بی اختیار حالت دگرگون می شود و زمزمه می کنی: عمو جونم، عموی مهربونم! عموجونم … و اشک است که… در عراق مردم چه شیعه چه سنی، قسم های راستشان “به حضرت عباس” است و چنان از این آقا می ترسند و دوستش دارند وچنان به این آقا امید دارند و تکیه می کنند که همه را متحیر می کند. داستان این کتاب داستان این آقاست.
بریده کتاب(۱):
اکنون و از ساعتی پیش تا کنون، هر کودکی که می گوید: آب. سکینه می گوید: عمو. و آنقدر مفهوم آب و عمو به هم گره خورده است که یکی از بچه ها تا می پرسد: اگر عمو آب نیاورد؟ سکینه پاسخ می دهد: مگر ممکن است عمویمان ابوالفضل کاری را بخواهد و نتواند؟ عباس برای سکینه تجسم همه ی آرمان های دست نیافتنی است، تجسم همه ی قهرمان های ابدی و ازلی است. عباس برای سکینه تجسم علی است. سکینه عباس را فقط دوست ندارد او را مرشد و مراد می شمرد و مریدانه به او عشق می ورزد.
بریده کتاب(۲):
من تو را بزرگ کرده ام. نیازی نیست در کنار تو باشم تا بدانم چه می کنی و چه می کشی. از همینجا، از پشت پرده خیمه ها و از ورای نخل ها هم تو را می بینم. و صدای نفس هایت را می شنوم. دلم از همین جا که هستم با ضربان قلب تو، نه، با ضربان گام های اسب تو می تپد و از مضمون زمزمه زیر لبت، در رگ های جانم خون تازه می دود…
اگر برای شروع کردن کاری، از شکست میترسید و سمتش نمی روید. یا انگیزه کافی برای رسیدن به اهداف تان ندارید و اصلا هدف را گم کرده اید، سرگذشت این جوان را بخوانید.
حماسه تپه برهانی: بخوانید روایت آدم هایی که از جنس کوهند، محکم و استوار.
حماسه تپه برهانی : سیدحمیدرضا طالقانی
معرفی:
وقتی کتاب را شروع کردم خیلی نظرم رو جلب نکرد اما از سرکنجکاوی ان را کنار نگذاشتم. هرچه جلوتر رفتم برای خواندن آن مصمم ترشدم می خواندم و در خودم اشک می ریختم. شرح حال جمعی از رزمندگان است که همگی بوی شهادت می دهند. همگی رسیده اند به ورودی بهشت….. اصلا نمی توانم توصیفشان کنم. فقط باید سطرسطر تپه برهانی را با جان و دل بخوانی.
خلاصه:
داستان رشادتهای گروهانی است که برای نگه داشتن تپه ی برهانی سه روز تشنگی و گرسنگی همراه با مجروحیتهای سخت و حملات متعدد عراقیها را تحمل میکنند. و در نهایت همه رزمنده ها جز پنج نفر از آنها به شهادت میرسند. نویسنده کتاب یکی از این پنج نفر است که خاطرات این چند روز به اضافه ۱۷ روز گرسنگی و تشنگی و جراحت خود در منطقهای دور از مناطق خودی را به خوبی به تصویر میکشد.
بریده کتاب(۱):
در اولین شبی که رزم شبانه انجام شد چون اغلب بچه ها با این برنامه آشنایی نداشتند وضع خنده دار بود. وقتی گردان دربیرون از آسایشگاه آرایش گرفت و نورافکن ها روشن شد هیچ شباهتی به یک گردان نظامی نداشت. بعضی با پای برهنه، بعضی بایک چکمه برخی بدون اسلحه بعضی هم درحالی که تجهیزات خود را روی لباس زیر بسته بودند از جلونظام داده شدند.
بریده کتاب(۲):
یکی از رزمنده ها در کنارم زانو زد و گفت: راست است که شماهفده روز غذا نخورده اید؟ من سرم رابه نشانه تایید حرفش تکان دادم دراین لحظه صدای گریه بچه ها بلند شد و بر یکدیگر سبقت گرفتند تا هر یک گلی از هندوانه را در دهان من بگذارند لحظاتی بعد دهانم از هندوانه لبریز شد به طوری که قادر به فرودادن نبودم. در این لحظه پزشک اورژانس بچه ها را از این کار بازداشت: ((نمی فهمیدکه معده این بنده خدا بعد هفده روز امادگی این همه هندوانه راندارد)).
