کتاب زنان عنکبوتی نویسنده: نرجس شکوریان فرد انتشارات: عهد مانا
معرفی:
زنان عنکبوتی فرا داستانی است که از میان جامعه ایران، سر بلند می کند…
بریده کتاب زنان عنکبوتی :
من فقط عکسای خودمو می ذاشتم.📸 عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.🏞 عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم💌. پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم💞. خیلی راحت… همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم.
سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی! زن که در تور قرار گرفت… همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو. تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه ی اصلی وصل میکروفون را در نظر داشت. نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد. زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد. نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: -خانوم … خانوم ! این چه وضعشه؟ زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند. وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد. سینا خودش را رساند. نشست و گفت:
-زن ها همیشه گیجند. ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟ نیرو با ابروهای در هم رفته از زن دفاع کرد: -نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الان هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید. خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید. حین گفتگو، سینا میکروفون را نصب کرد. وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد! زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود. بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش.
اشک آرام آرام از گوشه ی چشمش راه گرفت… مثل همان اوایلی که جشن طلاق گرفته بود. در جشن کلی خندیده بود و با بچه های دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش بریده بود. اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد، بس که اشک ریخته بود. پذیرش شکست سخت است، برای یک زن سخت تر! چرا این طور شد: _البته اون می گفت من عوض شدم. دعوامون زیاد شده بود. خیلی به رابطه ی من با بعضیا حساس شده بود. دلش می خواست من حواسم بیشتر باشه…
بریده کتاب(۴):
خونه نیست که دژه… شهاب پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لب تاب کنترل می کردند. سینا گفت: _یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که!
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد: _این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا! شهاب داخل ماشین نشست و گفت: -هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود. سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند. شهاب زمزمه کرد: -یعنی چند نفر دائم اونجان! بیرون نیومدن تا ببینیمشون؟ امیر نفسش را بیرون داد و گفت: -شاید هم این جا به خونه ی بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست.
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او گفت: با آدم های ساده لوح و دوزاری طرف نیستیم. امشب نرید خونه. دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید، یه دور دیگه با دقت ببینید. تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو ببینید. تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو!
عکس نوشته های جذاب از کتاب زیبا و خاص زنان عنکبوتی
عکس پروفایل جذاب از کتاب زیبا و خاص زنان عنکبوتی نوشته خانم شکوریان فرد
یک مدلینگ چه ارتباطی می توانست با یک سفارتخانه(فرانسه،ایتالیا،هلند) داشته باشد؟پینوکیو و شهر لذت ها، خور و خواب و خشم و شهوت… اما آراسته و تزیین شده… و دیگر هیچ…
کوچک که بود، تلویزیون کارتونی نشان می داد… خانه ی شکلاتی وسط جنگل که ظاهرش فریبنده بود و ساکنش جادوگر بدجنسچه می شود که زن ها برای رسیدن به لذت ها شاید هم شخصیت و احترام، دقیقا احترام خودشان را زیرپا می گذارند؟و سست ترین خانه ها، خانه ی عنکبوت است.خور و خواب و خشم و شهوت… اما آراسته و تزیین شده… و دیگر هیچ.دلش یک زندگی می خواست یک خانواده به خودش قول داده بود اگر برود سر زندگی، دیگر…
کتاب سه دقیقه در قیامت : گشت و گذاری در عالم معنی… کتاب را برداری زمین نمی گذاری
کتاب سه دقیقه در قیامت نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
معرفی:
✔️در زندگی برخی انسانها اتفاقاتی رخ میدهد که اصطلاحاً به آن اتفاق تجربهای نزدیک به مرگ می گویند: NDE یا خروج روح از کالبد مادی و گشتوگذار در عالم معنی…
📚در این تجربه معمولاً کل زندگی فرد در پیش چشم او حاضر است و درواقع مروری بر زندگی گذشته صورت میگیرد؛در این حالت فرد نه فقط هر عمل خویش بلکه اثرات هر یک از اعمال خود را بر روی افرادی که در زندگی در اطرافش بوده اند نیز درک می کند.
همینطور که اعمال روزانه بررسی میشد به یکی از روزهایی دوران جوانی رسیدیم؛ اواسط دهه هشتاد. یکبار جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله علیهالسلام پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم. این پنج سال بدون حساب طی می شود با تعجب گفتم: یعنی چی؟؟ گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی میماند. نمیدانید چقدر خوشحال شدم! اگر در آن شرایط بودید لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس میکردید… پنج سال بدون حساب و کتاب؟؟!! گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟؟؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند….
