نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۵۴ مطلب با موضوع «2. نوجوان :: نوجوان - رمان و داستان بلند» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

زمانی برای بزرگ شدن

زمانی برای بزرگ شدن: رمانی پرشور برای نوجوانان

زمانی برای بزرگ شدن: رمانی پرشور برای نوجوانان

زمانی برای بزرگ شدن ، نویسنده: محسن مومنی، نشر سوره مهر

معرفی: از وقتی که برادرش عضو گروهک منافقین شده بود و تعدادی از مردم را کشته بود دیگر نمی توانست سرش را بالا بگیرد و با غرور قدم بزند . اما از وقتی که تصمیم گرفت تا خودش به مقابله با برادرش برود ، خیلی از مشکلاتش حل شد این کتاب داستان یک نوجوان پرشور است.

بریده ای از کتاب:
آره پسر چشمت روز بد نبینه، هنوزحرف منصور تموم نشده بود که شلنگ شاپور استوار خورد گردنش،
مارو میگی دوپا داشتیم، دوتای دیگه هم قرض کردیم و دِ دررو. پشت سرمون داشت فحش می داد که زیر پای پسرش نشستیم.(صفحه۱۵)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۱۳ ب.ظ

شاهین و بشکه های باروت

شاهین و بشکه باروت ، نویسنده محمد رضا اصلانی

برای نوجوانان با عملیاتی سری و مخفی کاری هایش: شاهین و بشکه باروت

معرفی: محسن و مرتضی اعضای تیم دو نفره ای هستند که به دستور برادر بزرگتر عملیات سری را انجام می دهند.
با خواندن کتاب عضو سوم این تیم شده و در تعقیب و گریزهای آنها شریک باش…

بریده ای از کتاب(۱):
با اطمینان گفتم: « بابا من مطمئن هستم که شما اشتباه می کنید، توی آن بشکه فقط نفت هست، نه چیز دیگر»
بابا سکوت کرد و من معمایی را که پیش آمده بود خیلی زود حل کردم: م.ک.ب، حرف های اول عبارت «مخصوص کلثوم بانو» وقتی که معما را توضیح دادم او لبخند تلخی زد و از این که معمای به آن آسانی درجه دار رکن دوم را گیج کرده بود به فکر فرو رفت. (صفحه۲۶)

بریده ای از کتاب(۲):
لازم بود جواب نامه را فوری بفرستم و وظیفه ام را در جایگاه فرمانده ی گروه دو نفره به خوبی انجام بدهم.
«…تیم دونفره ی مالو رفته است روش مبارزه را عوض می کنیم و به شکل مخفیانه تری عملیات را انجام می دهیم. چند روز قطع ارتباط با بچه ها می تواند ما را در رسیدن به هدف کمک کند و ذهن آقاجان را متوجه موضوع دیگری کند.
از شاهین کوچک به شاهین بزرگ « در قفس باز است ولی تا چند روز برای گمراه کردن بشکه باروت در قفس خواهیم ماند و پس از آن پروازهایمان شروع می شود…» (صفحه۳۷)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۱۳
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ق.ظ

اگر بابا بمیرد

 

اگر بابا بمیرد : محمدرضا سرشار، سوره مهر

 

 اگه یه مشکل سخت برات پیش بیاد چیکارمی کنی ؟چجوری حلش می کنی؟

 میخوای بدونی اسماعیل چیکارکرد؟با اینکه فکر می کردکاری ازش برنمیاد اما....بخون تا کیف کنی.

 

خلاصه کتاب:

داستان پسر نوجوانی که در روستایی زندگی می کند کی خیلی برف باریده و راه های ارتباطی بسته شده و پدرش هم به شدت مرض است او فقط برای خوب شده پدرش دعا می کند تا اینکه می فهمد دعای خالی نتیجه ندارد و باید برای حل مشکل تلاش هم کرد.