بریده کتاب(۳):
درهای سالن بازشد و پرستارها با سینی های غذا وارد شدند بوی مطبوع غذای قیمه بود که سالن را پرکرد. از همان ابتدا یکی یکی به تخت ها غذا می دادند اما وقتی نوبت من رسید با کمال تعجب دیدم که بی تفاوت عبور کردند. به پرستار گفتم: مگر نمی دانید که من هفده روزه که غذا نخوردم حالا هم به من غذا نمی دهید؟ او با مهربانی گفت: امشب قرار است تو را عمل کنند باید معده ات خالی باشد. تو که هفده روز صبرکردی یک شب دیگر هم صبرکن.
گاهی اوقات انسان ها خسته ات می کنند، آن قدر که دوست داری بروی جایی که فقط خودت باشی و هیچ کس نباشد، فارغ از دغدغه های دنیا…
بریده کتاب:
موجِ رادیو پیدا شد. _ ساعت هفت بامداد. اینجا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران… بسم الله الرحمن الرحیم، انا لله و انا الیه راجعون…روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلا پیوست…به همین مناسبت … همه محو صدای رادیو بودند، ارمیا مثل دیوانه ها شده بود. مقداری از پوست سفید ارمیا که از کنار ریش هایش مشخص بود سرخ شده بود. رگ های گردنش به اندازه بند انگشت کلفت شده بود. عضلات گونه اش می لرزید. انگار نه انگار این همان ارمیای آرام چند لحظه پیش است. صدایش می لرزید. هیچکس باور نمی کرد این صدای بلند، مردانه و خشن متعلق به ارمیا باشد. _ تو داری چه می گویی؟؟حواست هست؟؟ رادیو را جلوی صورت گرفته بود. انگار صورت دشمنش را در میان دو دست گرفته باشد. -تو نمیفهمی داری چه می گویی! مرد مگر امام هم می میرد؟! داری چه می گویی؟ حالت عصبی پیدا کرده بود. اشک مثل باران از چشمش سرازیر بود. در عین حال می خندید. شوکه شده بود. _ این اشتباه می کند. شماها باور نکنید. حواسش نیست. امام؟ آخر مگر می شود؟ ما برای امام زنده ایم…حواسش نیست…مگر می شود امام بمیرد؟ مگر امام هم می میرد؟ می فهمی چی داری می گویی؟ رادیو از دستش رها شده بود. ارمیا مثل دیوانه دور اتاق راه می رفت. گاهی سرش را به دیوار تکیه می داد. مثل باران از گونه هایش اشک می ریخت. همه گیج بودند. هنوز باور نکرده بودند. نورعلی ارمیا را در آغوش گرفت…
هندوی شیدا: مسیرعاشقی کردن هم بلدی می خواهد. ماجرای نابلدی این مرد را بخوانید.
هندوی شیدا : سعید تشکری
خلاصه:
داستان پسری به نام ناصر که پدر بسیار پولداری دارد و مادری که او را بسیار آزاد می گذارد. تا این که در زندگی دچار خطای بزرگی میشود. ضربه بدی به خانواده می زند. اما این ضربه منشأ خیر و تحولات زندگی ناصر و پدرش می شود.
نقد رمان هندوی شیدا: سیر سنت مهربانی خداست در مقابل خلقش
نقد رمان هندوی شیدا نوشته ی سعید تشکری سعید تشکری را هرکارش کنی باز هم نمی تواند رمان ساده بنویسد، ساده هایش هم پر از خط هایی ست که اگر با دقت بخوانی، متوجه شوی که حکمت نوشته؛ داستان صرف نیست، پراست از دست نوشته هایی که تراوش عقل است و حرف دل.
