من عادت کرده ام برکت روزی ام را، از یک خوب بگیرم یک بخشنده، یک مهربان، یک رئوف! اول وقت که روزت را با یک انسان کریم شروع کنی، هیچ شری نیست که خیر نشود من در ایران به دنیا آمدم؛ در خانه ی یک کریم من خانه زاد امام رئوفم، امام رضا علیه السلام
ما که امام ندیده ایم. کنارش زانو نزده ایم. همسفره اشان نشده ایم. ما که آرزو به دلم . ما که مردم آخرالزمانیم... شاید عمرمان به ملاقات مهدی فاطمه (عج) هم نرسد. اما وصف العیش نصف العیش خیال روی تو در هر طریق همره ماست خیال بود در منزل شما کنار شما سر سفره ی شما
آمده بود برای دعوت از امام! خیلی دوست داشت که مهمان خانه اش، امامش باشد. مقابل امام که نشست خجالت می کشید اما ذوق و لذتی که داشت زبانش را گویا کرد: – یابن رسول الله! مهمان خانه ی ما می شوید؟ ما دلمان می خواهد پذیرای شما باشیم حتی یک وعده! لبخندِ صورت امام دلش را قرص کرد. تپش قلبش بیشتر شد از این حال، که امام فرمودند: – شرط دارد! قلبش ایستاد. چه کند اگر نشود؟ – سه شرط دارد! لبانش از هم فاصله گرفت و منتظر ماند: – برای من غذایی از بیرون تهیه نکنی، همان غذایی که در خانه هست برای من هم سر سفره بگذار… سر تکان داد و صدای قلبش دوباره بلند شد. – دوم اینکه هر چه در خانه موجود است همان باشد غذای ما… لبانش طرح لبخند گرفت. – سوم اینکه خانواده ی خودت را برای پذیرایی از من به زحمت نیندازی! دست گذاشت روی چشمش، روی قلبش، روی دهانش و پرسید: – می آیید. شنید: – میآیم! مسند امام رضا، ج۱، ص۲۹۱٫ ……. امام بیاید، زحمت می رود. امام بیاید، کم ها، زیاد می شود! امام بیاید، غصه ها تمام می شود، لبها پرخنده می شود، دلها شاد می شود. امام! برای ما جز رحمت، زحمتی ندارد. فدایت شوم… یک وعده، یک سفره، یک لحظه، یک روز، یک عید، یک مناجات یک نماز، یک هرچه خودتان اراده می کنید… مهمان ما می شوید؟ به هزار شرط هم که باشد. می پذیریم! شرط های شما، رحمت است!
سعید: روایتی شیرین و متفاوت از زندگانی نوجوانی سنی
سعید: نرجس شکوریان فرد
بریده کتاب(۱):
مادر در دلش، اعتقاد داشت به خانواده ی پیامبر؛ به اهل بیت. و الا که توسل و نذر در میان آن ها که اهل سنت بودند چندان رسم نبود. اما مادر در سال های پیش هم برای حال تب دار دخترش متوسل شده بود به حضرت اباالفضل. حتی بعضی مسیحی ها هم یک دل دارند که با حسین و ابالفضل مصفا می شود. و یک پنجره فولاد که خیلی ها دخیل بستن به آن را گشایش در کارشان می دانند.
بریده کتاب(۲):
ـ سرطان… بدخیم… گسترده… کاری از دست ما برنمی آید. تمام دنیا با این حرف برای مادر شد یک قطره و ریخت از دستش ودر کویر گم شد! حال و روزی سراسر جانش را گرفت که فقط توانست زانو بزند و دست بر سر بگذارد.
بریده کتاب(۳):
اشک ریزان نشست بین جمعیت. دلش می خواست گم بشود میان کسانی که با نیتی متفاوت از او، با نگاهی عمیق تر از اندیشه او آمده بودند. رفت بین مردمی که با بودنشان امید می دادند؛ جای درستی آمده است. صاحب این مسجد باید کسی باشد نه مثل همه، که این همه مشتاق و دلداده دارد، عزیزی که پناه است و این همه پناه خواه سمتش آمده اند. کریمی که با دست خالی به خانه اش آمده اند و خجالتی هم ندارند که نشان دهند دست خالی شان را به آقایشان.
