یکی از آنان با بی تفاوتی گفت: لطفا به ما خودتان بگویید به چه کسی بی اعتنایی کردیم؟ – من ولیعهد ایران هستم. آن ها به یکدیگر نگاه کردند ودر یک لحظه با صدای بلند خندیدند. من از رفتار آن ها به شدت ناراحت شدم، پیراهن یکی از آنان را گرفتم واز نیمکت بلندش کردم، اما او قبل از اینکه کاری انجام دهم، مشتی به صورتم کوبید ومن چند قدم عقب رفتم و روی زمین افتادم.
نقد رمان بار هستی: واگویه ی درونی زنان و مردانی است که نه لذت زندگی را می فهمند و نه لذت مردن را.
نقد رمان بار هستی نوشته ی میلان کوندرا بار هستی، نمادی از باری است که فیلسوفان و دانشمندان غربی بر دوش مردمانشان گذاشته اند و آن ها را به رنجی انداخته اند که ناگفتنی است.
داستان کتاب از زبان یک زن و مرد است. اما در حقیقت واگویه ی درونی زنان و مردانی است که نه لذت زندگی را می فهمند و نه لذت مردن را. مجبورند زندگی کنند و برای رفع ناراحتی های زندگی شان تن به زن و شراب داده اند.
این کتاب، اندیشه و ظلم کمونیست ها را بیان می کند و در اثنای آن اندیشه های فیلسوفان غربی چون نیچه را هم می آورد و در غالب زندگی زنان و مردان غربی به جریان می اندازد.
خواننده اگر دقیق باشد متوجه می شود که : خرد شدن شخصیت ها، دل سردی از زندگی ها، پناه آوردن ناچاری به رختخواب های خائن و هوس آلود، مست کردن های هر گاهه و…. به خاطر دور شدن از مسیر درست آفرینش و دل کندن از حرف خالق و دل بستن و پیروی از حرف های مخلوق است.
سراسر کتاب اعتراف به سرگشتگی هاست. فرار از ازدواج، التماس برای خواسته شدن،
تن دادن اجباری به شب ها، دل بستن به محبت حیوانات در بی مهری های انسان ها، سکوت مقابل سردمداران سرمایه دار ظالم، خانه های مجردی، فرزندان تک والدینی، کار کردن برای خوردن، خوردن برای زنده ماندن…
و اگر با دقت نگاه کنیم این نوع اندیشه باعث می شود که هر کس تنها به زندگی و بقای خود فکر کند و انگیزه ی فردی شالوده ی همه ی کارها و فعالیت ها می شود.
انسانی که خود را مالک و ارباب طبیعت می دانست و می داند، ناگهان متوجه می شود که در دامی افتاده است و مالک هیچ چیز نیست، نه ارباب طبیعت است نه ارباب تاریخ است و نه حتی ارباب خودش . چون نیروهای غیر عقلی دارد او را اداره می کند و کاش مردم و جوانان ایران به خودشان می آمدند، متوجه می شدند: واقعیت این است که این طور که غرب دارد در رمان ها و داستان هایش اعتراف به ویرانی می کند از هر خبری اثرگذارتر است. چرا باید پس مانده های متعفن سبک زندگی غربی را بخوریم و این طور مریض و سردرگم شویم: سبک خوراکشان، سبک لباسشان، سبک همسرداری هایشان، سبک اخلاق فردی، خانوادگی و اجتماعی شان…. همه فاجعه به بار می آورد. فاعتبروا یا اولی الابصار….
کتاب سیدمحمد حسینی بهشتی : عاقبت بخیری گنجیست که باهر مشقتی باید بدست آورد…
کتاب سیدمحمد حسینی بهشتی نویسنده: امیر صادقی انتشارات میراث اهل قلم
معرفی:
تا حالا شده حرف حقی بزنی ولی خیلی ها با شما مخالفت کنند؟ راه و هدفت درست باشه اما تحقیرت کنند، مورد سرزنش قرار بگیری و مسخره بشی…؟ یکی به دکتر گفت: دکتر چرا در مقابل این همه توهین و تهمت از خودت دفاع نمی کنی؟ دکتر گفت: … این کتاب به شما یاد می دهد که در مقابل سختی و تلخی ها چگونه برخورد کنید و همیشه هم پرچم موفقیت و خوشبختی را با دستهایتان بلند کنید.