کتاب زن اقا نویسنده: زهرا کاردانی انتشارات: سوره مهر
کتاب زن آقا : سفرنامه ای جذاب و پر ماجرا از یک زوج جوان، لبخند به لبت می آورد.
کتاب زن اقا نویسنده: زهرا کاردانی انتشارات: سوره مهر
بریده کتاب:
زن آقا می پرسه چرا درِخونه تون شبا بازه؟ چرا ما می آییم و پیشت می شینیم؟ – رسم داریم، زن آقا! کسی که عزیزش فوت می کنه، تا چهل روزهمسایه ها می آن و کنارش می مونن. بهش دلداری میدن. براش غذا و حلوا می آرن. تنهاش نمیذارن که غصه بخوره. حتی اجازه نمیدن بریم خرید. خودشون برامون از مغازه خرید می کنن… خنده ام گرفت. بابا که دوسال پیش فوت کرده بود، میان گریه و زاری ودردسرهای کفن و دفن، داشتیم به غذای مهمان ها فکر می کردیم هنوز قیمت نجومی قبر از ذهنمان پایین نرفته بود که هزینه های پذیرایی و ناهار و هزار جور مصیبت دیگر به سرمان آوار شد. وقتی مراسم تمام شد، به مهمان ها گفتیم: بیایید خونه ما. دلمان نمی خواستیم با واقعیت رفتن بابا تنها بمانیم با تختی که گوشه خانه خالی بود، در و دیواری که تا همین چند روز پیش دستش را به آن ها گرفته بود و رفته بود حمام. مهمان ها گفتند: بیاییم خونه شما چی کار؟ فکر کردم چقدر ما شهری ها تنهاییم!
بریده کتاب(۲):
بچه های نه ده ساله دور هم جمع شده بودند. چادرهای سفیدشان شبیه هم بود با گلهای صورتی پارچه ای روی سرشان تل درست کرده بودند. با هم پچ پچ می کردند وگاهی مرا می پاییدند.
-خانم، ما خیلی قرآن دوست داریم.برامون کلاس می ذارید؟ کارهای خانه و دو سه وعده غذا پختن، حضور سید علی و اضافه شدن نبات سادات اجازه نمی داد کلاسی تشکیل بدهم. گفتم: نمیتوانم از پسش بربیایم. تصمیم گرفتم کمی سر بگردانمشان تا منصرف شوند. گفتم بروند اسم حداقل ده نفر را بنویسند وقتی جمع شدند، بیایند ببینم چه می شود…
…در می زدند، دویدم و قبل از آنکه نبات سادات بیدار شود، در را باز کردم. همان بچه ها ایستاده بودند پشت در و دوستهایشان صف کشیده بودند پشت سرشان. تعدادشان زیادتر شده بود. کاغذی را به طرفم گرفتند. اسمهاشان را باهمان خط کودکانه ی خرچنگ قورباغه ای نوشته بودند. پرسیدند کی می آیم وکلاس را شروع می کنم؟ نگاهشان کردم. بعضی هاشان چادر رنگی وبعضی چادر سیاه به سر کرده بودند. لبخند می زدند ومشتاقانه نگاهم می کردند! به آن ده تا فرشته میتوانستم نه بگویم؟
کتاب من زندگی موسیقی نویسنده: محمد داستان پور انتشارات حدیث راه عشق
کتاب من زندگی موسیقی : پشت پرده های جادوی موسیقی…
بریده کتاب(۱):
ولف آدلر، پروفسور دانشگاه کلمبیا می گوید: ” بهترین و دلکش ترین نواهای موسیقی، شوم ترین آثار را روی دستگاه عصبی انسان می گذارد، به خصوص اگر هوا گرم باشد، این تخریب بیشتر می شود.” (زیرا یکی دیگر از عوامل بهم زدن سیستم عصبی گرماست.)
بریده کتاب(۲):
نوای موسیقی از احساسات و انفعالات درونی انسان ناشی می شود و معرف، غم و شادی، هیجان و آرامش روحی انسان است.” به عبارت دیگر وقتی که یک موسیقی حماسی نواخته می شود، من می جوشم نه اینکه محتوای موسیقی این حالت را در من بوجود می آورد. پس موسیقی محتوایش حماسه و محبت و عشق و اندوه نیست، بلکه این عناصر، رسوب یافته و بایگانی شده در درون من است که با ورود امواج موسیقی به درونم تحریک می شود، این است اینکه می گویند موسیقی شکل دارد، ولی محتوا ندارد.