 

برشی از کتاب :

سوز سردی می وزید.قرچ قرچ فشرده شدن برف ها زیر پایمان و هن و هن نفس نفس های مشهدی  قاسم, تنها صدایی بود که به گوش می رسید. ناگهان زوزه بلندی سکوت شب راشکست و به دنبالش چند زوزه دیگر....

سر جایمان میخکوب شدیم.وحشت سرتاپایمان را گرفت.مغزمان فلج شد. چندلحظه مثل مجسمه های  سنگی ایستادیم وگوش دادیم.مشهدی قاسم با لحنی که آهنگ گریه داشت گفت:تمام شد! ازچیزی که می ترسیدم به سرمان آمد,گله گرگ ها! برجعلی گفت:حالا چه کارکنیم؟

  مشهدی قاسم گفت:حرف از رودرو شدن گذشته باید فکری دیگر کرد.

  برجعلی یکدفعه ازجایش پرید و گفت:آتش...آتش! و هیجان زده اضافه کرد:کبریت...!مشهدی قاسم کبریت...!

  صدای زوزه ها آن به آن نزدیک ترمی شد.درآن تاریکی چیزی که نمی دیدیم ولی می توانستیم حدس بزنیم چهل پنجاه متر بیشتر با ما فاصله ندارند.

  برجعلی پالتویش را درآورد. قسمتی از برف ها را کنار زد و پالتو را روی زمین گذاشت.

  حالا صدای نفس نفس زدن گرگ هارا هم می توانستیم بشنویم.من و مشهدی قاسم شروع به کندن لباس های رویمان کردیم.برجعلی شروع کرد کبریت کشیدن. کبریت اولی دومی کاری ازپیش نبرد نالیدم :

  برجعلی !عجله کن رسیدند!...

  چندین نقطه روشن درست به چندقدمی ما رسیدند و بعد هیکل های ترسناک گرگ ها از میان مه پیداشد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۲۸ ق.ظ

پسران جزیره

 

 

 

پسران جزیره : شما هم لذت ببرید از خواندن روایت این بزرگ مردان کوچک...

پسران جزیره : شما هم لذت ببرید از خواندن روایت این بزرگ مردان کوچک…

پسران جزیره : حسین فتاحی، نشر امیرکبیر

بعضی وقت ها دلت می خواهد به همه نشان بدهی که بزرگ شده ای و باید تو را جزو آدم ها حساب کنند. آن وقت می روی سراغ کارهایی که بوی خطر می دهد و وحشتناک است. حالا فکرکن که موفق هم بشوی.
چه لذتی دارد خواندن این کتاب!


برشی از کتاب


گفتم: عجب چشمت تیز است. قاسم آهسته گفت: بزن به تخته چشم نخورم. گفتم: بو هم خوب تشخیص می دهی، آن بوی سیگار یادت هست؟ گفت: اگر این دو تا چیز را نداشتم که کارم زار بود. چند لحظه نگذشته بود که دیدم قاسم دارد با بینی اش تند و تند هوا را بو می کشد، بعد آهسته گفت: بوی آتش! لحن صدایش عوض شده بود. ترس داشت و آهسته حرف می زد. گفتم: بیا برگردیم. قاسم گفت: کجا برویم، تازه هرکه هست احتمالا صدایمان را شنیده، آتش همین نزدیکی است. قاسم اسلحه اش را به حالت آماده در دست گرفت و آهسته رفت گوشه سمت چپ آنجا ایستاد. من در تاریکی نمی دیدمش، ولی چون می دانستم آنجا ایستاده قوت قلب داشتم...ص74  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۸
نمکتاب ...
دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ق.ظ

ایرج خسته است

ایرج خسته است    داوود امیریان                 انتشارات سوره مهر

ایرج، بچه محلمان است. و تنها پسر خانواده‌شان. از خودش هفت خواهر بزرگ تر دارد که شوهر کرده اند.خودش ته تغاری و لوس.  توی محل همیشه خدا دعوا و مرافع راه می انداخت. ...   