بریده کتاب:
قبل از اینکه به خواستگاری معصومه بیاید، در خواب دیده بودم که از خانواده بهشتی صاحب نوه ای می شوم با خیر کثیر باقیات الصالحات سید محمد که به دنیا آمد تا از شیر بگیرمش ۹بار قرآن را ختم کردم. (ص۶)
بریده کتاب(۲):
جلسه حساسی بود از هر ۳قوا آمده بودند. دکتر پشت تریبون رفت ۱۰دقیقه از آغاز نطق دکتر می گذشت دکتر مکثی کرد و به مستمعین دور تا دور جلسه نگاه کرد و یکباره گفت: بچه ها بوی بهشت می آید آیا شما هم این بو را استشمام می کنید؟ در همین لحظه انفجار مهیبی حزب جمهوری اسلامی را لرزاند و ساختمان فرو ریخت.(ص۶۴)
کتاب خردل خر است: مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح
کتاب خردل خر است نویسنده: مهدی نورمحمدزاده انتشارات: روایت فتح
بریده کتاب:
داستان سفید۳۸: « دیسک بین مهره های ۴ و ۵ وضعش خیلی خرابه! اگر مواظب نباشین و استراحت نکنین مجبور به جراحی میشیم! حتی یک بسته چند کیلویی هم نباید بلند کنین و الا کرختی پاهاتون روز به روز بدتر میشه… .» عکس ام آر آی کمرش را داخل کیفش قایم کرد و به آرامی از پلههای مطب پایین رفت. -دکتر چی گفت؟ زن پشت ویلچر شوهرش ایستاد و به سختی جواب داد: -هیچی! گفت چیزیم نیست… خوب میشه!
خرمالوها را به گنجشک ها بفروش: ماجرای خواستگارهای دختر داستان دنبال کردنیست
خرمالوها را به گنجشک ها بفروش نویسنده: محمد حنیف انتشارات جمکران
خلاصه:
ماجرای دختری به نام ریحانه که ۴ خواستگار سمج همزمان دارد. او خودش در ابتدا یکی از آنها را می پسندد ولی بعد متوجه می شود یکی دیگرشان که نامش امیریل است از همه بهتر است ولی پدر خانواده پسرعمه ریحانه را قبول می کند و ریحانه به خاطر بیماری قلبی پدر کوتاه می آید و تن به ازدواج می دهد و بعد با خیانت یغما (پسرعمه) پدر پشیمان می شود و امیریل با اصرار خانواده را راضی می کند که با ریحانه مطلقه ازدواج کند یغما هم به بدترین نحو ممکن مجازات می شود.
بریده کتاب:
از همان روزی که با وساطت مادرش آمد خانه، به دلم نشست. سادگی اش را با پوشیدن شلوار سیاه و پیراهن آبی رنگ و رو رفته بی آستینش نشان داد. وقتی صحبت کردیم بیشتر شنونده بود میفهمیدم که پشت حرف های اندکش ثبات رای ندارد. پی در پی نظراتش را با من هماهنگ می کرد یا از حرفهایش عقب نشینی می کرد .(صفحه ۲۰ )
یک روز دستور آمد وسایل را جمع کنیم وبه خط دوم بردیم. چادرها و وسایل را به پشت کامیون منتقل کردیم وخودمان سوار اتوبوس شدیم. یکی از بچهها با خودش یک جوجه آورده بود که حالا تبدیل به مرغ شده بود اما چه مرغی! حیوان مادرمرده از بس صدای شلیک گلوله وآر پی جی شنیده بود پرهاش ریخته بود و به قول بچه ها موجی شده بود و هر چه اصرار کردیم که نمی شود درخط دوم این مرغ را نگه داشت راضی نشد، بالاخره هم آن را با خود آورد. ص ۱۷
بریده کتاب(۲):
پا برهنه داخل آب شدیم واز طرف دیگر بیرون آمدیم. مقداری راه رفته بودیم که ناگهان جسم تیزی پای مرا برید. درد شدیدی در پایم پیچید. ازپایم خون می آمد. فرمانده رسید و گفت: چی شده برادر؟ بریدی؟ گفتم نه بابا من نبریدم ، پام بریده. خندید و بعد لطفی را صدا کرد و گفت که مرا به چادر ببرد. برگشتیم طرف چادر. لطفی درحالی که می خندید گفت چی شده مورچه گازت گرفته شیطون؟ بچه ها در قایقی پس از ما رسیدند. فتوحی آژیر آمبولانس را به صدا درآورد وگفت توجه فرمایید! توجه فرمایید! یکی از برادرا به علت رفتن روی مین میخی پاش بریده و دچار کمبود خون شده هرکس میتونه با آوردن شکلات و خوردنی جون این برادرو نجات بده. ص ۷۰
