نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۷۲ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت)» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ

قرار بی‌قرار

کتاب: قرار بی قرار

نویسنده: فاطمه سادات افقه

 

بریده‌ی کتاب (۱):

خیلی ها به مصطفی می گفتند: کار درستی نمی کنی می ری سوریه. زن و بچه ت چه گناهی کردن؟ جهاد مستحبه و خونواده واجب!

اما مصطفی برداشت جدیدی از جهاد در ذهن ها جا انداخت.

یک بار از او پرسیدم: امکان داره توی جنگ سوریه، ریاکاری هم باشه و کسی اخلاص کامل نداشته باشه؟

از شهید تمام زاده برایم نقل قول آورد که نمیشه اینجا انسان کاری کنه که توش ریا باشه، چون اینجا تو از زن و بچه و زندگیت زدی، کشور خودت رو رها کردی و داری از اهل بیت دفاع می کنی. پس یه خصوصیتی در تو وجود داره که از این دنیا گذشتی و برای جهاد اومدی اینجا. ص۱۴۶

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۶
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۹ ب.ظ

ام علاء

کتاب ام علاء، روایت زندگی ام‌الشهدا فخرالسادات طباطبایی

 

کتاب: اُم عَلاء، روایت زندگی اُمُ الشهدا فخرالسادات طباطبایی

نویسنده: سمیه خردمند

ناشر: انتشارات شهید کاظمی

موضوع: ستارگان درخشان

خرید کتاب منم یه مادرم

بریده‌ی کتاب(۱):

صبح فردا پرواز داشتم. از جا بلند شدیم. من و همسرم را بوسید و همین طور که عبایم را روی دوشم مرتب می‌ کرد گفت: “محسن! بی تابی نکن، یادت باشه همیشه صبور باشی و شکور. من هر چه دارم از صبر دارم. خدا چیزهایی به من داده که روز قیامت می‌ فهمید. به هر چیزی که خدا برات مقدر کرده راضی باش و مطمئن باش سختی ها رو برات جبران می کنه.”

حرف هایش بوی فراق می داد. گریه ام گرفت. دوباره دستش رو بوسیدم و گفتم: “چشم، باجی! ممنون از شما.”

دیدار به قیامت

محسن طباطبایی

صفحه ۲۳۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۳:۳۹
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۵ ب.ظ

کتاب صوتی جمعه دوم آوریل

کتاب جمعه دوم آوریل : زندگینامه شهید محمد حسن ابراهیمی به روایت همسر

کتاب جمعه دوم آوریل : زندگینامه شهید محمدحسن ابراهیمی به روایت همسر (ستاره ‌های درخشان)
نویسنده: زهره شریعتی
ناشر: حماسه یاران

معرفی کتاب:
کتاب “جمعه، دوم آوریل” قسمتی از زندگی شهید محمد حسن ابراهیمی به روایت همسرش خانم شهناز انصاری است. فردی که با تلاش و کوشش فراوان و خستگی ناپذیر می خواست انسان ها را به اسلام و تشیع آشنا کند، که در این راه در یکی از کشورهای آمریکای جنوبی به شهادت رسید.
کتاب جمعه دوم آوریل، نوشته زهره شریعتی، با ۲۰۸ صفحه به همت انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