هندوی شیدا سیر سنت مهربانی خداست در مقابل خلقش که ما انسان ها هستیم. سیر فرصت هایی که تهدیدها را نابود می کند و آخرش اگر خودت بخواهی خوشبختی را هدیه ات می کند.
هندوی شیدا باز کردن سرفصل جدید در زندگی پیر و جوان است که راهشان به ترکستان افتاده و یا راهی حرم حسین هستند. بهرحال هندویی که زندگی آتشی اش بگذرد، قطعا شیدایی می شود که سر از گلستان یار در می آورد.
پیام اصلی داستان: سیر تحولی انسان از نار به نور است.
پر از پیام های فرعی دل نشین:
اگر بیدار نشوی و خدا خاطرت را بخواهد، بلاهایی دارد که صدایت کند و بیدارشوی !
هر کجای زندگی ات که ایستاده ای،رو به حرم امامت که بایستی قبله ات درست است و خدا تو و قبله ات را حتما نجات خواهد داد.
دنیا نباید برایت خواب آور باشد، چون وقتی بیدار می شوی که می بینی آتش اطرافت را گرفته و تو تا به خودت بجنبی سوخته ای.
اگر حواست به خودت نباشد،خدایت را گم می کنی و شیطان راهبر و راهنمایت می شود و البته در نامردی شیطان همین بس که وقتی گیر می افتی می گوید: به من چه…
خلاصه داستان:
داستان پدری است که در اثر گیر افتادن در کار و بار دنیا و تجارت، از تربیت خانواده اش غفلت می کند ودر این میان زن خانه، خودش آن طور که می خواهد پسرش را بزرگ می کند. در نتیجه حاجی متدین، پولدار می شود، زندگی اشرافی دارد و پسری که بی خیال است و هندو منش.
دوست دختر پسر به او نارو می زند و او در دزدی از خانه حاجی را می سوزاند و زندانی می شود. حاجی دوزاری اش می افتد که چه کرده در این چند صباح دنیا و…
حاجی مرد حق است و متواضع در برابر امام. دچار خواب هم که می شود دستش را می گیرد و او را تا خیمه ی خودش می برد. اگر بخواهی خواهان داری.
بهرحال کتاب آنقدر متفاوت و زیبا هست که خواهان خواندنش هستی…
ستون خانه را… «محکم ترین» جزء خانه می سازند.. تا هر کجا خواست فرو بریزد… به ستون تکیه کند.. و بایستد.. هرجا خواستی بشکنی.. یاد «پدرت» بیفت.. که سالها قبل از توآمده است.. تا پناه سختی های روزگارت باشد.. واین کتاب.. حکایت «پدرانه هاست».. تا تکیه کنی.. تا بایستی..
توضیحی مختصر:
از بین ۲۰۰۰۰ کتابی که مطالعه کرده بودیم، این کتاب جزو کتاب های منحصر به فرد بود، کم حجم است، قلم و نوشتارش ذهنت را با خود انقدر همراه می کند که پس از بستن کتاب، فکرت را لای کتاب جا خواهی گذاشت. من فکر میکنم این کتاب برای زیبا زندگی کردن نوشته شده… آن را در ۳۰۰ مدرسه راهنمایی و دبیرستان به دانش آموزان معرفی نمودیم، استقبال دانش آموزان بی نظیر بود ، تعداد زیادی این کتاب را خریدند و حتی بین دوستان و فامیل هایشان دست به دست شد و تعدادی زیادی آن را خواندند و عجیب اینکه همین نوجوانان که در عصر کلیپ و فیلم و بازی رایانه ای زندگی می کنند از ما می خواستند که کتاب های دیگری شبیه همین کتاب به آن ها معرفی کنیم. در عرض ۳ ماهی که از چاپ آن می گذرد تقریبا ۱۵۰۰۰ نسخه از آن بفروش رفته، این کتاب را باید بارها خواند و از تبلیغ و توضیح آن به دیگران دریغ نکرد، دوستان خوش ذوق ما کلیپ و عکس هنری و عکس نوشته های زیبایی از آن تهیه کردند که آنها را در اختیارتان قرارمی دهیم
و اما لپ مطلب:
حیف است کتابی که انقدر می تواند در عمق جان انسان بنشیند و اثرگذار باشد تبلیغ نکنیم، این فرصت یک ماهه پویش را دریابید کلیپ، عکس نوشته، عکس هنری و بریده های زیبای این کتاب را برای بهترین دوستانتان ارسال کنید، اگر به کسی هدیه می دهید سعی کنید این کتاب زیبا و معنوی را هم تقدیم کنید، آن را. وی میز خانه تان بگذارید و به برادر و خواهر و مادر پدرتان توصیه کنید که بخوانند، حتی اگر پرشور و نشاط هستید حتما این کتاب خاص و ویژه را به آشنایان و دوستان در فضای مجازی و مدرسه یا محله ، محل کار و … معرفی کنید و درصورت درخواست کتاب را برایشان تهیه کنید، عکس هنری کتاب را روی پروفایلتان بگذارید و…
خب حالا میریم که داشته باشیم تعدادی بریده دلچسب:
بریده کتاب(۱):
دل خسته را میگویم که همهی زار و نزار دنیا را ریخته دور و حالا دل، میخواهد، یک کسی را داشته باشد که نورانی باشد؛ سرعت نور حضورش و قدرت تابش وجودش، وجود را روشن کند، ذهن را آرام کند، تپش قلب را منظم کند، اشک چشم را راه بیندازید و…
بریده کتاب(۲):
وقتی که اول ورودی کنار در می ایستی و مقابلت او است. فقط یک جمله میتوانی زمزمه کنی: -السلام علیک یا بابا، السلام علیک یا علی.
بریده کتاب(۳):
افتخار سکونت سه روزه در خانهی خدا نصیب علی و مادرعلی(ع) شد. و این احترام هنوز باقی است. از تولد علی (ع) تا سه روز همه میتوانند خانهنشین مساجد بشوند. یک فلسفهی اعتکاف، قدرشناسی مقام امیرالمومنین است.
بریده کتاب(۴):
مگر پسر عمویت نمیگوید حبیب خداست و از طرف او آمده؟ پس چرا از خدا نمیخواهد فقر و نداری تان تمام شود؟ علی(ع) سکوت را شکست: خدا بندگانی دارد که اگر از خدا بخواهند دیوار را برایشان طلا میکند. مرد یهودی در چشمان علی(ع) حقیقتی دیگر میدید. نگاهش از چشمان او به دیوار رسید؛ دیوار طلا شدهبود و میدرخشید.
بریده کتاب(۵):
وقتی خواستند از جلسه بیرون بروند، امام دوباره سخنگو را خواست و از او بیعت گرفت. باز برای سومینبار… سخنگو گفت: ای امیرالمومنین، به خدا سوگند، ندیدم با کسی مثل من برخورد کنی. فرمود: من زندگی و سعادت تو را میخواهم؛ تو کشته شدن من را. سخنگو متحیر شد. ابن ملجممرادی… همان بهترین اهل یمن، همان مبارز و جانباز جنگ صفین، همان که علی(ع) برای نماز صبح بیدارش کرد.
بریده کتاب(۶):
تکبر ریشهی ریزش است. خودت را ببینی و معلومات را، خودت را ببینی و عبادتت را، خودت را ببینی و توانمندیهایت را… مقابل امامت هم خواهی ایستاد. خدا را که همه چیز بببینی، خودت میشوی محور.
داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن به خیال اینکه آنجا کسی نیست شالش را برمیدارد. اتفاقا مردی که آنجا پنهان شده بود آن زن را می بیند و یک دل نه صد دل… این داستان پیچیده و زیبا را با خواندن کتاب پی بگیرید.
بریده کتاب:
رفته بودم که به آهو کمند بیندازم که به کمند آهو درآمد. آهوی زنده می خواستم که از قهاری احمقانه، صید آن به گردنم افتاده بود. در صحرایی دورتراز شام و نزدیک تر به عراق که اسمش را گذاشتم صحرای عشق، چشمه و جویبار و برکه ای است….آنجا منتظر آمدن آهوها بودم که صدای پای دو اسب که به منطقه نزدیک و نزدیک تر می شدند شنیدم. حدس زدم رهگذرانی باشند در طلب آب. اما آنچه را که تصورش را هم نمی کردم این بود که یکی ازآن دو سوار زن باشند. آن هم چه زنی!…. شاید اگر دستار از سرش برنداشته بود و موهایش را رها نکرده بود دل من هم فرو نمی ریخت ولی این کارش نشان داد که زنی نیست که بتوان ازاو گذشت.
