طیّب
طرف از این رو به اون رو شده!
بسه دیگه بقیه اش را خودتان بخوانید.
طرف از این رو به اون رو شده!
امام خامنه ای:
تا کنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده ام که صحنه های اسارت مردان ما در چنگال نامردمانِ بعثی عراق را ،آنچنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد.
این یک روایت استثنایی از حوادثی تکان دهنده است...
خلاصه کتاب :
خاطرات اسارت یک آزاده جانباز است که در عراق به عنوان یک اسیر مفقود الاثر بوده و فراز و نشیب های زیادی را در زندان-های عراق گذرانده اند که در این بین یکی از پاهاشون در یکی از بیمارستان های عراق قطع می شه که به همین دلیل نام این کتاب پایی که جا ماند نامیده شده است و جالب تر اینکه این کتاب را به شخصی که از همه بیشتر تو اسارت شکنجشون کردن تقدیم کردن ...
بریده ای از کتاب :
سرهنگ گفت: شما می خواستید انقلابتون روبه کشور ما صادر کنید؟!
نمی دانم چرا بیشتر عراقی ها این قدر روی موضوع صدور انقلاب حساس بودند. زیادی روی این موضوع در عراق و بین نظامیان شان تبلیغ شده بود. از بس درد داشتم برای اینکه پای مجروحم را با پوتینش فشار ندهد بهش گفتم: ماکی خواستیم انقلاب مونو به شما صادرکنیم؟ مگرحزب بعث عراق چشه, خلایق هرچه لایق
-هنوزهم بااین وضعیتی که داری به خمینی پای بندی؟
درجواب ستوان گفتم:هرکس رهبرخودش را دوست داره یعنی شما می خواید بگید صدام رودوست ندارید اسارت عقیده روعوض نمی کنه عقیده رومحکم می کنه.
-روزهای بعد بچه ها تدبیربه خرج دادندوباپس وپیش کردن کلمات شعاردادند وقتی بچه هاشعارمی دادند عراقی ها تا چند هفته ای خوشحال بودند تا اینکه عراقی ها فهمیدندبچه هابه جای مرگ بر...می گویند: مرد مرد خمینی یا مرداست خمینی,درسوله ی سه بچه هابه جای مرگ بر..می گفتند:برق رفت خمینی!
عراقی هاوقتی فهمیدندبچه هابه جای کلمه مرگ ازمردوبرق استفاده می کنند به جان مان افتادندوحسابی اذیت مان کردند.
آن روز ناهار برنج وخورش کلم بود.دریک چشم به هم زدن افسرعراقی ظرف غذارا از دستش گرفت به زمین پرت کرد اورابه دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید.نفهمیدم چه کارش داشتند دلم می خواست بدانم چرا افسرزندان با او اینگونه رفتارکرد.کمتر پیش می امد نگهبان ها هنگام تحویل غذا اسیری رابزنند.فاضل مترجم آن جاحاضرشدبیشترکه دقت کردم نوشته ی روی استین پیراهنش افسرراعصبانی کرده بوداسیرایرانی قبل ازاسارت بارنگ فشاری روی استین پیراهنش نوشته بود:بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!
-حیدر با همان لهجه ی ترکی دوست داشتنی اش دوبارتکرارکرد:سیدی!سنی ننه وین جانی ایکی داناشالاق ویر(جون مادرت دوتاکابل دیگه هم بزن)؟
کابل هابه سرتون خورده گیج شدید خواهش نمی خواهد.
حامددرحالی که به هرکداممان دوکابل دیگرکوبیدگفتهذااثنین.این هم دوکابل دیگریالابریدگم شید ازجلوچشمم دورشید)!
وقتی برگشتیم بازداشگاه گفتم حیدرمثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست چراگفتی دوکابل دیگربزنن؟حضرت عباسی نفهمیدی چرا؟
نه
خواستم رند بشه ارزشش رو داشت که به بهانه اربعین اقا امام حسین(ع)هرکدوممون هفتاددوکابل بخوریم خداوکیلی ارزش نداشت؟صفحه 192
سید ناصر حسینی
دانلود پوستر کتاب پایی که جا ماند نمونه1
دانلود پوستر دوم کتاب پایی که جا ماند
این کتاب ، کتابی است که پس از چاپ ، مورد هجمه ی رژیم صهیونیستی در فصای مجازی قرار گرفت.
خرید از طریق👇👇👇👇
@sefaresh_namaktab
خلاصه کتاب:
کتاب التیام روایت کوتاه از تاریخ قرآنی فرزندان حضرت ابراهیم است که گروههایی از آنان در تاریخ به درجهای از عصیان در برابر خدا رسیدند که مورد لعنت خدا قرار گرفتند. این کتاب حاصل جلسات فیلمنامه حضرت موسی با مرحوم سلحشور است.
