نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۸۷ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت) :: دفاع مقدس» ثبت شده است

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

حماسه یاسین

Revealing media for hashtag #زندگی_با_کتاب_روشن_میشه , showing ...

 

حماسه یاسین
نویسنده: سیدمحمد انجوی نژاد
انتشاراتسوره مهر

معرفی:

در فضای جبهه، فضای غواص ها کاملا متفاوت و رازآلود است. حال و هوایشان، گفت و شنودشان، روابطشان چه بین خود چه بادا همه طور دیگری است و انسان را به شوق می آورد.
به قول یکی از دوستان رابطه انسان با اطرافیان را ناخودآگاه صمیمی و پرمحبت می کند.
توصیه ما این استن که خواندن این کتاب ها را هیچ وقت از دست ندهید که حسرت می خورید…

بریده کتاب:

شب ها هم بچه ها را به عناوین مختلف از خواب بیدار می کردند و سر به سرشان می گذاشتند مثلا بیدارشان می کردند و خیلی رسمی و جدی سوال می کردند « دو زاری داری؟ یا برادر سریعاً بفرمایید شماره پلاکتان چنده؟ یا آب برای خوردن می دادند و کارهای دیگر! مسعود احمدیان هم برای بیدار کردن بچه ها به خاطر نماز شب طریقه ی مخصوص داشت. مثلا یکی را بیدار می کرد که بابا پاشو من می خوام نماز شب بخونم، هیچ کس نیست نگام کنه. یا می گفت: پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم.ص ۲۰

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۴۸ ب.ظ

قصه فرماندهان/ فوتبال و جنگ

کتاب فوتبال و جنگ: ببین کجاها می شود دق و دلی را تا جایی که می شود خالی کرد.

 

کتاب فوتبال و جنگ
نویسنده: محمود جوانبخت
انتشارت: سوره مهر

معرفی:

زدن همیشه هم کار بدی نیست، بعضی وقت ها فضا جان می دهد که یکی را بگیری و از خجالتش دربیایی و کینه ی عمرت را خالی کنی.
حالا برای اینکه بدانی چگونه و کجا و کی را می شود مشت و مال داد این کتاب را بخوان!

بریده کتاب:

کمی لاغر شده. صورت استخوانی اش، استخوانی ترشده.
نزدیک سه ماه زندانی بوده.
فرهاد می گوید: داش ناصر، آخر بی خودی که کسی را نمی اندازند زندان، جان فرهاد چه کار کرده بودی؟
ناصر می خندد.
می گوید: کشتی گیرهای آمریکایی را آورده بودند ایران برای مسابقه، اسمش را هم گذاشته اند جام آریامهر. پرچمشان را آتش زدم.
سه نفر ریختند سرم که از کشتی گیرهای آمریکایی بودند. خب دیگر …بد بود که ما از آن سه تا لندهور کتک بخوریم. تا آمدند به خودشان بجنبند زدم توی دک وپوزشان.

یکیشان افتاد زمین و شکمش را گرفت. آن یکی دیگر را هم چنان زدم توی ساق پایش که لی لی کنان دور خودش چرخید. سومی را هم با کله رفتم توی صورتش. حالا کل ماجرا هفت هشت ثانیه طول کشید که نگهبان ها از راه رسیدند و من را شناختند، من زدم به چاک. سه چهار روز این اطراف پیدام نشد تا اینکه توی دانشکده دستگیر شدم …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۴۸
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

سفر بر مدار مهتاب

کتاب سفر بر مدار مهتاب : کتابی برای جوانان نالان از پیچ و خم زندگی
 

کتاب سفر بر مدار مهتاب: کتابی برای جوانان نالان از پیچ و خم زندگی

کتاب سفر بر مدار مهتاب
نویسنده: مرتضی سرهنگی و هدایت الله بهبودی
انتشاراتسوره مهر

معرفی:

توجه توجه! این کتاب را جوان هایی بخونند که ازمشکلات جزئی زندگی خسته شدند ودائماً میگن چقدر زندگی سخته باخوندن این کتاب تازه می فهمیم بابا چقدر خوش بحالمونه خبر نداریم؟!!! مخصوصاً تازه عروس ها!!