خودسازی به سبک شهدا: هرکسی یکبار فرصت زندگی دارد… باید آن را بهترین، نقش زد
خودسازی به سبک شهدا گردآورنده: موسسه فرهنگی حماسه۱۷ بازنویسی: زهرا موسوی انتشارات حماسه یاران
بریده کتاب:
روزه زیاد می گرفت. گفتم برای چی اینقدر روزه زیاد می گیری؟! گفت: باید بگیرم نشستم و دودوتا چهارتا کردم، حرفش با عقلم جوردرنمی اومد حتی قبل از تکلیف هم روزه های ماه رمضانش را می گرفت. برایم سوال بود که چه بدهکاره؟ بعد از شهادت دفترچه یادداشت اش حل معمای بدهکاری هایش شد. یک روز روزه جریمه شنیدن غیبت، یک روز روزه جریمه دروغ، یک روز روزه جریمه …..ص۳۷
بریده کتاب(۲):
اولین درس اطلاعات عملیات اینه. کسی می تونه از سیم خاردار دشمن رد بشه که تو سیم خاردار نفسش، گیر نکرده باشه! ص۴۶
بریده کتاب(۳):
نمیدونم چرا وقتی با هم بودیم وصحبت می کردیم، وسط حرف هایم عباس ته خودکار را می گذاشت توی دهانش و فشار می داد. علتش را نمی دانستم می پرسیدم هم جواب درستی نمی داد و بحث را عوض می کرد. یک بار آنقدر پاپی شدم تا به حرف آمد. گفت: تو خیلی نسبت به غیبت حساس نیستی، می ترسم من هم آلوده بشم. برای همین ته خودکاررو می ذارم تو دهنم که حواسم باشه توغیبت نیفتم وادامه دهندش نباشم. ص۵۵
بریده کتاب(۴):
نگاهش به هلی کوپتر مانده بود. طوری نگاه می کرد که انگار بار اولش است هلی کوپتر می بیند. وسط همین نگاهش بود که گفت: این آهن پاره رو آدمی زاد می سازه و می تونه پرواز کنه: حالا فکر کن اگر بخواد خودش روپرواز بده تا کجا ها می تونه بره.
بریده کتاب(۵):
برخلاف تصورم دستش رازیر شیر گرفت ودهانش رابهش چسباند وآب خورد. گفتم پسرجون آب به این خنکی رو کنار گذاشتی ورفتی آب گرم خوردی. گفت همین خوبه. باعقلم جور در نمی آمد. می دانستم بی دلیل توی آن هوای گرم آب خنک راکنار نگذاشته وگفتم: راستش را بگو چرا آب خنک نخوردی. گفت: همین جوری عادت کردم. مکثی کرد و دوباره گفت: درواقع یه جور مبارزه با هوای نفسه، شما هم اجازه بده نشکندش. ص۱۱۷-۱۱۸
بریده کتاب(۶):
دراثر مبارزه با نفس بود که حر خود را نجات داد و لشکر امام حسین پیوست ودر اثر مبارزه نکردن با هوای نفس بود که عمر سعد ساعت ها فکر کرد، ولی نتوانست خود را نجات دهد. ص۱۴۱
کتاب گل های باغ خاطره: همراه شوید با یک آشنایی شیرین
کتاب گل های باغ خاطره نویسنده: حسن صدری مازندرانی انتشارات: میراث ماندگار
معرفی:
یکی از آرزوهایم در دوران نوجوانی این بود که یک روزبه صورت نامرئی وارد خانه مقام معظم رهبری شوم وازنزدیک شاهد زندگی اش باشم… کتاب گل های باغ خاطره به من کمک کرد از راه دور با زندگی آقا آشنا بشم. شماهم اگه دوست دارید همراه بشید بفرمایید!
بریده کتاب:
مادر یک شهید که ازبستگان رهبرهستند تعریف می کند: یک روزمهمان ایشان بودیم ظهربود وما در کنار سفره منتظر حاج آقا بودیم. وقتی ایشان آمدند نگاه به غذا کردند وگفتند: ((مثل اینکه نوع برنج با روزهای قبل فرق کرده است؟ خانم ایشان گفتند: حاج آقا روزعید است ومهمان هم داریم. برنج کوپنی هم تمام شده است. مجبورشدیم برنج آزاد بخریم. حاج آقا ناراحت شدند و فرمودند: (( بنا نبود تغییری در زندگی ما بدهید. ما که با مهمان این حرف ها را نداریم. اگربرنج نباشد برنج نمی خوریم.