عکس نوشته زیبا کتاب « من، زندگی، موسیقی. »
فردی که موسیقی گوش می دهد عبد نوازنده آن موسیقی می شود…موسیقی، عزیزترین، ولی نا مطلوب ترین صداهاست و من یقیناً سکوت را بر دل انگیز ترین نغمه ها ترجیح می دهم.موسیقی، هنریست شنیداری، اگر شما برای خودتان، احساساتتان، شخصیتتان، روح و روانتان و زمانی که برای گوش دادن به موسیقی می گذارید ارزش قائل باشید، برای شنیدن نیازمند اصولی خواهید بود و قطعا به نتیجه می رسید هر چیز که آهنگین باشد ارزش شنیدن ندارد.فردی که موسیقی، گوش می دهد بنده نوازنده آن موسیقی می شود.ویلیام جیمز از آن دسته روان شناسانی است که به خدا اعتقاد دارد، او می گوید: ممکن است خداوند از گناه موسیقی، بگذرد، ولی ضعف اعصاب حاصل از آن، دست از سر ما برنمی دارد.
دوران جنگ فقط پشت جبهه ها نمی نشستند دعا بخوانند و بگویند الهی صدام بمیرد. بلند می شدند و تیر می زدند. آن بلند شدن و تیر زدن، امروز این کار و تلاش و امیدواری است. اگر دلت دیدن یک جنگ تن به تکنولوژی بدون سلاح و بدون پشتوانه مادی می خواهد، حتما این کتاب را بخوان…
خلاصه:
ماجرای شکل گیری یک شرکت دانش بنیان در حوزه فناوری و کامپیوتر
راه نو، آدم متمایز و تغییر دهنده می خواهد. #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۱):
😎یک بار یکی از اساتید در کلاس خاطره ای از «فایمن» برایمان تعریف کرد،
فایمن، یکی از برندگان جایزه 🎁 نوبل است.
او مهارت زیادی در تدریس دارد.
فیزیک را چرخ می کند و با ادبیات ساده سرخ می کند و به خورد دانشجویان می دهد. از این لحاظ شهرت زیادی برای خود دست وپا کرده است.
فایمن روزی برای سخنرانی به دانشگاه آرژانتین دعوت می شود.
⁉️ در حین سخنرانی، از دانشجوها می پرسد:
«شما چرا همان کاری را می کنید که ما در آمریکا انجام می دهیم؟
وضعیت کشور ما طوری است که باید روی لبه علم حرکت کنیم، اما شما که کشورتان مشکلات متعددی دارد، بروید و مشکلات خودتان را حل کنید، نه این که به علومی بپردازید که شاید صد سال آینده هم به دردتان نخورد. »
اصل در هر شرایطی و به هر شکلی، ایستادن است. دوام در ایستادگی، به هر شکل و شرایط را به سود انسان ایستاده تغییر خواهد داد. #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۲):
برادر یکی از دوستانم تصادف کرد و فوت شد، اما خانواده اش نمیتوانستند اثبات کنند که طرف مقابل مقصر است از این که نمی شد مقصر را مشخص کرد خیلی ناراحت بودم☹️
یک بار هم یکی از هم کلاسی هایم با عصبانیت😡 به دانشگاه آمد. توی خیابان ماشینی جلویش پیچیده بود و بعد از تصادف فرار کرده بود.
اما این اتفاقات ما را به این ایده رساند که برویم دوربین روی ماشین مردم بگذاریم تا بتوانند از جلوی ماشینشان عکس و فیلم بگیرند…
آنهایی که تصمیم گرفته اند حاصل دوازده سال تحصیل را در چهار ساعت بسنجند به این فکر نکرده اند که اگر کسی از بد روزگار در این چهار ساعت گره ای به کارش بیفتد عاقبتش چه خواهد شد؟ #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۳):
ایدهای که به ذهنم رسید این بود که سر کلاس آتش بازی مختصری راه بیندازیم. نقشه رو خودم کشیدم و تعدادی از بچههای کلاس هم کمک میکردند. نقشه این بود که داخل میز معلم بمب دستی کار بگذاریم، تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حال و هوای کلاس عوض شود. چند ماه این طرف آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبه سوری مقداری باروت گیرمان آمد. برای منفجر کردن بمب از راه دور باید فکر میکردیم. سر کلاس فیزیک و حرفه و فن چیز هایی از حسگر های حرارتی شنیده بودم. روز شنبه، زنگ اول به محض این که معلم وارد کلاس شد، عملیات را شروع کردیم. همه چیز آماده بود. باریکه آفتابی که سر صبح از چاک پرده، خودش را به شیشه ساعت مچی رسانده بود،