رمان ناهید: دلدادگی دختری پرشور که او را به انقلاب گره می زند.
رمان ناهید : شهریار زمانی
معرفی:
ناهید دختری ست که از اروپا می آید تا انتقام آنچه بر او گذشته را بگیرد، آمدنی که قرار بر برگشتن داشت اما با شیدایی شیرین تبدیل به ماندنی متفاوت می شود. محبت زمان و مکان نمی شناسد…
چای خوش عطر پیرمرد: زندگینامه یک انسان خاص. نامش به گوشتان آشناست.
چای خوش عطر پیرمرد : سیدسعید هاشمی
بریده کتاب:
قطار با صدای تلق و تلوق بلندی در حال حرکت به سمت استامبول بود. مدرس خسته شد. عبا و قبایش را درآورد و سراغ اثاثیه اش در واگن رفت. منقل را برداشت و مقداری زغال در آن ریخت. در گوشه ی واگن منقل را روشن کرد. نگهبان ها با تعجب کارهای او را نگاه می کردند و حرفی نمیزدند.
رییس نگهبان ها به ترکی به یکی از سربازهایش گفت:”این ها قهوه چی هم همراه خودشان آورده اند.” مدرس زغال ها را روشن کرد و قوری را روی آن گذاشت تا آبش جوش بیاید. با لبخند به مترجمش امیر خیزی گفت:”الان چای آماده می شود”. مدرس چند پیاله چای ریخت و به امیر خیزی و همراهانش داد. چند پیاله چای هم به نگهبان ها داد. نگهبان ها با تعجب چای را می گرفتند و تشکر می کردند برای خودش هم چای ریخت و شروع به خوردن کرد. خوردن چای که تمام شد رییس آنها به ترکی به یکی از نگهبان ها گفت:”این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده! تا به حال چنین چایی نخورده بودم!
“وقتی به استامبول رسیدند رییس نگهبان ها جلو آمد دست در جیبش کرد و به ترکی به امیر خیزی گفت:”این پول را بگیرید و به قهوه چی بدهید، ما مایل نیستیم که به او ضرری برسد. “امیر خیزی تعجب کرد با خودش فکر کرد: “کدام قهوه چی؟ ما که این جا قهوه چی نداریم.”کمی که فکر کرد، فهمید منظور این نگهبان مدرس است.خنده ای کرد و گفت این آقا که قهوه چی نیست!
عکسنوشته بسیار زیبا از کتاب چای خوش عطر پیرمرد
هنر این است که وظیفه ات را انجام دهی.
این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده…
از همه بیشتر کار می کند و اندازه بقیه پول می گیرد.
نزد من کشیدن صخره ها و سنگ های سخت کوه، بهتر از منت کشیدن از مردم زمان است.
بچه ها سناریو مینوشتند؛ ـ مهدوی همچون موسی کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان برآنان مائدهای چون غذای بهشتی فرود میآید غر میزنند که ما را مائدهای زمینی ده! بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که «از اینا از اینا» و میخوردند. «عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزه الهی بیاورم شما آدم میشوید؟ همگان تایید کردند وتصدیق. چون غذا از آسمان فرودآمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند.» جواد تا قبل از این اتفاقها همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی میکرد. یکبار حتی گفت: ـ خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اونوقت به مای جوون میگن: خفه شو گوش کن.
سو.من.سه: آدم های متفاوت خواندنی هستند.بخوانید و متفاوت زندگی کنید.
سو.من.سه : نرجس شکوریان فرد
بریده کتاب(۱):
من، همه نگاههای جواد را میخواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچکس نداشت. کافی بود یکبار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزاربار هم نامردی میدید تا برایش مرام وسط نمی گذاشت نامردیهایش را تحمل میکرد. بعد که باهم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود.