یه مردی بود که خعععیلی حالیش می شد ، خیلی باسواد بود، ایشون یه آرزویی داشت، دلش میخواست امام زمان رو از نزدیک و با چشماش ببینه.
کلی زحمت کشید، ذکر گفت، دعا کرد، این مسجد، اون مسجد، اما به نتیجه نرسید. یه روز بهش گفتن: «امام زمان رو نمیبینی، مگر اینکه بری فلان شهر.
آقای پرفسور، عزم سفر کرد. تو بازار آهنگرای اون شهر، تو یه مغازه قفل سازی، به آرزوش رسید، امامش رو دید. سلام کرد. امام جواب سلامش رو داد و بهش گفت: هیسسسسس
دید یه پیرزنی اومد تو مغازه، یه قفلی به پیرمرد قفل ساز نشون داد و گفت: «بخاطر خدا این قفل رو سه ریال از من بخرید، خیلی محتاجم.
پیرمرد قفل رو گرفت و نگاه کرد و گفت: «این قفل هشت ریال میارزه. من هفت ریال میخرم تا بتونم هشت ریال بفروشم.
پیرزن گفت: «اگه همون سه ریال هم بدی، دعات میکنم. آخه همه قفلسازای دیگه میخواستن یه ریال بخرنش.
قفلساز گفت: «آخه رسم مسلمونی و انصاف نیست که من پا روی حق تو بذارم و دنبال سود خودم باشم.
پیرمرد هفت ریال به زن داد و قفل را خرید و پیرزن رفت.
امام نگاهی به مرد دانشمند کرد و گفت: «این منظره رو دیدی؟ این طوری باشید، ما خودمون سراغتون میایم. من از بین مردم این شهر، این پیرمرد رو انتخاب کردم، چون مسلمونه واقعیه. هفتهای نمیشه که سراغش نیام و احوالپرسش نباشم.
وای خداااااا! کاش ما هم بتونیم آقای خوشگل و باصفامون رو ببینیم
این کتاب آمیزه ای از واقعیات به هم پیوسته و جذابه گاهی می گریید گاهی می خندید و بعضی جاها به فکر فرومی روید. گاهی از شنیدن آن ها تعجب می کنید وحتی در ذهن خود به دنبال پاسخ به پرسش های ایجاد شده در این داستان می گردید.
بریده کتاب(۱):
شهرآشوب, صاحب مجلس بود. زنی که لباس سیاه چسبانی اندام کشیده اش راقالب گیری کرده وموهای سیاهش را روی شانه ریخته بود! دو ردیف مروارید وگوشواره ی مرواریدش در میان سیاهی جلوه خاصی داشت. نگاه وحرکاتش اندوهی مصنوعی رانشان می داد. زنی چهل ساله بود که با آرایش ماهرانه به زحمت سی ساله به نظرمی رسید! اوهم مثل بقیه زن ها ابروهایی نازک داشت. معلوم بود همه شان از زیردست ناتاشا بیرون آمده بودند. مادام گفت: خوب بود وقتی زنده بود به دادش می رسید. خیلی عقیده دارند استادخزان را او دق مرگ کرد با آن کارهایش.
کتاب پر پرواز : اگر به دنبال دلایل نماز خواندن هستید این کتاب را بخوانید.
کتاب پر پرواز : اصغر آیتی | حسن محمودی، بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عج)
معرفی:
ما برای خیلی از کارها ارزش قائلیم درحالیکه ممکنه هیچ قیمتی نداشته باشه، کاش یکی بود به ما میگفت باارزش ترین و بی ارزش ترین کارها چیه. تا اینکه این چند روز کوتاه زندگی مون هدر نره…
خلاصه:
همه می گویند ما مسلمان هستیم، اما یک عده نماز می خوانند و یک عده ازکنارش می گذرند. آن عده دوم بی دلیل و با دلیل بی خیال روزها را می گذرانند، اما گاهی ته دلشان این سوال پیش می آید که واقعا باید نماز بخوانند، یا چرا خدا نماز را واجب کرده است، و یا اصلا حس خواندن ندارند… اما من فکر می کنم که اگر مسلمان هستیم باید کمی دقت کنیم که خدا چه دستوراتی می دهد و چرا می دهد؟ البته که یکی از چراهایش توسط دانشمندان گفته شده است. کتاب پر پرواز صرفا راجع به نماز است.
بریده کتاب(۱):
جوان که قد بلندی داشت و آستین لباسش را بالا کشیده بود؛ طناب بلندی به دست گرفته وآن را از در خانه ای تا مسجد پیامبر«ص»می کشید. عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان، مشغول کار خودش بود. یکی از رهگذران پرسید: مشغول چه کاری هستی؟ جوان بدون اینکه دست از کار بکشد، گفت: پیرمرد نابینایی که همسایه ی ماست از من درخواست کرده طنابی را از درخانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد ونماز جماعت برسد.
پسری از گوانتانامو : حس یک زندانی بی گناه را با خواندن این کتاب درک کنید.
پسری از گوانتانامو : آنا پررا،مترجم: کیوان عبیدی، نشر افق
معرفی:
۲پسر نوجوان که در دو کشور مختلف که از طریق اینترنت باهم ارتباط دارند. آن ها بازی«بمب افکن» را اختراع کرده اند وبا گروه هم بازی شان در فضای مجازی بازی می کنند. توسط یک جاسوس شناسایی می شوند و یک شب گروهی به خانه شان می ریزند و تمام بازی کنان را دستگیر می کنند و…
بریده کتاب(۱):
جیم سرش را به نشانه ی مخالفت تکان می دهد:« در حال حاضر از دید دولت امریکا تمام مسلمانان تهدید به شمار می آیند.» نوع حرف زدن جیم، خالد را بیش تر از قبل نگران می کند. ای کاش زودتر پدرش را پیدا می کرد و به راچ دیل برمیگشتند و زندگی عادی شان را از سر میگرفتند.
به پسرم : وصیت نامه امام علی به فرزندش امام حسن علیهما السلام (بخشی ازنهج البلاغه)
به پسرم : امام علی (علیه السلام)، نشرمعارف
معرفی:
این سفارش های پدری است که می رود، پدری که می داند لحظه ها می گذرند. فرزندم! گفتم پیش از اینکه عجلم شتابان از راه رسد این سفارش ها را بنویسم و این اوصاف را برای تو ثبت کنم. پسرم! به وصیت من خوب فکر کن.
بریده کتاب(۱):
خیلی وقت ها دعایت را دیر اجابت می کند؛ چون در این تأخیرها پاداش دعا کننده و عطایی که به امیدوار می دهند، بیشتر می شود.
بریده کتاب(۲):
خیلی وقت ها چیزی می خواهی، که نمی دهند؛ اما در دنیا وآخرت، بهتر از آن را به تو می بخشند؛ یا آن را نمی دهند چون به صلاحت نیست. خیلی وقت ها اگر چیزی را که خواسته ای بدهند، دینت را از بین می برد. پس چیزی بخواه که زیباییش برایت بماند و سختی اش از تو دور باشد.
هیچکس به من نگفت: بعدها پشیمان نشوی که چرا«هیچ کس به من نگفت »تا من خوشبخت باشم. ماگفتیم
یچکس به من نگفت ، نویسنده حسن محمودی
معرفی:
خیلی خوبی ها هست که اگر آنها را بدانی جزء خوش بخت ترین انسانها می شوی اما تو حتی این را ازخودت دریغ می کنی .بعد ها پشیمان نشوی که چرا«هیچ کس به من نگفت »تا من خوش بخت باشم . ماگفتیم.
آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست
هیچ کس به من نگفت:
که رمز دیدار شما، پاکی و دوری از گناه است. به ما نگفتند که در دیدار علی بن مهزیار اهوازی که بیست سال به انتظار ایستاد تا شما را ملاقات کند به او فرمودی که علت دوری شما از ما، چند گناهی بود که انجام می دادی. و فرمودی که علت پشت پرده بودن ما، اعمال بد شما شیعیان است و اگر شما پیمان پاکی که با امامان بسته اید را فراموش نمی کردید، پرده ها کنار می رفت. کاش به ما گفته بودند که چشم پاک، سزاوار سیمای پاک است نه چشمی که به هرکس و نا کس نگاهی انداخته و زلف پریشان دیگران را خیره شده، کجا این چشم می تواند خال مشکین صورت شما را مشاهده کند؟!! مگر اینکه با باران اشک، آن آلودگی ها را شستشو دهد و به کنترل درآورد چشمی را، که وظیفه اش کرنش است در هنگام رو به رو شدن با نامحرم. به ما نگفتند که سیدبن طاووس و شیخ مفید و سیدمهدی بحرالعلوم-که به دیدارت نائل شدند- اهل گناه نبودند، یعنی ما هم باید چنین باشیم. کاش می دانستم که هرگناه، فاصله را دورتر می کند و هر ترک گناهی، قدمی ست برای رسیدن به رضای شما. کاش می دانستم که باید مایه زینت شما باشم نه باعث شرمساری.
گفتم شبی به مهدی اذن نگاه خواهم گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم
هیچ کس به من نگفت:
که دعای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک می کند، نمی دانستم که شما دعاکردنمان را دوست داری و فرموده ای که خیلی برای فرج من دعا کنید. به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد تو نمی آیی. اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت، بهاءالدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش《اللهم کن لولیک …》را زمزمه کند، ما هم از همان دوران نوجوانی قنوتمان را زیبا می خواندیم. خیلی دیر فهمیوم که بعد از هرنماز، دعای مستجاب دارم که می توانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظهورت بردارم. ای کاش که در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشایم و آمدنت را زمزمه گر باشم تا سهمی هرچند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد
هیچ کس به من نگفت:
که غیبت شما به معنای نبودن نیست، بلکه به معنای ندیدن هم نیست، چرا که تو روی فرش مجالس ما، قدم می گذاری، در بین مائی، ما را می بینی و میشناسی، ما هم تو را میبینیم، ولی نمی شناسیم. مگر نه این است که شما را تشبیه کرده اند به یوسف(ع) که برادران را دید و شناخت. ولی برادران، او را با اینکه دیدند نشناختند. مگر نه این است که در دعای ندبه می خوانیم، ای غایبی که غایب از ما نیستی؛ فدایت شوم؛ ای دور از مایی که دور از ما نیستی.
مگر نه این است که وقتی می آیی، خلایق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار، بلکه بارها دیده ایم. پس تو اینجایی در بین ما، ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای، نشناختن هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمی شناسمت. ای کاش در نوجوانی به من گفته بودند که با شناخت تو، غیبت حداقل برای خودم، تمام شدنی ست. ای کاش بودنت را هر لحظه با تمام وجود حس می کردم.
بارها روی تو دیدم ولی نشناختم لاله از باغ رخت چیدم ولی نشناختم کعبه را کردم بهانه تا بگردم دور تو آمدم دور تو گردیدم، ولی نشناختم
هیچ کس به من نگفت:
که رابطه ی شما با ما، رابطه پدر و فرزندی است. شما چون پدری مهربان و دلسوز در فکر آسایش و راحتی ما و پناهگاه همه ی مردم در لحظات خطر هستید، اگر محبت پدرانه شما نبود هیچکس به عنوان پناه به سراغ شما نمی آمد. اما از این صمیمیت برای ما در آن دورانی که دنبال پناه بودیم، چیزی نگفتند.
اکنون دریافته ام که تا حال، فرزند خوبی برای این پدر بزرگوار نبوده ام و اینک دنبال راه چاره و جبران گذشته ام.
چقدر دیر فهمیدم که پدر معنویم از دست گناهان فرزنش، غمناک می شده و برای او استغفار می کرده، ای کاش می توانستم غمی از غم هایش بکاهم و لبخند رضایت را بر لبان مبارکش بنشانم. ای کاش می دانستم که از همان لحظه ی به تکلیف رسیدنم، منتظر من هستی تا با تو آشنا شوم و با شما آشتی کنم تا دستم را بگیری و به آسمانها ببری تا مرا به خدا برسانی و از شیطان نجاتم دهی و از این آشنایی، به سعادت خود نزدیک تر شوم.
هیچ کس به من نگفت:
که شما همیشه و در همه حالات به فکر ما هستی و اگر ما را رها ونی یا فراموش، دشمن درون و برون دمار از روزگار ما در می آورد. چقدر شاد می شوم وقتی یاد آن صحبت زیبای شما می افتم که فرمودی:《هرگز شما را از یاد نبرده ایم》.
مگر می شود که ارباب کریم نوکرانش را فراموش کند و به آنها توجه نداشته باشد.
اما شرم و خجالت آنگاه همنشین دائمی ما می شود که به یاد بیاوریم هرگز به یادت نبوده ایم و تمام خوشیها را بی حضور شما تجربه کرده ایم.
کسی به من نگفت که می شود با شما حرف زد، درد دل کرد و غصه ها را قصه وار گفت.
نمی دانستم که نوجوانان هم می توانند راه باریکه ای از نجوا با مولایشان، باز کنند و گاه گاهی، نوای خوش《 یابن الحسن》 بر لب جاری سازند.
ای کاش از همان دوران نوجوانی می فهمیدم که به یادم هستی تا هرگز فراموشت نکنم.
اما حالا هم که به خود آمده ام و می خواهم همیشه به یادت باشم آنقدر خیالهای بی خود در دلم خانه کرده اند که…؛ اما نه، هرگز ناامید نمی شوم، چون یار و یاوری مثل شما دارم؛ امیدوارم نسیم یاری شما غبار خیالات و فراموشی را از قلبم پاک کند تا حضور شما صفای زندگیم شود.
هیچ کس به من نگفت:
که یاد شما در قلبم باران و نور برکتی می بارد که دانه وجودم را تا خورشید وجودت می پرورد و بالا می برد و این، یعنی بهره مندی از تربیت خصوصی بهترین مربی عالم از جانب پروردگار.
تازه دانستم که حتی وقتی تو را فراموش کرده ام به یادم هستی، اما چقدر دیر فهمیدم اگر یاد تو باشم تو مرا با نگاه ویژه ای نگاه می کنی و این نگاه ویژه چه ها که نمی کند.
هرچند دیر، اما خوب شد دانستم که اگر به یاد شما باشم شما مرا با دعای خالصانه و عنایت ویژه، مورد توجه قرار می دهی و اینگونه من، آن گونه می شوم که خدا می خواهد یعنی آماده یاری.
اگر از نوجوانی زودتر می فهمیدم که می شود شب، هنگام خواب، با یاد شما خوابید و صبح با یاد شما بیدار شد، تا حالا سالها بود که این مشق را تمرین کرده بودم.
نمی شود که می دانستم درس خواندن را با یاد تو شروع کرد و نوشتن را پس از نام خدا به یاد تو مزین نمود.
خدایا! کاش هیچ گاه یادفلان بازیگر و فلان خواننده مرا از یاد نجات بخش عالم، غافل و بی خبر نمی کرد.
خیلی غمگین بود وقتی جبرائیل دلیل ناراحتی اش را پرسید فرمود: برای امتم می ترسم ازقیامتشان, جبرائیل دوباره آمد: خدایت فرمود: آنقدر ازامت تو ببخشم که راضی شوی. خواندن این کتاب لحظاتی ما رو گره می زنه به بهترین بنده خدا, همون که مهمترین نگرانی اش خوشبختی مابوده…..
بریده کتاب(۱):
انوشیروان وحشت زده ازخواب برخواست……..همهمه ای مرموزهمه جای کاخ رافراگرفته بود. واهمه ای ناشناخته به جان انوشیروان افتاده بو دیکی ازقرادلان فریاد برآورد که طاق کسری شکست…..انوشیروان با وحشت از قرادلی که نزدیک تر بود پرسید آیادرست شنیده است؟ ولی هنوز پاسخی نگرفته بود که فریاد دیگری از فروریختن ۱۴ کنگره کاج خبر داد. مدتی بعد خبررسید که در همان ساعت ازهمان شب……..
بریده کتاب(۲):
یهودیان مخصوصاً واز روی کینه وبی ادبی به جای سلام به رسول خدا صلی علیه وآله ((السام علیکم)) یعنی ((مرگ برتو)) می گفتند، همسرپیامبر برافروخت و با خشم زبان به عتاب آنان گشود وگفت: مرگ بر خودتان بادو….) رسول خدافرمود: ناسزا نگو, بردباری برهرچه نهاده شود آن را زیبا می کند و ازهرچه برداشته شود از زیبایی آن می کاهد.
استاد عشق : داستان پرپیچ و خم زندگی نابغه ایرانی، پرفسور حسابی
استاد عشق ، ایرج حسابی
معرفی: پدرشان آنها را از ایران برد لبنان بعد هم رهایشان کرد. فقیر شدند و غریب، اما عجیب اینجاست که با هزاران بیچارگی دست و پنجه نرم کردند ولی اینقدر موفق بودند که همه ی ما را خجالت می دهند… فوق العاده جذاب است این کتاب!
بریده ای از کتاب: همان اول زندگی فهمیدم به اندازه ی فامیل هایم او دوست و آشنا دارد. با اینکه آن زمان بیست و چهار پنج سال بیش تر نداشت، هر شب مهمان داشتیم و برایمان کادوی عروسی می آوردند. یک شب که مادرم آنجا بود گفت که زشته مهمان ها شام نخورده برن، نگهشون دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن ، من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تارییخ ثبت شد. دانه های برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک قالبی از قابلمه بیرون آمد. وقتی دیس پلو را سر سفره گذاشتیم. سید جواد مثل قطعه های کیک پلوی شفته شده را می گذاشت توی بشقاب مهمان ها و با خنده می گفت: به هر نیتی دوست دارید این پلو را بخورید، به نیت آش، کیک یا … همه خندیدند. خودم هم خنده ام گرفته بود. به خاطر این قضیه هیچ وقت سرزنش نشدم از بس که با همه ی خرابکاری هایم تشویقم می کرد.
وقتی سریال شهید بابایی رو دیدم فکر می کردم حسابی شهید بابایی رو می شناسم اما وقتی کتابش رو خوندم اونم با این قصه های کوتاه و کوچولو، تازه فهمیدم نمی شناسمش. شهید بابایی همون شهیدی است که حضرت آقا می فرمایند: “من به حال او غبطه می خورم.” شهید بابایی انقدر بزرگ بود که تو سریالش هم جاش نشد!!!
بریده ای از کتاب: یک ماشین بیوک و یک ماشین پیکان در فرماندهی وجود داشت اما شهید بابایی همیشه پیکان را ترجیح می دادند . در یکی از سفرها با یک ماشین پیکان ، شبانه به طرف یزد حرکت کردیم .به خاطر تنگی جا ، پاهایم درد گرفته بود .
گفتم: ماشین پیکان است و جای آن هم تنگ ، ولی اگر بیوک بود راحت تر بودیم و زودتر هم می رسیدیم .
شهید بابایی گفت : برادر جان من می دانم که بیوک از پیکان و کباب بره از نان خشک بهتر است ، ولی فکر می کنم وقتی پیکان سوار می شویم ، و برای کسی که کنار خیابان ایستاده است و از سرما می لرزد بهانه می آوریم که جا نداریم و عجله داریم ، حال اگر بیوک سوار شویم به تدریج خواهیم گفت که: این بابا بو می دهد و اصلا نباید سوارش کرد. ان شا الله اگر ما هم روزی به آن درجه از تقوا برسیم که اگر بنز هم سوار شدیم هوای نفس ما را نگیرد . آن وقت مطمئن باشید سوار بنز هم خواهید شد .