برشی از کتاب:
یاشار یهو خیز برداشت و خودش را پرت کرد روی سعید. تا احمد به خودش بجنبد خودم را پرت کرده بودم رویش، زمین که افتادیم شروع به تقلا کردیم، خیلی قوی تر از من بود. یقه ام را گرفت. پایش را انداخت زیر شکمم و از بالای سرش پرتم کرد. به پشت افتادم روی زمین صدای شلیک گلوله ای بلند شد و به دنبالش ناله یاشار که گفت: " سوختم ... سوختم." تاآمدم بلند شوم احمد آمد طرفم و با لگد کوبید به صورتم.دنیای جلوی چشمانم تیره و تار شد... با لگد دوم، بینی ام صدایی کرد و دیگر نتوانستم جایی را ببینم، سرم گیج می رفت... چند لحظه صدایی نیامد و بعد صدای شلیک گلوله ای بیرون از اتاقک سبز شد و به دنبال آن کسی فریاد زد : " بی پدر و مادرها، کثافت ها می کشمتان..." ص 15
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۴۸
نمکتاب ...
يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ق.ظ

آفتاب صفین

 

آفتاب صفین : غلامرضا آبروی، انتشارات حضور

 

 

خلاصه کتاب:
از ارسال پیک به سمت معاویه از جانب امیرالمؤمنین برای بیعت گرفتن و نپذیرفتن معاویه و احضار عمروعاص تا جنگ صفین و سیزده ماه طولانی شدن جنگ و صلح و داوری عمروعاص و ابو موسی اشعری با زبان داستانی ساده و شیرین به طور کامل توضیح داده شده است.

معرفی کتاب :
دلت میخواد بدونی چرا ما نتونستیم از ظهور امام زمانمون بهره ببریم؟
اون جنگی که قرآن رو بر سرنیزه کردن که در جریانش هستی؟ باورت میشه یه جنگ سرنوشت ما رو عوض کرد؟ اطلاعات من دراین باره خیلی کم بود اما با خوندن این کتاب...
اگه خیلی از اتفاقات تاریخی رو بدونیم الان با تطبیقشون با زندگی خودمون دوباره اشتباهات اون زمان ها رو تکرار نمی‌کنیم.چکار کنیم که معاویه و عمروعاص زمان رو بشناسیم و از خوارج نباشیم؟


برشی از کتاب:
قطعه(43)  معاویه با غرور و تکبر به قاصد چشم دوخت هرچه منتظر ماند قاصد مقابل او تعظیم نکرد. نگاهی تحقیر آمیز به سرتاپای قاصد انداخت و گفت ((علی به شما یاد نداده که در مقابل بزرگان تعظیم کنید؟))
قاصد نگاهش را به عمروعاص و عتبه و سپس به معاویه دوخت و گفت ((علی به ما آموخته که مسلمانان جز در مقابل خدا مقابل کسی تعظیم نمی کنند.))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۷
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۳ ب.ظ

مترسک مزرعه آتشین




مترسک مزرعه آتشین
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: کتابستان معرفت

اگر دلت می‌خواهد نوجوانی متفاوتی داشته باشی، از همه دوستانت سر شوی و همه حسرت تورا بخورند ،
 از توسری خوردن بیرون بیایی وبرای خودت آقایی کنی،
  دست از سر این کتاب برندار...


خلاصه:
داستان بچه‌های یک محله است که بینشان اتفاقاتی می‌افتد و قهرمان داستان پسر 15 ساله‌ای که درگیری‌ها و خواسته‌ها و قلدری‌ها و شیطنت‌های خاصی دارد. ترس‌ها و مبارزه‌ها و تو سری خوردن‌ها و دعواها، قد علَم کردن‌ها و سرآخر دور شدن از خانواده و بسیجی سمج و تخسی که در جبهه به زور خودش را جا می‌دهد و کل خلقش عوض می‌شود.



برشی از کتاب:
هنوز از پیچ کوچه نگذشته ام که گلوله‌ی برفی میخورد پس گردنم .برق از چشمانم می‌پرد کیفم را در پنجه میفشارم و میگویم : مگه مرض داری دیوونه؟
غلام چشم می‌دراند.
-  مث این که تنت میخاره غلام.
-   ی ی ی ...چه غلطا! نکنه تو میخوای تنمو بخارونی؟
-  آره من.
-  باشه پس بریم پشت خط اینجا مردم سوامون میکنن.
به پشت خط می‌رسیم .ناگهان لگد محکمی به کمرم می‌خورد و با کله توی برف  می افتم .کیفم را می‌اندازم و زودی بلند می‌شوم . به غلام حمله می‌کنم .کمرش را می‌گیرم و با آخرین توان بلندش می‌کنم ومی‌کوبمش زمین . غلام به موهایم چنگ می‌زند و با مشت به صورتم می‌کوبد.چند مشت به پک و پهلویش میزنم .می‌زندم زمین و مهلت بلند شدن نمی‌دهد.می‌نشیند روی سینه ام و چپ و راست مشت می‌کوبد به سر وصورتم .دستم به تکه سنگی می‌گیرد .محکم به زانویش می‌کوبم . از درد نعره می‌کشد. می افتد کنار .جوی خون از دهان و دماغم شره می‌رود.
خون را که می‌بینم دیوانه میشوم...

بعثیه شنیده بود ایرانیا آیه وجعلنا می‌خونن از چشم دشمن ایمن می مونن رفت و به سختی اون آیه رو حفظ کرد .چند روز بعد یک تانک ایرانی به بعثیه حمله کرد بعثی زرنگی کرد آیه وجعلنا رو خوند تا راننده تانک کور بشه. قدرت خدا همین طوری شد و راننده ایرانی اونو ندید و زیرش کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۲۳
نمکتاب ...
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از به

 




📖 بعضی کتابا تعداد صفحاتشون کمه ولی تعداد روزایی که ذهنت رو به خودشون مشغول میکنه خیلی زیاده. أین یکی از اون کتاباست.


خلاصه کتاب :

رمان از به فقط نامه است، نامه‌هایی که میان قهرمان‌های داستان رد و بدل شده و راوی قصه خلبان جانبازی است که به رغم نداشتن دو پا و ویلچرنشینی، درخواست پرواز دارد، درجایی و درحالی که یک دندان پر کرده هم، مانع پرواز است. داستان این‌چنین آغاز میشود و با نامه‌های همسر این خلبان و دوستان خلبانش و همسرانشان ادامه پیدا میکند.
 در این بین نامه‌ای دیگر هم وارد میشود؛ نامه دختری که در دوران جنگ – به خواست معلمشان – برای رزمندگان جنگ نوشته شده و اکنون دست خلبان جانباز است. کم‌کم گره‌های داستان شکل میگیرد، میبینیم که خانواده این دختر در بمباران شهید شده‌اند و خلبان پس از سال‌ها قصد کمک به او دارد، در حالیکه خودش بسیار محتاج کمک است و…
 از دیگر ویژگیهای اثر، نوع نگاه امیرخانی به جنگ و بازماندگانش است. سختیهای خلبان برای زندگی روزمره، مشکلات همسر خلبان با تلاطم‌های روحی خلبان، زندگی دختر که خانواده‌اش را در بمباران از دست داده ‌است و دیگر خلبانان جنگ که امروز باید به قول نویسنده مسافرکشی کنند – البته هوایی – و… ترکیبی است از آنچه تصویر ازبه را میسازد.
 امیرخانی به دنبال واقعیت زندگی آدم‌های قصه است، نه تصویری آرمانی و ناملموس. جنگ سختیها و تلخیهایی دارد که میان جامعه هنوز چشیدنی و دیدنی است، و این نقطه‌ برتری رمان است، واقع‌نگری در حوزه دفاع مقدس.

 

ازبه : نامه ای از دختری جنگ زده به خلبانی جانباز ولی در آرزوی پرواز

ازبه : نامه ای از دختری جنگ زده به خلبانی جانباز ولی در آرزوی پرواز

 

برشی از کتاب:

پدر از پشت بلندگو می گوید:« مسافران محترم توکل داشته باشید... هیچ مشکلی نداریم. هواپیما تحت کنترل بنده هست. محض اطمینان خاطرتان عرض میکنم که بنده استاد خلبان این هواپیما بوده ام...»