بریده کتاب(۴):
اویس شده بود؛ دنبال پیامبر که نه، اما در پی ذریه ی پیامبر می گشت. آن هم دور از شهر و دیار خودش. گفته بودند برو و نمیدانست که پیش چه کسی باید برود. در مذهب آن ها این گونه تعلیم داده نشده بود. اما مادر به خوابش و نوایی که شنیده و آن چه که دیده بود، ایمان داشت.
امام من: داستان هایی کوتاه و جذاب برای آشنایی بیشتر با امام عصرمان و پاسخگویی به بسیاری از شبهات با جملاتی دلنشین
معرفی:
من برای امام هستم، امام سایه سر من است. من باید در کنار امام باشم تا امام در عالم حاکم باشد… محبت امام، شناختن امام، کمک به امام، عقل را رشد می دهد، دل را آرام می کند… زندگی رضایت بخش یعنی با امام … امام من …
*****
مجنون نشسته بود کنار دریا، روی شنهای ساحل ... مینوشت: لیلی. با انگشتانش شنها را خط میانداخت: لیلی! آب میآمد روی شنها را میپوشاند، وقتی که برمیگشت سمت دریا اسم لیلی پاک شده بود. مجنون دوباره انگشت میکشید روی شنها و مینوشت: لیلی... آب هجوم میآورد سمت ساحل و نام لیلی را پاک میکرد.. کسی او را دید. کارش را که دائم تکرار میکرد... کسی پیش رفت و گفت: چرا این کار بیهوده را میکنی؟ مجنون نگاهش کرد. عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت... مجنون اما لب زد: گر میسر نیست ما را کام او عشقبازی میکنیم با نام او حیات مجنون به همین بود: یاد لیلی
👌جوان و نوجوان با خواندن این کتاب ها پاسخ بسیاری از سوالات و شبهاتی که به سراغش میاد و آزارش میده رو میگیره... #پدر #مادر #سو_من_سه #از_کدام_سو #هوای_من #رنج_مقدس #اپلای #از_او دانلود از آپارات نمکتاب👇 https://www.aparat.com/namaktab
ستون خانه را… «محکم ترین» جزء خانه می سازند.. تا هر کجا خواست فرو بریزد… به ستون تکیه کند.. و بایستد.. هرجا خواستی بشکنی.. یاد «پدرت» بیفت.. که سالها قبل از توآمده است.. تا پناه سختی های روزگارت باشد.. واین کتاب.. حکایت «پدرانه هاست».. تا تکیه کنی.. تا بایستی..
توضیحی مختصر:
از بین ۲۰۰۰۰ کتابی که مطالعه کرده بودیم، این کتاب جزو کتاب های منحصر به فرد بود، کم حجم است، قلم و نوشتارش ذهنت را با خود انقدر همراه می کند که پس از بستن کتاب، فکرت را لای کتاب جا خواهی گذاشت. من فکر میکنم این کتاب برای زیبا زندگی کردن نوشته شده… آن را در ۳۰۰ مدرسه راهنمایی و دبیرستان به دانش آموزان معرفی نمودیم، استقبال دانش آموزان بی نظیر بود ، تعداد زیادی این کتاب را خریدند و حتی بین دوستان و فامیل هایشان دست به دست شد و تعدادی زیادی آن را خواندند و عجیب اینکه همین نوجوانان که در عصر کلیپ و فیلم و بازی رایانه ای زندگی می کنند از ما می خواستند که کتاب های دیگری شبیه همین کتاب به آن ها معرفی کنیم. در عرض ۳ ماهی که از چاپ آن می گذرد تقریبا ۱۵۰۰۰ نسخه از آن بفروش رفته، این کتاب را باید بارها خواند و از تبلیغ و توضیح آن به دیگران دریغ نکرد، دوستان خوش ذوق ما کلیپ و عکس هنری و عکس نوشته های زیبایی از آن تهیه کردند که آنها را در اختیارتان قرارمی دهیم
و اما لپ مطلب:
حیف است کتابی که انقدر می تواند در عمق جان انسان بنشیند و اثرگذار باشد تبلیغ نکنیم، این فرصت یک ماهه پویش را دریابید کلیپ، عکس نوشته، عکس هنری و بریده های زیبای این کتاب را برای بهترین دوستانتان ارسال کنید، اگر به کسی هدیه می دهید سعی کنید این کتاب زیبا و معنوی را هم تقدیم کنید، آن را. وی میز خانه تان بگذارید و به برادر و خواهر و مادر پدرتان توصیه کنید که بخوانند، حتی اگر پرشور و نشاط هستید حتما این کتاب خاص و ویژه را به آشنایان و دوستان در فضای مجازی و مدرسه یا محله ، محل کار و … معرفی کنید و درصورت درخواست کتاب را برایشان تهیه کنید، عکس هنری کتاب را روی پروفایلتان بگذارید و…
خب حالا میریم که داشته باشیم تعدادی بریده دلچسب:
بریده کتاب(۱):
دل خسته را میگویم که همهی زار و نزار دنیا را ریخته دور و حالا دل، میخواهد، یک کسی را داشته باشد که نورانی باشد؛ سرعت نور حضورش و قدرت تابش وجودش، وجود را روشن کند، ذهن را آرام کند، تپش قلب را منظم کند، اشک چشم را راه بیندازید و…
بریده کتاب(۲):
وقتی که اول ورودی کنار در می ایستی و مقابلت او است. فقط یک جمله میتوانی زمزمه کنی: -السلام علیک یا بابا، السلام علیک یا علی.
بریده کتاب(۳):
افتخار سکونت سه روزه در خانهی خدا نصیب علی و مادرعلی(ع) شد. و این احترام هنوز باقی است. از تولد علی (ع) تا سه روز همه میتوانند خانهنشین مساجد بشوند. یک فلسفهی اعتکاف، قدرشناسی مقام امیرالمومنین است.
بریده کتاب(۴):
مگر پسر عمویت نمیگوید حبیب خداست و از طرف او آمده؟ پس چرا از خدا نمیخواهد فقر و نداری تان تمام شود؟ علی(ع) سکوت را شکست: خدا بندگانی دارد که اگر از خدا بخواهند دیوار را برایشان طلا میکند. مرد یهودی در چشمان علی(ع) حقیقتی دیگر میدید. نگاهش از چشمان او به دیوار رسید؛ دیوار طلا شدهبود و میدرخشید.
بریده کتاب(۵):
وقتی خواستند از جلسه بیرون بروند، امام دوباره سخنگو را خواست و از او بیعت گرفت. باز برای سومینبار… سخنگو گفت: ای امیرالمومنین، به خدا سوگند، ندیدم با کسی مثل من برخورد کنی. فرمود: من زندگی و سعادت تو را میخواهم؛ تو کشته شدن من را. سخنگو متحیر شد. ابن ملجممرادی… همان بهترین اهل یمن، همان مبارز و جانباز جنگ صفین، همان که علی(ع) برای نماز صبح بیدارش کرد.
بریده کتاب(۶):
تکبر ریشهی ریزش است. خودت را ببینی و معلومات را، خودت را ببینی و عبادتت را، خودت را ببینی و توانمندیهایت را… مقابل امامت هم خواهی ایستاد. خدا را که همه چیز بببینی، خودت میشوی محور.
بچه ها سناریو مینوشتند؛ ـ مهدوی همچون موسی کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان برآنان مائدهای چون غذای بهشتی فرود میآید غر میزنند که ما را مائدهای زمینی ده! بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که «از اینا از اینا» و میخوردند. «عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزه الهی بیاورم شما آدم میشوید؟ همگان تایید کردند وتصدیق. چون غذا از آسمان فرودآمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند.» جواد تا قبل از این اتفاقها همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی میکرد. یکبار حتی گفت: ـ خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اونوقت به مای جوون میگن: خفه شو گوش کن.
سو.من.سه: آدم های متفاوت خواندنی هستند.بخوانید و متفاوت زندگی کنید.
سو.من.سه : نرجس شکوریان فرد
بریده کتاب(۱):
من، همه نگاههای جواد را میخواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچکس نداشت. کافی بود یکبار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزاربار هم نامردی میدید تا برایش مرام وسط نمی گذاشت نامردیهایش را تحمل میکرد. بعد که باهم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود.
راست و درست زندگی کردن قاعدههای خوشبختی را در زندگی کسی دیدن چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی با یک عزیز بیهمتا گذراندن، در خانهی او تکیه به دیوارش دادن و چشم دنبالش داشتن، فکر و ذهن را میزبان صحبتهایش کردن، دل را در کنارش بزرگ کردن ... تا بینهایت... یک آرزوست... این کتاب لذت این آرزو را اندکی به جان مینشاند... اندازهی قطرهای... مهمان خانهی مادر عالم شدن خوشآمد دارد... خوش آمدید... فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه...
عکس نوشته هایی هنرمندانه که یاد آور مادر است…
عکس نوشته هایی هنرمندانه از کتاب مادر
مادر : بیایید چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی، با یک عزیز بیهمتا بگذرانیم.
بریده ای از کتاب(۱): قبول کنید که سخت است خیلی چیزهایی را که درونت عوض شده ندیده بگیری و نشنیدهها را باور کنی. البته امید دارم بشود لذت زندگی را که برایم از بین رفته در همینجا پیدا کنم.
بریده ای از کتاب(۲): یک خانه کاهگلی بود از این قدیمیها که وقتی واردش می شوی از در و دیوارش انرژیهای مثبت میخورد به سر و صورتت. به قول دوستی، خانه روشن است انگار… اول حیاط بود، بعد هم اتاق ها. وسایل خانه خیلی کم و معمولی بود. اما یک چیزهای نابی از اهل خانه تعریف کرده بودند که حسّت حسرت این را میخورد؛ کاش حداقل یک ساعتی میتوانستم در فضای این خانه و اهل و عیالش مهمان باشم یا حداقل بشود یکی دو ساعتی ماند و به دیوارهایش تکیه زد…
میدانی چه حالی میشوی وقتی در فضای پر تنشی که مثل تار عنکبوت دورت تنیده شده و داری میانش دست و پا میزنی یکی بیاید برایت از آرامشی تعریف کند که رؤیایی است… خُب هوش و حواست را میبرد.
بریده ای از کتاب(۳): البته من بگویم که اعتقادم این است: روحِ آرامش را هم، آدم ها به اجسام می دهند، وگرنه که شیء، شیء است. حتماً ساکنان این خانه یک هوایی داشتند مثل حال وهوای اول صبح که آسمان شعف حضور طلایی خورشید را دارد. داستان کتاب، همین حال و هوا را دارد… لذتش را میشود بعدها با چشمان بسته هم در ذهن زمزمه کرد…
اپلای: رمانی جذاب درباره یک دانشجو و نخبه ایرانی که دانشگاههای اروپایی او را دعوت به همکاری می کنند.
اپلای ، نویسنده نرجس شکوریان فرد
خلاصه:
این داستان، به مشکلات تحصیل در کشور و انگیزههای مهاجرات دانشجویان از ایران پرداخته است. نویسنده تلاش کرده است با به تصویر کشیدن توان مندیهای جامعه ایرانی برای کار و پیشرفت و نیز جاذبههای غرب برای تحصیل و کار، علت ماندن یا رفتن دانشجویان را توجیه کند. میثم، شخصیت اول داستان، دانشجوی نخبه ایرانی است که از طرف دانشگاههای اروپایی دعوت به همکاری میشود. این در حالیست که میثم در فرصت مطالعاتی توانمندیها و امکانات اتریش را لمس کردهاست، در این میان میثم درگیر ابراز علاقههای افراطی یکی از هم دانشگاهی هایش به نام سوسن میشود. چیزی که درگیرش کرده است و در نهایت… شکوریان فرد پیش از این با رمان «رنج مقدس»، توانسته بود در فهرست پرفروشترین آثار داستانی دهه ۹۰ قرار بگیرد.
