نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۸۷ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت) :: دفاع مقدس» ثبت شده است

دوشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ

اینک شوکران 4 (شهید رنجبر)

 

 



در مورد کتاب
کتاب رنجبر به روایت همسر شهید، جلد چهارم از مجموعه کتاب های اینک شوکران می باشد. اینک شوکران 4 به زندگی شهید محمدعلی رنجبر و همسرش مرضیه کازرونی می پردازد و با این مقدمه آغاز می شود:
«روزی که با دستکش های سفید لباس عروسی دفتر عقد را امضا می کرد، نمی دانست شادی این رنگ، تنها 14 سال در زندگی او دوام می آورد. در تمام این سال ها چنان خوشبخت بود که دوست و آشنا بخت سپید او را مثال می زدند و به رسم کرمانی ها، از او می خواستند در مراسم ازدواج چادر سفید بر سر عروس بیندازد. اما سال های آخر، سپید رنگ لباس محمدعلی هم شد. بیمارستان، دکتر، در، دیوار، تخت. و وقتی چهره محمدعلی هم سپید شد و رویش را با ملافه ای همرنگ خودش پوشاندند، دنیا برای مرضیه سیاه شده بود. الان دیگر سیاه نیست. اما مرضیه تنهاست و تنهایی از نظر مردم خوشبختی نیست. دیگر او را برای مراسم عقد دعوت نمی کنند. اما مرضیه سپید را می بیند، در زندگی فرزندانش، دوستانش، اطرافش و حتی تنهایی هایش که حضور ناپیدای محمدعلی آن را پر کرده است. این کتاب، شرح حال سپیدی یک عشق است.» گفتنی است شهید رنجبر بر اثر عوارض شیمیایی و سرطان خون در مرداد 76 در بیمارستان شیراز به شهادت رسید.

برشی از کتاب
ص30-بین خانواده هامان معروف بودیم به زوج عاشق.به عروس و دامادهایشان می گفتند((مثل محمدعلی و مرضیه باشید))همیشه ما رامثال می زدند.
ص37-هردفعه که برمی گشت مهربان تر می شد همیشه فکر می کردم این لحظه ها تکرار نخواهند شد. وقتی نگاهم می کرد و می گفت ((دوستت دارم)) ازته دل می گفت واشک در چشم هایش جمع می شد.خالص و بی ریا می گفت که به قلبم می نشست.
خیلی با هم صحبت و درد ودل می کردیم. وقتی شروع می کردیم یکدفعه نگاه به ساعت می کردیم می دیدیم ساعت سه شب شده و ما هنوز داریم حرف می زنیم.

پوستر کتاب نیمه پنهان شهید رنجبر

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۴
نمکتاب ...
دوشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۲۶ ق.ظ

تپه چاویدی و راز اشلو

تپه جاویدی و راز اشلو : کتابی دیوانه کننده از زندگینامه یک غیورمرد، شهیدمرتضی جاویدی

تپه جاویدی و راز اشلو : کتابی دیوانه کننده از زندگینامه یک غیورمرد، شهیدمرتضی جاویدی


درباره کتاب:
امام خمینی خونسرد و آرام به قدری ایستاد و صبر کرد تا بوسه های مرتضی جاویدی تمام شد. خواستیم مرتضی را کنار خود ببریم که یکدفعه متوجه شدیم که امام خم شد پیشانی مرتضی را بوسید! بوسه ای که اولین بار در عمرم دیدم، حس کردم امام مهمان چند دقیقه ای خود را از صمیم قلب دوست دارد!
صدای حاج احمد آقای خمینی را شنیدم که گفت: تا به الان ندیده بودم امام پیشانی کسی را ببوسد!
داستان این عاشقی رو بخونید...
سعید عاکف ( نویسنده ی خاک های نرم کوشک ) می گوید : اگر کسی از من بپرسد تاثیرگذارترین کتابی که تاکنون درباره ی دفاع مقدس خوانده ای ، چه کتابی است؟ می گویم: "تپه ی جاویدی وراز اشلو"
اگر داستان این کتاب در یک کشور اروپایی یا آمریکایی رخ داده بود الان هم فیلم هم انیمیشن وهم بازی آن را طراحی می کردند و به همه ی دنیا فخر می فروختند.اما شما حتی حوصله ی خواندن اصل این داستان را ندارید.این کتاب عجیب و دیوانه کننده را بخوانید.