راهش را به سمت سر کج کرد. سنسور داغتر و داغتر شد تا این که ناگهان زنگ مدرسه به صدا در آمد و کلاس تمام شد. آقای معلم جلوپلاس اش را از کلاس جمع کرد و حسرت کباب شدنش را به دل حسین گذاشت. بچهها رفتند سراغ بمب؛ به خاطر یک اشتباه ساده بمب منفجر نشده بود. ص ۲۴ و ۲۵
بچه های شرکت نقطه قوت شان و دلیل موفقیت شان دقیقاً همین “با هم بودن بودن” بود،نه با هم بودن معمولی که در حد تفریح و گفتن و خندیدن باشد، باهم بودنی که پیش برنده بود و به آنها دل و جرأت می داد. #کتاب آرزوهای دست ساز
بریده کتاب(۴):
محمود شاگرد اول مدرسه بود و به شدت خجالتی و سر به زیر. حسین در مدرسه دائم یک گوشه ای آتش می سوزاند و بعد بازیگوشی می کرد. اما این ظاهر قضیه بود. آنها خصوصیات اخلاقی و رفتاری مشترکی داشتند که روزبه روز آنها را با هم رفیق تر می کرد؛
خصوصیاتی که برای دیگران ملموس نیست و تنها در حیطه روابط دو طرف، معنا و مفهوم پیدا می کند! رفاقت آنها چیزی فراتر از رفاقت های معمولی بود؛ رفاقتی که تنها به گفتن و خندیدن و خوش گذرانی خلاصه نمی شد. ص ۳۲
می شود هر راهی را باز کرد و هر سدی را شکافت. #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۵):
در امتحاناتِ دکتر علی محمدی ملاک و معیار تمام شدن زمان امتحان، من بودم. به محض این که برگه امتحان را تحویل می دادم، بلافاصله بعد از یک ربع، دکتر برگهها را جمع می کرد. واقعاً شخصیت عجیبی داشت. اولین کسی بود که در دانشگاه ایران دکترای فیزیک گرفت بود. جایگاه علمی بالایی داشت. با وجود این، در ساده بودن و معمولی زندگی کردن، هیچ کس به گرد پایش نمی رسید. کلاسهایش شلوغ ترین کلاس های دانشکده بود، به حدی که دانشجو های دانشگاه های دیگر برای حضور در کلاسش سر و دست میشِکاندند. رابطهاش با دانشجو ها بیشتر شبیه رابطه پدر و فرزندی بود تا رابطه استاد و دانشجو.
بچهها خیلی با او راحت بودند و در هر کاری با او مشورت میکردند. یک روز در کلاس دوتا از بچهها درباره تحصیل در خارج از کشور از استاد راهنمایی خواستند. یکی از آن ها پرسید: «استاد چرا برای ادامه تحصیل و کار به خارج نرفتید؟» یکی دیگرشان هم گفت: «چرا شما تمایل ندارید به بچهها توصیه نامه تحصیل در خارج از کشور بدهید؟ وقتی ما میتوانیم آن جا موفق تر باشیم چه اشکالی دارد که برویم؟» استاد بعد از تمام شدن این حرفها، لبخند معناداری زد؛ انگار حرفهای زیادی برای گفتن داشت. ولی ترجیح داد سکوت کند و طوری دیگری جواب بچهها را بدهد. احتمالاً آن دونفر که بعدها رفتند آمریکا، با شنیدن خبر ترور شهید علی محمدی به جوابشان رسیدند. ص۳۹
هرچه جلوتر می رفتم تلاش می کردم راهی که در آن قدم گذاشته ام را بیشتر و بهتر بشناسم #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۶):
در درس خواندن نه خیلی خفن بودم، نه خیلی ضعیف. دوران کنکور اصلاً به خودم سخت نمیگرفتم استرس نداشتم بیشتر دنبال این بودم که رشته و دانشگاه خوبی قبول شوم. دنبال این بودم که بتوانم کار مفیدی انجام بدهم.
روز کنکور در عادی ترین حالت ممکن به حوزه امتحانی رفتم. به رسم همه کنکورها کیک و ساندیس زینت بخش امتحان بود! در سالن، تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای ساییده شدن مدادهای نرم مشکی روی پاسخ نامه ها بود. در میان سکوت عمیق سالن، علی رضا امتحان را با خوردن کیک و ساندیس شروع کرد. یک ربعی از شروع کنکور گذشته بود که به شکل کاملاً عادی و بدون هیجان خم شد و دفترچه را از کف زمین برداشت. درحال پاشیدن معمولاً معلومات دوازده سالهاش روی برگه بود که ناگهان در اطراف کلیه اش احساس فشار کرد.