بریده کتاب:

شهیداندرزگو چند سلاح کمری و خشاب داشت. گفت فردا باید برویم مشهد. آن وقت ها در پاسگاه های بین راه می گشتند. اسلحه ها را دربقچه ای پیچیدم ومن آن را به کمرم بستم چون حامله بودم خیلی به چشم نمی آمد. سواراتوبوس شدیم وبه طرف مشهد راه افتادیم.
دریکی ازپاسگاه ها گفتند: ((مسافرها پیاده شوند. می خواهیم همه رابگردیم)) وشروع کردند به گشتن. شهیداندرزگوهم آمد پایین و شروع کردن حرف زدن که ای بابا چقدرسخت است با زن مسافرت کردن.. من هم پیاده شدم وبه ایشون گفتم: ((اگربفهمند پدرمان را درمی آورند))
ایشان گفت: ((من الان به حضرت زهرا(س) می گویم خودشان مراقبت کنند. حالاببین مادرم چه می کند))
بعد به طرف رئیس پاسگاه رفت وگفت: ((خانمم حالش به هم خورده است و باردارهم هست))
رئس پاسگاه گفت: (اینکه غصه ندارد ببردش توی قهوه خانه آب وچای بده تا ما این مسافرها را بگردیم آن وقت شما بیایید و سوار شوید.)
بله! به همین سادگی رفتیم در قهوه خانه نشستیم وبعد ازچند دقیقه آمدیم وسواراتوبوس شدیم.

مرتبط با کتاب سفر بر مدار مهتاب 

بیشتر بخوانیم…
یکشنبه آخر : داستان لحظاتی که می توانست جور دیگری بگذرد، ولی او اینطور گذراند…

بیشترتر بخوانیم…
مختصر و مفید از شهید اندرزگو…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ

خردل خر است

کتاب خردل خر است: مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح

 

کتاب خردل خر است
نویسنده: مهدی نورمحمدزاده
انتشارات: روایت فتح

بریده کتاب:

داستان سفید۳۸:
« دیسک بین مهره های ۴ و ۵ وضعش خیلی خرابه! اگر مواظب نباشین و استراحت نکنین مجبور به جراحی میشیم! حتی یک بسته چند کیلویی هم نباید بلند کنین و الا کرختی پاهاتون روز به روز بدتر میشه… .»
عکس ام آر آی کمرش را داخل کیفش قایم کرد و به آرامی از پله‌های مطب پایین رفت.
-دکتر چی گفت؟
زن پشت ویلچر شوهرش ایستاد و به سختی جواب داد:
-هیچی! گفت چیزیم نیست… خوب میشه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ

خداحافظ کرخه

کتاب خداحافظ کرخه: یک کتاب پر از لحظه های مهیج و جذاب و البته طنز

 

کتاب خداحافظ کرخه
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: سوره مهر

بریده کتاب:

یک روز دستور آمد وسایل را جمع کنیم وبه خط دوم بردیم. چادرها و وسایل را به پشت کامیون منتقل کردیم وخودمان سوار اتوبوس شدیم. یکی از بچه‌ها با خودش یک جوجه آورده بود که حالا تبدیل به مرغ شده بود اما چه مرغی! حیوان مادرمرده از بس صدای شلیک گلوله وآر پی جی شنیده بود پرهاش ریخته بود و به قول بچه ها موجی شده بود و هر چه اصرار کردیم که نمی شود درخط دوم این مرغ را نگه داشت راضی نشد، بالاخره هم آن را با خود آورد. ص ۱۷

بریده کتاب(۲):

پا برهنه داخل آب شدیم واز طرف دیگر بیرون آمدیم. مقداری راه رفته بودیم که ناگهان جسم تیزی پای مرا برید. درد شدیدی در پایم پیچید. ازپایم خون می آمد. فرمانده رسید و گفت: چی شده برادر؟ بریدی؟ گفتم نه بابا من نبریدم ، پام بریده. خندید و بعد لطفی را صدا کرد و گفت که مرا به چادر ببرد. برگشتیم طرف چادر. لطفی درحالی که می خندید گفت چی شده مورچه گازت گرفته شیطون؟ بچه ها در قایقی پس از ما رسیدند. فتوحی آژیر آمبولانس را به صدا درآورد وگفت توجه فرمایید! توجه فرمایید! یکی از برادرا به علت رفتن روی مین میخی پاش بریده و دچار کمبود خون شده هرکس میتونه با آوردن شکلات و خوردنی جون این برادرو نجات بده. ص ۷۰

مرتبط با کتاب خداحافظ کرخه

بیشتر بخوانیم…
فرمانده من : حکایت هایی تلخ و شیرین از فرمانده هایی که سن و سالی نداشتند…

