دادند اما وقتی نوبت من رسید با کمال تعجب دیدم که بی تفاوت عبور کردند.
به پرستار گفتم: مگر نمی دانید که من هفده روزه که غذا نخوردم حالا هم به من غذا نمی دهید؟
او با مهربانی گفت: امشب قرار است تو را عمل کنند باید معده ات خالی باشد. تو که هفده روز صبرکردی یک شب دیگر هم صبرکن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
کتاب روزگاران(بانوان آزاده): خاطرات شنیدنی ۴ دختر ایرانی که در اسارت فرمانده زندان بغداد را ذله می کنند.

کتاب روزگاران(بانوان آزاده): خاطرات شنیدنی ۴ دختر ایرانی که در اسارت فرمانده زندان بغداد را ذله می کنند.

کتاب روزگاران(بانوان آزاده) : فاطمه مصلح زاده

معرفی:

خاطرات چهار دختر ایرانی که در اسارت، فرمانده زندان امنیتی بغداد از دست آنان ذله می­ شود و خون می­ گرید، شنیدنی است. غرور آفرین است. و البته خواندنی…

بریده کتاب(۱):

نمازمان که تمام شد دست هم دیگه را گرفتیم و بلند بلند دعای وحدت خواندیم. صدایمان توی راه رو می پیچد. نگهبان دریچه سلول را باز کرد”ساکت باشین” گوش نکردیم.
دوباره داد زد: ساکت.
بقیه اگر سرو صدا می کردند می ریختند توی سلول و می زدنشان با ما نمی دانست چه کار کند. عاجز شده بود. می گفت: “شما اسیر ما نیستین، ما اسیر شما شده ایم.”

بریده کتاب(۲):

فرمانده اردوگاه گفته بود با خودم ببرمشان دفترش. می دانست حرف من را گوش می کنند.
رفتم دم اتاقشان. دوتا از دخترها نماز می خواندند، دوتا دیگر با من آمدند. رفتیم دفتر فرمانده چشمش که بهشان افتاد. داد کشید:” ابوترابی از این ها بپرس آخه از جونمون چی می خوان؟”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...