در طول کنکور بیشتر از اینکه به تستها فکر کند به دست شویی رفتن فکر میکرد و ذهنش کاملاً به هم ریخته بود احتمالاً آنهایی که تصمیم گرفته اند حاصل دوازده سال تحصیل را در چهار ساعت بسنجند،
به این فکر نکرده اند که اگر کسی از بد روزگار در این چهار ساعت گرهای به کارش بیفتد عاقبتش چه خواهد شد. ص۴۵ و ۴۶
تصمیم آدم ها بعد از مغلوب شدن می تواند از جنس سقوط باشد یا تلاش برای صعود، آنان که بر این سختی ها و دشواری ها غلبه می کنند به سمت اوج می روند و آن ها که از سختی و مشکلات بهانه می تراشند به نابودی می رسند و فراموش می شوند. #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۷):
تجربه ی خیلی مفیدی که من در بسیج داشتم این بود که همیشه دیکته نانوشته بیعیب است. اوایل ورودم به بسیج به خیلی چیزها نقد داشتم، ولی وقتی که کار را برعهده ی خودم گذاشتند، دیدم همه چیز دست خودم نیست. گاهی اوقات کارهایی را نمیخواستم، ولی اتفاق میافتاد.
گاهی کاری را میخواستم انجام بدهم، ولی هرچقدر تلاش میکردم نمیشد. انتظاراتم تخیلی بود. وقتی که وارد کار اجرایی شدم، تازه فهمیدم چقدر با شرایط ایدهآل فاصله دارم. هر کاری برای این که به نتیجه برسد، مقدمات می خواهد، کمک می خواهد، ابزار می خواهد، شرایط می خواهد. وقتی وارد کار می شویم. تازه آن موقع میل بر این کشمکشها، تقسیم مسئولیتها، محدودیت امکانات و نقصها و ضعفهای فکری باعث فاصله گرفتن از شرایط مطلوب می شود. خوبی بسیج این بود که ما را با این واقعیتها مواجه کرد .ص۴۹
بریده کتاب(۸):
موقع درس خواندن یکی از خصوصیاتش این بود که هنوز کتاب را باز نکرده، ذهنم شروع می کرد تخیل کردن راجع به این که با این کلمات و جملات چه کار عملی میتوانم انجام دهم. هرچه میکردم، حفظیاتم قوی نمیشد. همیشه برایم سوال بود که بالاخره کدام یک از اینها؛ مهندسی کامپیوتر، نرمافزار، الکترونیک، عمران یا مکانیک؟ همه این رشتهها را دوست داشتم. میخواستم مهندس همهچیز بشوم منتها فقط جنبه عملی مهندسی را دوست داشتم نه جنبه تئوری اش را.ص ۵۴
همه چیز از ایده های خوب شروع می شود. چیزی که بقیه تابه حال نتوانسته اند به آن دست پیدا کنند. ماهیت آن مهم نیست، مهم این است که فکر آدم بی کار نباشد و همیشه در ذهنش گره ای برای باز کردن داشته باشد، فکر کردن به چیزی که می تواند باعث تحول شود. #کتاب آرزوهای دست ساز #میلاد حبیبی
بریده کتاب(۹):
دوران جنگ، پشت جبههها فقط نمینشستند دعا بخوانند و بگویند الهی صدام بمیرد؛ بلند میشدند و تیر میزدند. آن بلند شدن و تیر زدن، امروز این کار و تلاش و امیدواری است.
ولی این که، آن تیر بخورد به پیشانی دشمن، دست خداست.
تکلیف ما این است بلند شویم، حرکت کنیم و تا می توانیم با دقت تیر بزنیم؛ با تمام وجود بایستیم و از هیچ چیز نترسیم.وقتی این کار را با نیت درست و خالصانه انجام بدهیم، آن وقت است که به لطف و هدایت خدا همه کارها به نتیجه میرسد. ص۱۴۲
بریده کتاب(۱۰):
یک شب وقتی آقای رحیمی با سمندر از یزد به تهران می آمد، فکرش به شدت درگیر دستگاه بود. توازن بین فشار پدال گاز و شیب جاده به هم ریخت به سرعت از حد مجاز بالاتر رفت. ناگهان در یکی از سراشیبی های مسیر، فلاش دوربینهای پلاک خوان کنار جاده، چشم آقای رحیمی را پر کرد. آن روزها کمتر کسی خبر داشت که دوربین ها می توانند سرعت و پلاک را تشخیص دهند و جریمه کنند. هنوز به عوارض تهران نرسیده بود که پیامک جریمه اوقاتش را تلخ کرد. این اوقات تلخی او را به فکر انداخت؛ فلاش دوربین با مهندس رحیمی همان کاری را کرد که افتادن افتادن سیب با نیوتن. ص۱۲۷
بریده کتاب(۱۱):
نقطه قوت ما این است که عامل جمع شدنمان دور هم، هیچ وقت کار نبوده است. این خیلی مهم است. نخ تسبیح ما هیچ وقت کار نبود. یعنی اگر این شرکت هم نبود، من به واسطه حسین با علیرضا و محمدامین آشنا شده بودم و در فضای رفاقت و صمیمیت خیلی خاصی بودیم. حتی قبل از این که به صورت جدی وارد فضای کاری شویم و شرکت کنیم این فضای صمیمیت و رفاقت تا حد زیادی شکل گرفته بود و دائم تقویت می شد.