بیشتر ببینیم…
انتخاب مرزی میان بهشت وجهنم …

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خودسازی به سبک شهدا

خودسازی به سبک شهدا: هرکسی یکبار فرصت زندگی دارد… باید آن را بهترین، نقش زد

 

خودسازی به سبک شهدا
گردآورنده: موسسه فرهنگی حماسه۱۷
بازنویسی: زهرا موسوی
انتشارات حماسه یاران

بریده کتاب:

روزه زیاد می گرفت. گفتم برای چی اینقدر روزه زیاد می گیری؟! گفت: باید بگیرم نشستم و دودوتا چهارتا کردم، حرفش با عقلم جوردرنمی اومد حتی قبل از تکلیف هم روزه های ماه رمضانش را می گرفت. برایم سوال بود که چه بدهکاره؟ بعد از شهادت دفترچه یادداشت اش حل معمای بدهکاری هایش شد. یک روز روزه جریمه شنیدن غیبت، یک روز روزه جریمه دروغ، یک روز روزه جریمه …..ص۳۷

بریده کتاب(۲):

اولین درس اطلاعات عملیات اینه. کسی می تونه از سیم خاردار دشمن رد بشه که تو سیم خاردار نفسش، گیر نکرده باشه! ص۴۶

بریده کتاب(۳):

نمیدونم چرا وقتی با هم بودیم وصحبت می کردیم، وسط حرف هایم عباس ته خودکار را می گذاشت توی دهانش و فشار می داد. علتش را نمی دانستم می پرسیدم هم جواب درستی نمی داد و بحث را عوض می کرد. یک بار آنقدر پاپی شدم تا به حرف آمد. گفت: تو خیلی نسبت به غیبت حساس نیستی، می ترسم من هم آلوده بشم. برای همین ته خودکاررو می ذارم تو دهنم که حواسم باشه توغیبت نیفتم وادامه دهندش نباشم. ص۵۵

بریده کتاب(۴):

نگاهش به هلی کوپتر مانده بود. طوری نگاه می کرد که انگار بار اولش است هلی کوپتر می بیند. وسط همین نگاهش بود که گفت: این آهن پاره رو آدمی زاد می سازه و می تونه پرواز کنه: حالا فکر کن اگر بخواد خودش روپرواز بده تا کجا ها می تونه بره.

بریده کتاب(۵):

برخلاف تصورم دستش رازیر شیر گرفت ودهانش رابهش چسباند وآب خورد. گفتم پسرجون آب به این خنکی رو کنار گذاشتی ورفتی آب گرم خوردی. گفت همین خوبه. باعقلم جور در نمی آمد. می دانستم بی دلیل توی آن هوای گرم آب خنک راکنار نگذاشته وگفتم: راستش را بگو چرا آب خنک نخوردی. گفت: همین جوری عادت کردم. مکثی کرد و دوباره گفت: درواقع یه جور مبارزه با هوای نفسه، شما هم اجازه بده نشکندش. ص۱۱۷-۱۱۸

بریده کتاب(۶):

دراثر مبارزه با نفس بود که حر خود را نجات داد و لشکر امام حسین پیوست ودر اثر مبارزه نکردن با هوای نفس بود که عمر سعد ساعت ها فکر کرد، ولی نتوانست خود را نجات دهد. ص۱۴۱

مرتبط با کتاب خودسازی به سبک شهدا …

بیشتر بخوانیم…
کتاب هاجر در انتظار : طعم خوشبختی را از آنان که چشیده اند بپرسید…

بیشتر ببینیم…
کلیپ هایی مرتبط با حال و هوای این کتاب

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

کوچ لبخند

 

کتاب کوچ لبخند: سرگذشت شهید علی قمی کردی… سرگذشتی خواندنی

 

کتاب کوچ لبخند
نویسنده: حسین قرایی
انتشارات: نشر امینان

معرفی:

فقط می تونم بگم خاطرات شیرین و هیجان انگیز و البته عبرت انگیز شهید بزرگوار علی قمی رو از دست ندید!