برشی از کتاب:
می گن مرتضی یه چریکه ! حریف نداره ... ـ همه ی دوره های تکاوری رو دیده . ـ تقوا و شجاعتش زبانزد هم هس . ـ دلم می خواد زودتر ببینمش !
مثل برق سفره ی شما انداخته شد و خبری از مرتضی جاویدی نبود . تنها جوانی بیست و چند ساله با قد متوسط و اندامی لاغر سفره ، قاشق و پارچ آب را تند تند جلوی ما می چید . سید علی حسینی با انگشت جوان را نشان داد . ـ بنده ی خدا دست تنهایی اندازه ی چند نفر کار می کنه . کاش می رفتمی کمکش . بشین بابا هرکی تو جبهه یه وظیفه ای داره . ما تو گردان می جنگیم این بنده ی خدا هم کارش غذا دادن و این جور کارهاست ! جوان لباس خاکی چفیه بر گردن مثل قرقی می چرخید و با جان ود ل بشقاب های عدس پلو را از توی سینی برمی داشت و جلو بچه ها می چید . شام که خوردیم همان جوان آمد و ظرف ها و سفره را جمع کرد . دوباره حاج صلواتی بلند گوی دستی اش را جلوی دهان گرفت و صدای تیزش را چاشنی عدس پلو کرد : خدا لعنت کند اندر دو عالم صدام ملعون را که کمر بر قتل بست و کشت همه گل های مردم را . حاج صلواتی بلندگوی دستی را دست جوان داد . ـ بفرمایید آقا مرتضی ؟! تند گفتم : مرتضی ؟ جوان لباس خاکی ریز نقش ، بلندگو را جلو دهانش گرفت : برادرا ! سلام علیکم .


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۲۶
نمکتاب ...
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ق.ظ

اینک شوکران 1 (شهید مدق)

اینک شوکران۱ : مریم برادران، روایت فتح

در مورد کتاب
عاشق همدیگه بودن…
اما یکیشون دائم مریض بود و اون یکی دائم پرستار. اینقدر سختی های زندگیشون زیاد بود که آدم فکر میکنه اصلاً جایی برای شیرینی نمی مونه؛ مثل خیلی از ماها که سختی های زندگیمون شیرینی هاش رو محو کرده اما اونها اونقدر شیرین زندگی می‌کردن که ...
این داستان رو حتماً بخونید .

برشی از کتاب
شب سال تحویل بود تنها بودم .سفره انداختم و نشستم سر سفره . آلبوم عکساهان را نگاه کردم . همان جا کنار سفره خوابم برد . ساعت سه و نیم بیدار شدم . یکی می زد به شیشه پنجره ی اتاق . رفتم دم در . در را که باز کردم . یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم . یک خرس سفید بود که بین دستهایش یه دسته گل بود . منوچهر آمده بود . نشستیم سر سفره . درکیفش را باز کرد و سوغاتی هایش را که برایم آورده بود درآورد . یک عالمه سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف . با سوهان و سمباده صافشان کرده بود . رویشان شعر نوشته بود یا اسم من و خودش را کنده بود . ص 25

 

پوستر کتاب اینک شوکران را از اینجا دانلود کنید

پوستر کتاب اینک شوکران مدل 2

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۱
نمکتاب ...
شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۳۴ ب.ظ

آنا هنوز هم می خندد

 

 

 

 

داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب: کتاب آنا هنوز هم می خندد

داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب: کتاب آنا هنوز هم می خندد



در مورد کتاب
دیده ای بعضی ها دراوج غم می خندند و بعضی ها در اوج شادی اشکمی ریزند ؟
وقتی کتاب را می خواندم با چشمان اشکبار می خندیدم و با لبخنداشک می ریختم.
شوری اشکم با شیرینی لبخندم یکی شده بود.



بریده از کتاب
-چشمت چه سالی تخلیه شده؟
-زمان جنگ!
-ببینم...این طرف رو نگاه کن...چشمت رو باید دربیارم!
-خودم میتونم دکتر. اجازه بده.
-بیخود نیس می خاره. زیاد دست کاریش می کنی.
-فقط گاهی وقتا بجای کارت شناسایی ازش استفاده میکنم. درش بیارم دکتر!
-نه عزیز من! کار خودمه... چشمت درد و سوزش هم داره؟
-درد که نه بیشتر می خاره!
-مدل چشمت خیلی قدیمیه!
-پول می خواد مدلش رو ببرم بالا.
-میدونی چیه جناب آقای دارعلی...
-بله!
عصب های چشمت سالم هستن.
-نمی فهمم دکتر.
-اگه تو جنگ چشمت رو تخلیه نکرده بودن، همون موقع می شد پیوندشون زد... داری می خندی؟!
ص21 و
22

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۳۴
نمکتاب ...
شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۶ ب.ظ

آن بیست و سه نفر

کتاب آن بیست و سه نفر: چقدر جذاب و خواندنی است روایت اسارت بیست وسه نوجوان ولی شیرمرد.

کتاب آن بیست و سه نفر: چقدر جذاب و خواندنی است روایت اسارت بیست وسه نوجوان ولی شیرمرد.

 

خلاصه کتاب
این کتاب، از آنجا که در برگیرنده خاطرات و رشادت های نوجوانان رزمنده و مقاومت آنان در اردوگاه های ارتش بعث است، ناگفته بسیاری از دوران اسارت دارد. نویسنده کتاب،که سابقه 15 سال روزنامه نگاری دارد، این کتاب را به شکل روایت داستانی و دارای تعلیق های داستانی بجا، نگاشته است.
آوردن یک عده نوجوان 15 ساله به کاخ صدام و واداشتن آنان به بیان اعترافاتی دروغین مبنی بر اجباری بودن اعزام رزمندگان نوجوان به جبهه های جنگ که می توانست افکار عمومی جهانیان را در جهت خواسته های رژیم بعث عراق تغییر دهد، موضوعی است که این کتاب را بی نظیر می کند.

 

برشی از کتاب
هرچه غیبت منصور طولانی‌تر می شد اضطراب ما هم بیشتر می شد.چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور در حالی‌که می خندید آمد داخل.پرسیدیم:چی شد منصور؟ گفت:هیچی بابا! یه خانواده عراقی رو کمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود هی می لرزید و گریه می کرد.سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ی ایرانی دوازده سالشه.نه ماه هست که اسیره. همیشه هم داره می خنده.اونوقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی؟ بدون اینکه کسی کتک بزنه دار ی گریه می کنی؟پسره وقتی این رو شنید گریه اش بند اومد!ص330

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۶
نمکتاب ...
جمعه, ۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۳ ب.ظ

حکایت زمستان

حکایت زمستان : حکایت از روزهای سرد است ولی گرم می کند دلمان را به قوی مردانش

حکایت زمستان : حکایت از روزهای سرد است ولی گرم می کند دلمان را به قوی مردانش

حکایت زمستان : سعید عاکف، نشر ملک اعظم



درباره کتاب:
خیلی از آدمها از بهار زندگی شان کلی خاطره تعریف می کنند اما از پاییز و زمستان های روح و جسمشان جز افسردگی و خستگی هیچ ندارند.
خیلی باید متفاوت باشی تا بتوانی زمستان زندگیت را مثل بهار با شور بگذرانی!

برشی از کتاب:
تکه گوشت را به دو سیخ کشیدم و گرفتمش روی آتش. بعد زودی صدای جیلیز و ویلیزش بلند شد. همزمان با بلند شدن این صدا کف های تاید شروع کرد به قلپ و قلپ کردن و بالا آمدن .
بالاخره با هر فیلم و زینگی که بود ، کباب چنجه درست شد. مخصوصا کمی هم آن را سوزاندم تا اثر کف های تاید از رویش محو شود . تا جایی که می شد بهش نمک زدم .
بسم اللهی گفتم و سیخ را دادم دست جک بالانس.
لقمه اول را که فرو داد گفت حِلو حِلو ابومشاکل.
می دانستم یکی از تاثیرات فوری تاید ،گرفتار کردن فرد به اسهال است .
 جک بالانس هنوز از آشپزخانه بیرن نرفته بود که تنگش گرفت و گرفتار اسهال خونی شد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۳
نمکتاب ...
سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ

از او (قصه شال- شهید معماریان)

 

از او(قصه شال): قصه ی مادرشهید محمدمعماریان

 

از او(قصه شال) : نرجس شکوریان فرد، نشر عهد مانا

16سال بیشتر نداشت که پرونده زندگی اش توی این دنیا بسته شد

اما خیلی عجیب است که از خیلی جاهای این دنیا می آیند و برای بازشدن گره مشکلات دنیایی شان پرونده او را ورق می زنند و آن را بازخوانی می کنند.

شما هم اگر مشکلی دارید این کتاب را تورّق کنید.

 

بریده ای از کتاب:

بغضش ترکید و سیل اشک از چشمانش سرازیر شد. حس کرد دختری است که برای شکایت از سختی هایی که پیش آمده مقابل پدرش نشسته است. دلش می خواست که پیام بر (ص) در حق محمد، پدری کند. یک دفعه دید یک اسب سوار سراپا سفید، با صورتی که مثل مهتاب می درخشید، دور جانماز می گردد. تمام وجودش پر از حرارت شد، دلهره به جانش افتاد. بی اختیار بلند شد، ایستاد و گفت: یا رسول ا...! من بچه ام را از شما می خواهم، ولی سالم. اگر ماندنی است، از خد بخواه بچه ام را صحیح و سالم به من برگرداند....

وقتی به خودش آمد تنها ردی از بوی عطر اسب سوار باقی مانده بود.

از پشت بام پایین آمد. دلش آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به مادرش گفت: مادر! بچه من یا همین الان خوب می شود یا می میرد....صفحه: 12 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۳۶
نمکتاب ...