بعد از این که شرکت را هم تاسیس کردم باز این چارچوب که «اصل، کار نیست»، همیشه در جمع ما وجود داشت. به همین خاطر، وقتی در مسائل کاری و فنی اختلاف نظر پیش می آمد، حریمی از دوستی و رفاقت بین ما وجود داشت. هیچ وقت اجازه داده نمی شد آن حریم رفاقت، به خاطر مسائل کاری شکسته شود. همیشه اختلافها تا آنجا پیش میرفت که به این حریم آسیب نزند در اوج اظهار نظرها و بحث کاری، هیچ وقت حریم ادب را زیر پا نگذاشتیم و دچار مشکل نشدیم. ص۷۳
بریده کتاب (۱۲):
نقشه این بود که داخل میز معلم بمب دستی کار بگذاریم. تا هم معلم حالش جا بیاید و هم حال و هوای کلاس عوض شود . چند ماه این طرف و آن طرف را گشتیم. دست آخر از بازار چهارشنبه سوری مقداری باروت گیرمان آمد. برای منفجر کردن بمب از راه دور باید فکری میکردیم. سر کلاس فیزیک و حرفه و فن چیزهایی از حسگرهای حرارتی شنیده بودیم. روز شنبه زنگ اول به محض اینکه معلم وارد کلاس شد، عملیات را شروع کردیم و همه چیز آماده بود…. (صفحه۲۴)
بریده کتاب (۱۳):
یک بار یکی از اساتید درکلاس خاطره ای از فایمن برای ما تعریف کرد. فایمن یکی از فیزیکدانان بزرگ آمریکاست که توانست جایزه نوبل را بگیرد. مهارت زیادی در تدریس داشت. فیزیک را چرخ می کرد و با ادبیات ساده ای سرخش میکرد و به خورد دانشجوها میداد. از این لحاظ شهرت زیادی برای خود دست و پا کرده است. فایمن روزی برای سخنرانی به دانشگاه آرژانتین دعوت می شود و در حین سخنرانی دانشجو ها می پرسد: چرا شما همان کاری را می کنید که ما در آمریکا انجام میدهیم؟ وضعیت کشور ما طوری است که باید روی لبه علم حرکت کنیم. اما شما که کشورتان مشکلات متعددی دارد بروید و مشکلات خودتان را حل کنید نه اینکه به علومی پردازید که شاید تا صد سال آینده به دردتان نخورد! صفحه (۴۰ و ۴۱)
خون دلی که لعل شد: خاطراتی که هم خواندنی باشد هم دانستنی کم پیدا می شود…دریابش
خون دلی که لعل شد خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی گردآورنده: دکتر محمدعلی آذرشب انتشارات انقلاب اسلامی
بریده کتاب(۱):
خانه ما طبق معمول اغلب خانههای ایرانی با قالی مفروش بود اما دیدم این قالیها هم جزو زوائد است و لذا آنها را فروختم تنها دو قالی در اتاق مهمانهای همسرم باقی گذاشتم به خود گفتم این دو قالی به جای قالی هایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است. وقتی تصمیم به فروش قالیها گرفتم موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم برادرها و دایی های او تاجر فرش بودن و میدانستم که آنها نمیگذارند من اینکار را بکنم. یکی از برادران را که اکنون هم در مشهد است و -حاجی صفاریان- دعوت کردم و به او گفتم این تعداد قالی را ببر و بفروش و برای ما به جای آنها چند زیرانداز بخر. زیرانداز در ایران ارزانقیمت و کمحجم است. او گفت: به چشم و رفت و زیراندازها را آورد سه اتاق را فرش کرده، تعداد زیادی از آنها هم اضافی ماند. به یکی از شاگردانم شهید کامیاب گفتم در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبههای ما تقسیم کن و هر طلبه برحسب نیازش یکی دو زیرانداز بده و این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیراندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد.
همسرم که دید این کار را کردم تنها حرفی که زد این بود: چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟ _گفتم این دو قالی به جای آن قالیهایی است که جزو جهیزیه خود آوردهاید. گفت: نه آنها را هم بفروش به حاجی صفاریان گفتم، آمد و این دو قالی را هم فروخت بعد اتاق مهمانهایی همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم که آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان نه قطعه زیرانداز یادشده باقیست و بهجز یک استثنا…. ص۱۶۳
دانلود از آپارات نمکتاب
عکس نوشته هایی زیبایی از کتاب خون دلی که لعل شد
عکس نوشته هایی زیبایی از کتاب خون دلی که لعل شد
یک افسر جوان که به گستاخی معروف بود، به تمسخر صدا زد: – آ شیخ! ریشت رو تراشیدند؟ من فورا پاسخ دادم: بله، سال ها بود که چانه خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله می بینم اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.رژیم پهلوی بر محور جدایی میان دین و جامعه بنا شده بود.گاهی به سبب تنگ دستی ناگزیر می شد کتاب هایش را که بسیار مورد عشق و علاقه اش بودند بفروشد. وقتی می دید ما کتاب هایش را تورق می کنیم، ناراحت می شد. اگر یکی از کتاب های کتابخانه اش را دست ما می دید، با لحنی مهرورزانه نسبت به کتاب و حریص بر حفظ آن، می گفت: این چیست؟ لطفا بگذار سرجایش! اما با این همه ناچار می شد برخی کتاب های خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیازهای اولیه ی ما چیزی فراهم کند. به سراغ قفسه های کتابخانه می رفت، کتابی را برای فروش بر می داشت، اما فروش آن کتاب برایش نا گوار می آمد و لذا آن را به جای خود می گذاشت، دومی را برمی داشت، سومی را برمی داشت، … تا اینکه ناچار انتخاب می کرد و بر می داشت. به یکی از ما می گفت: این کتاب ها را به نزد شیخ هادی ببر و به او بفروش.کنج سلول همواره با یاد و نام خدا برای مومن است.به سراغ قفسه های کتابخانه می رفت، کتابی را برای فروش بر می داشت، اما فروش آن کتاب برایش ناگوار می آمد و لذا آن را به جای خود می گذاشت، دومی را برمی داشت، سومی را برمی داشت، … تا اینکه ناچار انتخاب می کرد.
ترکیب مقاومت با آگاهی بخشی و رشد فکری، خط انقلاب اسلامی را تشکیل می دهد.در تمام زندگی مبارزاتی خود، همواره هردو خط «مقاومت» و «روشنگری» را با هم ادامه دادم و معتقدم این دو را کاملا با هم در آمیختم.ریاضت سکوت امام، یکی از بزرگ ترین ریاضت ها بود. او مصداق کامل انسان مومن بود.
رعنا : زندگی دختری با خنده ها و گریه هایش، عاشقی ها و شکست هایش
رعنا، مژگان شیخی
معرفی: گاهی زندگی شیرین است و گاهی آنقدر تلخ که تو را به زانو درمی آورد. رعنا دختری ست که خنده ها و گریه هایش، عاشقی ها و شکست هایش این کتاب زیبا را رقم می زند.
بریده ای از کتاب: نزدیک عید بود . پدرم به من پول داد تا با نامادری ام بروم و برای خودم کفش و لباس بخرم . نمی توانستم خودم را راضی کنم . روز قبل از عید پدرم یک بوقلمون بزرگ همراه با مقدار زیادی شیرینی و میوه خریده بود و به خانه زن اولش برد . من هم همان موقع فکری به خاطرم رسید . فوری بازار رفتم و دقیقا همان چیزهایی که پدرم خریده بود، من هم خریدم و به خانه ی مادرم بردم . بچه ها از دیدن من و چیزهایی که خریده بودیم از خوشحالی داشتند بال درمی آوردند.
رعنا: داستانی ساده صمیمانه و واقعی از جنگ یک دختر با مشکلات و زشتی ها
رعنا ، یک داستان ساده و صمیمانه، یک زندگی که نه نویسنده آن را با خیالاتش به غلو کشانده و نه خواننده در رویاها، پایان خوش برایش می خواهد. اگر بخواهی دنیا را، راست و درست نگاه کنی، در کاسه اش برای همه یک سختی دارد. هیچکس نیست که از اول تا آخر عمرش، لذت محض باشد. رمان های اینترنتی خیلی سرمان کلاه می گذارند. چه با رویا پردازی ها و چه با پایان های خوش ، اما رعنا داستان دختری ایرانی است که در کشاکش سختی های دنیا، مدام بالا و پایین می شود اما نه می شکند، نه خم می شود، و نه مثل جوانان امروزی به زشتی ها و ناهنجاری ها روی می آورد… می ماند و می جنگد….
عکس نوشته های زیبا از کتاب رعنا
عکس نوشته های زیبا کتاب رعنا
بعضی وقت ها اصرار زیادی در کار صلاح نیست…این من بودم؟ که همه چیز را پشت سر گذاشتم؟درد دل هایم در آن لحظه خاص با خدا تمامی نداشت.
هنوز خودم را خوب نمی شناسم، این همه تحمل و صبوری …انگار زندگی ام پس از مدتی توقف دوباره شروع شده بود…بیشتر شب ها تا دیر وقت به یاد مادرم گریه می کردم…گاهی زندگی شیرین است و گاهی انقدر تلخ که تو را به زانو در می آورد. رعنا دختری است که خنده ها و گریه هایش، عاشقی ها و شکست هایش این کتاب زیبا را رقم می زند.
جستجوگران شمشیر عدالت : سفری به همراه دو رستم کوچک به اعماق ظلم و ستم
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات عهدمانا
معرفی:
تا حالا اسم رستمو شنیدی؟ قهرمان ایرانی که دائما با ظلم و ستم مبارزه می کرد؟ قراره یه سفر هیجان انگیز تجربه کنیم. سفری به همراه دو رستم کوچک به اعماق ظلم و ستم و تاریکی… میخوایم به کمک جی جی, آفریدو و آیریک طلسم سرزمینها رو بشکنیم و با موجوداتی که فکرشو نمیکنیم همراه بشیم
مبارزه با اهریمن و نیروهای ماورائی در داستان (جستجوگران شمشیر عدالت)…
خلاصه:
داستان، روایتگر ظلمی است که از مرگ ملکه آغاز می شود. شاهزاده که تاب از دست دادن همسرش را ندارد، با عالم و آدم دشمن می شود. آرزویش دستیابی به انگشتر جادویی و شمشیر عدالت است که بتواند بر همه چیز، حتی مرگ مسلط شود.
اهریمن، آرزویش را برآورده می کند و در عوض اورا تبدیل به اژدهایی مخوف می کند که برای زنده ماندن باید هرماه دختری چهارده ساله قربانی کند.
این میان، تنها راه شکست او دست یافتن نسلش به شمشِیر عدالت است.
آیریک و آفریدو، نوه هایش، برای نجات خواهرشان شجاعانه دست به این جستجو می زنند. جستجوی شمشیر عدالت….
بریده کتاب:
آفریدو گفت: این مجسمه ها خیلی طبیعی به نظر می آیند. اگر این ها ناگهان زبان بازکنند و حرکت کنند،من خیلی تعجب نمی کنم. هربار که این مجسمه هارا میبینم دلم بدجوری می گیرد. آریاند گفت: بله فرزندانم این مجسمه ها خیلی طبیعی هستند. آخر این ها هم زمانی مثل من و شماها از زندگی شان لذت می بردند!
عکس نوشته های هنری و زیبای کتاب جستجوگران شمشیر عدالت
بریده هایی از کتاب جستجوگران شمشیر عدالت:
بریده ۱:
مادر گفت : موجود ستمکار عمر زیاد نمی کند . من نمی دانم چرا آه مادرانی که دخترانشان قربانی اژدهاک پلید می شوند، دامن او را نگرفته و هنوز زنده مانده ! پدر با ناراحتی گفت : دیگر ادامه نده . دیوار موش دارد و موش هم گوش …!
بریده ۲:
جی جی تو که ترسو نبودی ! پدرت از شجاعت و نترسی تو خیلی برایم گفته . مگر تو نبودی که آن مار مهاجم را نابود کردی؟! مگر تو شاهزاده نیستی؟ نباید کاری کنی که باعث خجالت و سرافکندگی پدرت شوی . ترس از تو کوچکتره . بخاطر همین توانسته در وجودت پنهان شود . جی جی کم کم چهره اش باز شد : حق با توست . ترس از من کوچکتره ! آره من از ترس بزرگترم ! دیگر نگران چیزی نباشید . برویم .
بریده ۳:
آبادیس سمت پنجره رفت و نعره زد : چرا با من این کار را کردی؟ من انتقام می گیرم . من در برابر مرگ مقاومت خواهم کرد . من کاری خواهم کرد که نتوانی مرگ را بر من پیروز کنی . آبادیس با خشم و عصبانیت همه را حتی پسرش را از اتاق بیرون کرد . او دو روز و دو شب در کنار بدن بی جان سین دخت گریست . روز سوم وقتی مستخدمان آمدند تا جسد سین دخت را برای خاکسپاری ببرند، با دیدن چهره آبادیس غرق وحشت و هراس شدند . آبادیس شکسته و پیر شده بود . از چشمان گود افتاده و تب دارش شعله انتقام و کینه زبانه می کشید .
عکس نوشته هنری و زیبای کتاب جستجوگران شمشیر عدالت نوشته داوود امیریان