بریده کتاب:

مسئول سیاسی حزب دموکرات که به اسارت آنها درآمد می گفت: قاسملو وقتی متوجه حضور علی قمی در میدان شد با ترس گفت:
« مقاومت فایده ای نداره، کاوه وقمی مقابلمان هستند. » ( صفحه ۵۴ )

بریده کتاب(۲):

علی جعفرخواه روایت می کند: وقتی برای پاک سازی مهاباد به روستایی رسیدیم، متأسفانه لو رفتیم، قمی به من گفت تا با آر.پی.جی ساختمان را بزنم امّا من نتوانستم. قمی آر.پی.جی را گرفت و دقیق زد وسط پنجره و ساختمان دوتا شد؛ دیگر تیری سوی ما شلیک نشد.
( صفحه ۶۵ )

بریده کتاب(۳):

حمید عسگری روایت می کند: پس از چهارماه قمی می خواست به مرخصی برود. در اتوبان تهران – کرج یکدفعه گفت: بنزینمان تمام شده. دیدم ساعت دو بامداد، یک آقای خوش قد وقامت با کت وشلوار کنار جاده منتظر ایستاده است. مرد هیچ عجله ای برای رفتن نداشت. نه ماشینش خراب شده بود ونه کمک می خواست. به ما اجازه داد تا از ماشینش بنزین بگیریم. انگار از طرف خداوند ایستاده بود تا ما بیاییم و از او بنزین بگیریم! ( صفحه ۱۱۶ و ۱۱۷)

مرتبط با کتاب کوچ لبخند 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
مسافران جاده های سرد : دموکرات… واژه ای نه چندان آشنا، کتاب را بخوانی آشنا می شوی.

بیشتر ببینیم...
حاج احمد متوسلیان –کردستان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

مصطفی

کتاب مصطفی: شاید کم تر از زندگی یک طلبه شهید شنیده باشیم… یک نمونه ی خواندنی.

 

کتاب مصطفی
نویسنده و انتشارات: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

بریده کتاب:

عصر آن روز به منزل آیت الله بهاءالدینی رفتیم ایشان در اتاق کوچک خود ما را به حضور پذیرفتند. بعد هم فرمودند: ما در ایران یک طبیب داریم که همه دردها را شفا می دهد. شما همه چیز را باید از ایشان بخواهید. ما منتظر ادامه بیانات ایشان بودیم؛ حضرت آقا ادامه دادند: آن طبیب حضرت ثامن الحجج امام رضا علیه السلام است. (صفحه)۹۷

بریده کتاب(۲):

از چادر سر کردن خوشش می آمد یک بار مخفیانه چادر خواهرش را برداشت و سرش کرد. کفش های پاشنه بلند او را هم پوشید. با هم رفتیم سر کوچه، یک ماشین پیکان از سر کوچه رد شد. کمی جلوتر، ترمز کرد. از آینه داخل ماشین نگاهی به مصطفی کرد. حالا او خانوم بلند قدی شده بود که سرش به اطراف می چرخید. راننده عقب تر آمد و … (صفحه )۲۱

بریده کتاب(۳):

نمیخواست برگه امتحان را به پدرش نشان دهد. برای همین تصمیم گرفت خودش انگشت بزند. کمی فکر کرد و گفت انگشت من از بابا خیلی کوچک تره و معلم می فهمه، فکری به ذهنش رسید. استامپ را آورد و روی زمین گذاشت. انگشت شصت پا را داخل استامپ زد، بعد در پایین ورقه. (صفحه۱۹)
به محض اینکه به استاد دست داد، علامه مصباح خم شد و دست مصطفی را بوسید. (صفحه۹۸)

 

 

مرتبط با کتاب مصطفی 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم..
کتاب بی قرار : جان در بدن باشد اما چه سود؟ بی قرار وصل تو بودن تا کی…

بیشتر ببینیم…
تیزر خداحافظ سالار

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

معلم فراری

 

کتاب معلم فراری (قصه فرماندهان۲)
نویسنده: رحیم مخدومی
انتشارات: سوره مهر

معرفی:

دانش آموز اگر از مدرسه فرار کند همه می گویند چه بچه شری.
حالا این کتاب داستان معلم فراری است، چه معلم عجیبی!

بریده کتاب:

ص۳۱-ابراهیم فقط حرف خودش رامی زد”من باعث شدم سربازها کتک بخورند. حالا هم خودم باید جبرانش کنم. باید شر سرلشکر را از سربچه ها کم کنم)”
گروهبان باعصبانیت می گوید:(اوسرلشکر است….توسربازی می فهمی چه می گویی؟))
ابراهیم به شوخی می گوید: ((او سرلشکر است …من هم آشپزم. آشی براش بپزم که یک وجب روغن باشد.))
حالا برو قفل آشپزخانه را بازکن فقط مواظب باش سرنخوری، کف آشپزخانه طوری شده اگر زنجیرچرخ هم به کفشهایت ببندی بازهم سرمی خوری! یونس با احتیاط به طرف در رفته قفل آن را بازمی کند. ابراهیم درحالی که وضومی گیرد می گوید: حالاکف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. ابراهیم سجاده اش را روی تخت پهن کرده به نماز می ایستد.