 

صدای لرزان عمو رحیم می گوید:« هنوز هم هستی...»

 

حتی من هم کمی ترسیده ام. در کابین باز شد... اِ ... کمک خلبان پدر بیرون آمد.. روی زمین افتاد.. این یکی حتا بهتر از عمو رحیم نقش بازی می کند...

 

عمو می گوید:« خب هرچه این سرگرد میزبان خورده بود، من هم خورده بودم دیگر ... حال من هم مثل اوست... »

 

یکی می گوید:« ای بابا ... حالا این بنده خدا بدون دو پا می تواند بنشیند...»

 

کمک پدر همانطور که آه و ناله می کند ، می گوید :

 

-آره بابا ... ایشان مسلط است .هندلینگ شان حرف ندارد .مشکل حال مزاجی من است...

 

-پدر هنوز توی کابین است .مسافران پیاده نمی شوند.همه می خواهند او را ببینند و از او تشکر کنند ، اما در کابین را از تو بسته....

 

پوستر کتاب "از به"

 

 

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۴۴
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۵۸ ب.ظ

بایقوش

کتاب بایقوش : همراهی کنید این بچه جغد پرماجرا را. یک داستان بلند جذاب.

کتاب بایقوش : همراهی کنید این بچه جغد پرماجرا را. یک داستان بلند جذاب.

کتاب بایقوش : علی ناصری، سوره مهر

خلاصه کتاب :
 مهر علی از شهر، یک جغد می خرد ولی تمام ده، آن را شوم می دانند و اورا سرزنش می کنند. اتفاقا اتفاقاتی هم می افتد که به این خرافات (شومی جغد ) دامن می زنند.  اما در نهایت، حادثه ای پیش می آید که این فکر اهالی رنگ می بازد و تغییر می کند.



برشی از کتاب:
- آخه تو چی دیدی زن ؟! حرف بزن.
مهر علی نگاهش آرام به لب های بی بی دو خته می شود.
-آخه این چه بلایی بود زن ؟! حرفی بزن . چیزی بگو.
بی بی چانه اش تکان می خورد. می نالد : های ، های ، جن ، جن ... مشدی جن ! "
مش یحیی چشمانش گرد می شود. یک لحظه می‌ماند . بعد می کوبد روی زانویش .
-جن ؟! آن هم توی طویله ؟! بسم الله ، بسم الله ...
- ها... ها مشدی !
-لا اله اله الله.     صفحه 46

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۵۸
نمکتاب ...
سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۲ ب.ظ

امیر حسین و چراغ جادو



اگر می خواهید به آرزوهایتان برسید این کتاب را بخوانید.


برشی از کتاب:

بچه غول گفت: ((ما باید نداریم آقا امیر.می توانیم مثل دوتا دوست کنار هم باشیم من الان پیش تو هستم تا به توکمک کنم به آرزوهایت برسی. البته قدم به قدم ویکی یکی))

امیرحسین که داشت لجش در می آمد. گفت:من حال وحوصله زیادی ندارم ها! تو هنوز مرا نشناخته ای. اگرتویک غولی رمال منی,بایدهر چه می گویم مو به مو گوش بدهی))

بچه غول گفت:عجب بچه تند مزاجی هستی.شما آدم ها یک ضرب المثل داریدکه می گوید: ((یواش برو با هم بیاییم))

امیرحسین صدایش رابلندکردوگفت: توبچه غول یه وجبی برای من ضرب المثل می خوانی؟همین الان باید آرزوهای منو برآورده کنی.

بچه غول گفت: مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نمی شود.کاری نکن که خودم را گم وگور کنم وبرای همیشه از پیشت بروم.

امیرحسین گفت:یک ریال بده آش به همین خیال باش.  

 صدایی ازچراغ درنیامد.ص26 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۲
نمکتاب ...