بریده کتاب(۲):
یکی از نزدیکان مقام معظم رهبری می گوید: مقام معظم رهبری احترام زیادی به همسرخود می گذارند و این احترام، جواب سال ها صبر واستقامت همسرشان است. معظم له درباره همسرشان می فرماید: ((ایشان حتی یک بارهم از وضع سخت زندگی گله نکرده اند.)) یک روز من بر سرسفره ای در کنار رهبرنشسته بودم. خانم ایشان هنوزنیامده بودند. وقتی ایشان آمدند رهبر ما با حالت شوخی واحترام فرمودند: ((برای سلامتی حاج خانم صلوات))
کتاب کوچ لبخند: سرگذشت شهید علی قمی کردی… سرگذشتی خواندنی
کتاب کوچ لبخند نویسنده: حسین قرایی انتشارات: نشر امینان
معرفی:
فقط می تونم بگم خاطرات شیرین و هیجان انگیز و البته عبرت انگیز شهید بزرگوار علی قمی رو از دست ندید!
بریده کتاب:
مسئول سیاسی حزب دموکرات که به اسارت آنها درآمد می گفت: قاسملو وقتی متوجه حضور علی قمی در میدان شد با ترس گفت: « مقاومت فایده ای نداره، کاوه وقمی مقابلمان هستند. » ( صفحه ۵۴ )
بریده کتاب(۲):
علی جعفرخواه روایت می کند: وقتی برای پاک سازی مهاباد به روستایی رسیدیم، متأسفانه لو رفتیم، قمی به من گفت تا با آر.پی.جی ساختمان را بزنم امّا من نتوانستم. قمی آر.پی.جی را گرفت و دقیق زد وسط پنجره و ساختمان دوتا شد؛ دیگر تیری سوی ما شلیک نشد. ( صفحه ۶۵ )
بریده کتاب(۳):
حمید عسگری روایت می کند: پس از چهارماه قمی می خواست به مرخصی برود. در اتوبان تهران – کرج یکدفعه گفت: بنزینمان تمام شده. دیدم ساعت دو بامداد، یک آقای خوش قد وقامت با کت وشلوار کنار جاده منتظر ایستاده است. مرد هیچ عجله ای برای رفتن نداشت. نه ماشینش خراب شده بود ونه کمک می خواست. به ما اجازه داد تا از ماشینش بنزین بگیریم. انگار از طرف خداوند ایستاده بود تا ما بیاییم و از او بنزین بگیریم! ( صفحه ۱۱۶ و ۱۱۷)
ما همیشه فکر می کنیم آدم های بزرگ از اول بزرگ بودند، اما با این کتاب فوق العاده جذاب “دوزاریمان” می افتد که آدم می تواند از کجا به کجاها برسد.از هیچ به شهرت. از تو سری خوردن به احترام و عزت. وقتی این کتاب رو می خونی کلی روحیه می گیری…
بریده کتاب:
بچه ها پدر نامزد ها را در می آوردند. اگر تو ده کسی نامزد بازی می کرد، موی دماغش می شدیم. هر وقت توی کوچه و پشت در و دیوار خانه پسری با نامزدش راز و نیاز می کرد، بچه ها مثل برق به هم خبر می دادند، موی دماغش می شدند، از سر دیوار و از بالای درخت ها و پشت بام ها سرک می کشیدند، سوت می زدند، به زور سرفه می کردند، می رقصیدند و هرهر می خندیدند. شب هم توی خانه ها پدر و مادرها از بی حیایی دختر و هرزگی پسر حرف می زدند.
من جریان نامزدی های دختر های همسایه مان را برای بچه ها تعریف می کردم. اسمش عصمت بود و نیازعلی، قصاب آبادی آمده بود خواستگاریش. قصاب که زن داشت و بچه دار نمی شد، عاشق عصمت شده بود و ظهر که کارش تمام می شد قدری گوشت می گذاشت تو دستمال و می آمد که عصمت را ببیند. تو مدرسه داستان نیاز علی را تعریف کردم و بیست تا بچه را کشاندم تو کوچه مان. بچه ها تا چشمشان به نیازعلی و دستمال افتاد، دَم گرفتند:”عصمت جونم، عصمت جون-چایی رو بریز تو فنجون.” جوری شد که همه ی آبادی خبر شدند و زینب زن نیازعلی آمد دَم خانه عروس و غش کرد و قشقرقی راه انداخت که آن سرش نا پیدابود…صفحه۱۳۸