التیام، یک دشمنشناسی دقیق است. دراین کتاب خواهید دید که بایددشمن را به صورت واقعی و درست شناخت؛ او را نه آنقدر بزرگ کرد که دیگر نتوان اسمش را آورد و آنقدر کوچکش کرد که آسیبپذیر و خوابآلود شویم. یکی از مصادیق دشمن که قرآن معرفی میکند یهود است. که دراین کتاب به آن پرداخته شده است و آن را بخوبی تشریح کرده است اگر میخواهید سرنوشت یهود و عملکرد آنها رابدانید این کتاب را بخوانید.
برای دانلود باکیفیت بنر کتاب " التیام" اینجا کلیک کنید.
بریده ای از کتاب :
یهود مهاجر و منتظر احمد (ص) پس از ظهور آن حضرت نه تنها درایمان برمشرکان پیشی نگرفت بلکه به علل نفسانی و ویژگیهای روحی خود دربرابر آن گرامی ایستاد.گزارش قران از انتظار یهودیان مدینه پیش از ظهور و حتی تولد پیامبر وامیدهای خفته دراین انتظار این ادعا را تایید میکند.اما گویی انتظار و ناسازگار پس از به سرآمدن انتظار و ظهورآن که منتظرش بودهاند قصه ی تکراری تاریخ است.این خطر خطیر ویژه ی یهود نیست ودرکمین دیگر منتظران نیز است.
شمشیردار با نوک شمشیر سکه های بر زمین افتاده را پس و پیش می کند. - باقی اش کو؟ پینه دوز نگاهش می کند. - باقی؟ تنها همین بود؟ - دروغ نگو پیرمرد. تمام دارایی تو تنها همین دو کیسه است؟ می خواهی باور کنم؟ - شمشیردار نگاهش را تیز می کند و شمشیرش را بالا می آورد و به راحله اشاره می کند. - و آنکه در دست های توست؟! پینه دوز سر تکان می دهد: - او با خود کیسه ای ندارد. - شمشیردار می خندد: خودش را می گویم، خودش از هزار سکه بیشتر می ارزد، نمی ارزد؟! پینه دوز ترسیده ، راحله را تنگ در آغوش می گیرد. - هرگز اجازه نمی دهم. راحله ترسیده، در خود می لرزد - پدر.. مبادا بر من دست یابد! |
ص 139
پوستر کتاب اقیانوس مشرق نمونه 1
کلیپ اقیانوس مشرق
کتاب سایه ی ملخ
نویسنده: محمدرضا بایرامی
انتشارات: سوره مهر
درباره کتاب:
مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند
به جاده ،غروب هم به خاطر بازیگوشیاش در دل تاریکی از بیابان راهی خانه میشد و این دل شیر میخواست...
این رمان داستان نوجوان شجاعی است که دل نترسش یک منطقه را نجات میدهد و...
ماجرایش خواندنی و پرهیجان است..
برشی از کتاب:
ص75: ص 32 بابا بلند شد و رفت کنار پنجره از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت . سگ دیگری به صدا درآمد . یک بند زوزه میکشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش می زد. بابا گفت: " یکیتان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه فانوس را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید باال و رفت طرف در . پرده را کنار زد جیغ کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود ". ...مَمَ ... مــ توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" . نفسش بند آمده بود. بسختی گفت:"مـ... مـ...
رسم_مردونگی
یه مردی بود که خعععیلی حالیش می شد ، خیلی باسواد بود، ایشون یه آرزویی داشت، دلش میخواست امام زمان رو از نزدیک و با چشماش ببینه.
کلی زحمت کشید، ذکر گفت، دعا کرد، این مسجد، اون مسجد، اما به نتیجه نرسید. یه روز بهش گفتن: «امام زمان رو نمیبینی، مگر اینکه بری فلان شهر.»
آقای پرفسور، عزم سفر کرد. تو بازار آهنگرای اون شهر، تو یه مغازه قفل سازی، به آرزوش رسید، امامش رو دید. سلام کرد. امام جواب سلامش رو داد و بهش گفت: هیسسسسس
دید یه پیرزنی اومد تو مغازه، یه قفلی به پیرمرد قفل ساز نشون داد و گفت: «بخاطر خدا این قفل رو سه ریال از من بخرید، خیلی محتاجم.»
پیرمرد قفل رو گرفت و نگاه کرد و گفت: «این قفل هشت ریال میارزه. من هفت ریال میخرم تا بتونم هشت ریال بفروشم.»
پیرزن گفت: «اگه همون سه ریال هم بدی، دعات میکنم. آخه همه قفلسازای دیگه میخواستن یه ریال بخرنش.»
قفلساز گفت: «آخه رسم مسلمونی و انصاف نیست که من پا روی حق تو بذارم و دنبال سود خودم باشم.»
پیرمرد هفت ریال به زن داد و قفل را خرید و پیرزن رفت.
امام نگاهی به مرد دانشمند کرد و گفت: «این منظره رو دیدی؟ این طوری باشید، ما خودمون سراغتون میایم. من از بین مردم این شهر، این پیرمرد رو انتخاب کردم، چون مسلمونه واقعیه. هفتهای نمیشه که سراغش نیام و احوالپرسش نباشم.»
وای خداااااا! کاش ما هم بتونیم آقای خوشگل و باصفامون رو ببینیم