بریده ای از کتاب: آبگوشت را دوست دارم.قوت جان محمد علی شد در آن روز ترس. با دست های لرزان برایش بردم با دست های لرزان خورد. آبگوشت بار می گذارم ،می پزد. دوست دارم خالی بخورم. سر می کشم. قوت جانم می شود در نبود محمد علی. می خندم، آبگوشت که قوت جان نمی شود. قوت جسم است. قوت جان و روح محمد علی بود. نذرهای دلم بود و دعاهای جامعه و عاشورا. نمازهایی که برای سلامتی امام زمان (عج) می خواند. قوت من هم ثابت قدم بودن تو، مقاومتت زیر شکنجه ها. یادت هست آمدیم اوین دیدنت؟ گفتم مادر حیف تو به این خوبی بشی آقا منشی، بمان تا در آینده دکتر و مهندسی … تو هم گفتی: دکتر و مهندس که ایمانش قوی نباشد، که خدایش را نشناسد و خودخواه باشد فقط یک اسم است و یک سواد سیاه، مادر! هیچ درسی بهتر از قرآن نیست. من الان توی زندان چند جز قرآن با ترجمه حفظ کرده ام. ایت الله ربانی برایم تفسیرش را هم گفته اند. من دوست دارم انسان باشم. این تمام آرزوی من است تا وقتی بمیرم.
از او(جلد۱: ناخدا رحمت): این کتاب را بخوان تا بتوانی پر انرژی و پر قدرت برای امامت بدوی و کار کنی.
یکی از دوستام که این کتاب رو خونده می گفت: " این کتاب رو گذاشتم جلوم که هفته ای یه بار بخونمش، انگیزه کار کردن پیدا کنم." اگر می بینی زورت میاد از جات پاشی و حرکت کنی، اگه بی حوصله ای، اگه ... این کتاب رو از دست نده! یا حاجی همه چیزش را وقف جبهه کرده بود. اموال، بچه ها، وقت، نیرو و ... یک کتاب با طرح جدید و با فضایی خاص...
موضوع کتاب: زندگی نامه (رحمت ا… شکوریان فرد) شامل سه دوره پهلوی، پیروزی انقلاب و دفاع مقدس (۱۳۰۰-۱۳۸۸) میباشد که به روایتگری و نویسندگی دختر او به نگارش درآمده.
روایت پسری از لارستان شیراز که در دوران کودکی به شکل غریبانه یتیم میشود و پس از پدر سرپرستی خانواده را خود به عهده میگیرد.
پس از گذران دوران کودکی حرفهی پدرش را در پیش گرفت. تا اینکه به تاجری کمنظیر تبدیل شد.
وی خانواده خود را در قم سکونت داد. و به همراه فرزندانش در جبهه های جنگ حاضر شد. تااینکه ناخدا رحمت به آرزویش رسید و خدای متعال فرزندش محمدجواد را از وی پذیرفت. از او مجموعه چهار جلدی است که به همت خانم شکوریان فرد جمع آوری شده است (کتاب اول: قصه شال، کتاب دوم: مادرشمشادها، کتاب سوم: ناخدارحمت، کتاب چهارم: هنوزسالم است).
از نمونه کتابهایی که توسط این نویسنده به نگارش درآمده میتوان به کتابهای پدر، مادر، رنج مقدس، ازکدام سو، هوای من، سومن سه، زنان عنکبوتی، حاج قاسم و… نام برد
برشی از کتاب: چند ماه بود که لثه ها و فکش به شدت درد می کرد. توی تهران، دکتر پس از دیدن عکس ها و جواب آزمایش گفت: ایشان سرطان لثه دارند. بروید، دو هفته ی دیگر برای عمل بیایید. باید فک پایین را بر می داشتند. عمل سنگین و پر خرجی بود. در مسیر بازگشت، حاجی به پسرش گفت: اگر خدا بخواهد و مریضی ، خودش برطرف شود، با پول عمل برای سید فقیری خانه می سازم. دو هفته بعد که رفتند، دکتر اثری از بیماری ندید. با تعجب گفت: برو! دیگر هم نیاز نیست پیش من بیایی.
خلاصه:
ناخدا رحمت تاجری خوش نام دربین همتا های ایرانی و کویتی است. جریاناتی پیش میاید که او را از ایران بیرون میبرد و …. .کارها و اتفاقات زندگیش خواندنی است.