ازبیرون صدای ماشین می آید اول ماشین سرلشکر بعد یک جیپ نظامی چماق به دست چلوی ساختمان آشپزخانه می ایستد. سرلشکرچماق یکی ازنظامی ها را گرفته به طرف آشپزخانه راه می افتد. با دیدن آن دو غرولندکنان به طرفشان حمله ور می شود. پدر سوخته های عوضی شماهنوزآدم……هنوزحرف سرلشکرتمام نشده که سرخورده پاهایش در هوامعلق می شود و با کمرو دست به زمین کوبیده می شود. با صدای آه وناله, نظامی ها به آشپزخانه دویده, یکی پس ازدیگری روی سرلشکرمی افتند…..

مرتبط با کتاب معلم فراری 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
پاوه سرخ : ذره ای آشنایی با یک اَبَرمرد

بیشتر ببینیم...
تیزر خداحافظ سالار
رهبر: اگر برایم ممکن بود میرفتم همدان دیدن این نویسنده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

ملاصالح

 

کتاب ملاصالح : داستانی از یک زندانی با سه بار حکم اعدام، عجیب است ولی او زنده است

کتاب ملاصالح
نویسنده: رضیه غبیشی
انتشارات شهید کاظمی

معرفی:

در این کتاب داستان زندگی کسی را می خوانید که در سه زمان زندان رفته و برای جرمش حکم اعدام را تشخیص می دهند؛ زندان ساواک، زندان بعث درعراق، زندان اطلاعات جمهوری اسلامی ایران ولی او هنوز زنده است.

بریده کتاب:

هنوز چند دقیقه از برگشتنم به سلول نمی گذشت ناگهان چند مامور وارد سلول شدند.
به من حمله ور شدند و من را به باد مشت و لگد گرفتند…از ضربات باتوم به خودم می پیچیدم و فریاد می زدم
– من کاری نکردم چرا می زنید؟
– کاری نکردی پس ان نامه چیست؟…
زبانم بند آمده بود بنی سعیدی بیرون ایستاده بود. سرکی کشید و یک لحظه او را دیدم. باورم نمی شد که نفوذی ساواک باشد…
– نکند لو رفتنم در دو سال پیش هم کار این خائن بود؟

بریده کتاب(۲):

یک باره انگار نوری در دلم تابیدن گرفته باشد، چیزی در ذهنم خطور کرد که امیدوار شدم باعث نجاتم شود. با صدایی رساتر و دردناک، با توکل به خدا و ائمه ادامه دادم.
– سیدی الرئیس! اجازه بدهید مطلبی بگویم. و ادامه دادم: قربان! این ها هیچ کار مثبتی نکردند و شما را وارد منجلابی کردند که آن سرش نا پیداست… قلبم شروع به تپش کرده بود… دلم را به خدا سپردم. سالن پر از همهمه شده بود و همه من را به هم نشان می دادند. باورشان نمی شد که من مشاور عالی صدام را می شناسم و زمانی رفیقم در زندان بوده است…

بریده کتاب(۳):

با دیدن صدام که با هیبتی مخوف و لبخندی به لب جلو می آمد، احساس کردیم بدترین خیانت را به خود و کشور کرده ایم… صدام دست دختر کوچکش «هلا» را دست داشت. بالای سالن رفت و روی صندلی شاهانه، پشت میز نشست. دختر پنج ساله اش، لباس توری سفیدی به تن داشت که روبانی قرمز جلوی یقه اش شبیه پاپیون بود و موهایش را پشت سرش دم اسبی کرده بود… من که سمت چپ صدام و کمی با فاصله از او ایستاده بودم لرزش بدنم محسوس بود و کم مانده بود بر زمین بیفتم… دوربین های فیلم برداری، دیدار صدام و اسیران نوجوان را مستقیم گزارش می کردند.

مرتبط با کتاب ملاصالح 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
کتاب آن بیست و سه نفر: چقدر جذاب و خواندنی است روایت اسارت بیست وسه نوجوان ولی شیرمرد.

بیشتر ببینیم…
بازی رو بردیم؛ ۳ هیچ! باورتون میشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...