خلاصه کتاب:
محمدحسن، جوان پرتلاشی بود که درس طلبگی می خواند و به زبان انگلیسی نیز تسلط داشت. عشق و آرمان او این بود که مردم دنیا را با خداوند و اسلام آشنا کند. به همین دلایل، راهی کشور گویان در امریکای جنوبی می شود. کشوری که به رغم منابع سرشار، پیشرفتی نکرده، چرا که منابع در دست استعمارگران است و درگیری مدامی بین هندی ها و سیاهپوستان ساکن آن وجود دارد.
محمدحسن با همراهی همسر خود، با تاسیس یک کالج در گویان، به فعالیت های تبلیغی خود می پردازد و بسیاری از مردمان را به سمت کالج جذب، و مسلمان می کند. او آن قدر در این زمینه پشتکار و مهارت داشته که به مزاح می گفتند حتی رئیس جمهور گویان را هم بالاخره شیعه می کند.
یکی از ویژگی های خاص محمدحسن، اخلاص او بود؛ تا حدی که با خواندن دعا برای یک بیمار غیرمسلمان، آن خانم شفا می یابد.
محمدحسن در کنار خود، همسر همپایه و دغدغه مندش را هم داشت که در آن شرایط غربت، پا به پای او برای پیشرفت کارها و اهداف کالج تلاش می کرد.
مطمئنا دشمنان اسلام و تشیع، این حد از موفقیت های یک جوان شیعه را نمی ‌توانستند تاب آورند، و نهایتا در حالی که فقط چند روز به تولد فرزندی که سال ها انتظارش را کشید مانده بود، او را ربوده و به طرز ناراحت کننده ای به شهادت رساندند.

بریده‌کتاب جمعه دوم آوریل(۱):

شاید برای مخاطبی که با اسلام و اهل بیت پیامبرش کمتر آشنا باشد، این جمله عجیب و غیرقابل درک به نظر برسد. رنج شیرین چه تفاوتی با رنج تلخ دارد؟ چرا هجرت می کنند؟چرا غربت را تحمل می کنند؟ چرا در فراق محبوب و عزیزشان می سوزند، اما از خداوند و تقدیرش یا انتخاب مسیر زندگی خود و همسرشان گله ای ندارند؟ چرا دلشان را می سپارند به آسمان، به یک منبع بی نهایت و آرام می شوند؟ ص۱۷

 

کتاب صوتی

🎧|لینک دانلود👈🏻قسمت اول

🎧|لینک دانلود👈🏻قسمت دوم 

🎧|لینک دانلود👈🏻قسمت سوم 

🎧|لینک دانلود👈🏻قسمت چهارم

🎧|لینک دانلود👈🏻قسمت پنجم

🎧|لینک دانلود👈🏻قسمت ششم

🎧|لینک دانلود👈🏻قسمت هفتم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۳:۳۵
نمکتاب ...
جمعه, ۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۴ ب.ظ

جان‌باز

کتاب جان‌باز

کتاب: جان باز
ناشر: گروه فرهنگی ابراهیم هادی
موضوع: ستاره های درخشان، خاطرات مجاهد فرهنگی جانباز شهید حاج اصغر عبداللهی

بریده‌ی کتاب(۱):
یادمه اولین بار در بیمارستان بود که فهمیدم حس نداشتن پا، یعنی چه! پرستاران ایشان را به حمام بردند و یکباره شیر آب داغ روی پای ایشان باز شد، شب بود که دیدم قسمتی از پایشان تاول زده، اما خودش متوجه نشده بود. ص۴۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۲۲:۳۴
نمکتاب ...
جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۳۴ ب.ظ

تب ناتمام

کتاب تب ناتمام : روایت زندگی شهلا منزوی، مادر جانباز شهید حسین دخانچی

کتاب تب ناتمام : روایت زندگی شهلا منزوی، مادر جانباز شهید حسین دخانچی

کتاب تب ناتمام
نویسنده: زهرا سادات حسینی مهرآبادی
انتشارات حماسه یاران

بریده کتاب:

صدای مامان بلند شد. “هرچی ریخت و پاش کردید، جمع و جور کنید که شب مهمون داریم.” سه تایی با چشم های گرد مامان را نگاه کردیم و گفتیم : “کی؟” و جواب شنیدیم: ” عمه کبری”. بی آینه هم می‌ دانستم چقدر از لب و لوچه افتاده ‌ام. خودم را خونسرد نشان دادم و مدل دخترهای بی خبر از همه چیز پرسیدم: “برای چی میان؟” مامان اما نقش بازی نکرد و صاف و پوست کنده گفت: “برای عقد تو.”
ص ۱۶

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۰:۳۴
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

حوض خون

 

کتاب حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس

کتاب حوض خون 
نویسنده: فاطمه‌ سادات میرعالی
انتشارات راهیار

بریده کتاب:

عصر۲۲ بهمن۶۴. نشسته بودم توی کلاس. آقای کلانی آمد جلوی در. اکبر بلند شد رفت بیرون. همان جا حس کردم اتفاقی افتاده. دل توی دلم نبود. یک‌ ربعی گذشت تا برگشت. سرش پایین بود. رفت سمت کیفش. چشمم که افتاد به چشم هایش دلم لرزید. گفتم: چی شده اکبر؟
صدا از ته حلقش آمد بیرون: میگن احمد و محمود شهید شدن.
یک دفعه تمام بدنم یخ کرد. انگار سِر شده بودم، نمی دانستم چه کار کنم. نگاه ها روی من خیره بود. نمی ‌دانم از کجا قدرت پیدا کردم توانستم خودم را جمع و جور کنم. سرم را آوردم بالا و گفتم: الحمدالله. خون پسرهای من و تو توی اسلام ریخته شده.

بریده کتاب(۲):

اول مصاحبه‌ ها درد و زجرشان توی ذهنم پررنگ بود، اما انتهای مصاحبه وقتی متوجه می‌ شدم هنوز حاضر هستند پای انقلاب جان بدهند، وقتی تلاش می کردند راهی برای شستن لباس‌ های رزمندگان جبهه‌ مقاومت پیدا کننند و بعضی از آنها از من می پرسیدند: راهی سراغ نداری برویم سوریه لباس رزمنده‌ ها رو بشوریم؟ معادلات ذهنم درباره‌ این‌ که افرادی زجرکشیده هستند به هم می خورد. خانم های رختشویی با وجود همه‌ سختی ها و دردهایی که دیده‌اند و از نزدیک تکه های بدن شهدا را لمس کرده‌ اند، روح زینبی دارند و با بیان تمام تلخی‌ ها، از شستن لباس رزمنده‌ ها به زیبایی یاد می‌ کنند. اگر غیر از این بود، اکنون با وجود ناتوانی، باز پای ثابت فعالیت های انقلاب نبودند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۵۰ ب.ظ

به رنگ صبح

 

کتاب به رنگ صبح: کتابی حاوی خاطرات شهدا در محیط خانواده

 

کتاب به رنگ صبح
کاری از موسسه مطاف عشق

بریده کتاب:

نقد خودمانی
تا قبل از سال ۱۳۴۷ که هنوز مشغولیت های سیاسی و اجتماعی آقای رجایی آنقدر زیاد نشده بود، فرصت بیش تری داشتند تا در خانه باشند. از همین فرصت استفاده کردیم و هفته ای یک بار جلسه ی دو نفره گذاشتیم. در آن جلسه با هم صحبت می کردیم که چه روشی را باید در خانه و زندگیِ روزمره ی خود انتخاب کنیم تا در تربیت و روحیه ی بچه ها تأثیر مثبت داشته باشد. در این جلسات هفتگی، ما روش های منفی خودمان را هم نقد می کردیم.
راوی: همسر شهید محمدعلی رجایی
به رنگ صبح ص۳۳

بریده کتاب(۲):

زن برده نیست
روحیه ی همکاری خیلی خوبی داشت؛ اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت، وقتی به خانه می آید، بخواهد دست به سیاه و سفید بزند. واقعا به زحمتش راضی نبودم، ولی با این همه به من اجازه نمی داد لباس هایش را بشویم. خودش می شست و می گفت: نمی خواهم تو رو به زحمت بندازم. یادم هست بعد از عملیات خیبر، ایشان دیر وقت به خانه آمدند. سر و پایش شِنی و خاکی بود. خیلی خسته بود. آن قدر خسته که همین طور سر سفره نشست. تا من رفتم غذا بیاورم، دیدم سر سفره خوابش برده، آمدم تا کفش و جورابش را بردارم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت: این کار ها وظیفه ی شما نیست. زن که برده نیست. من خودم این کار رو انجام میدم.
راوی: همسر سردار شهید مهدی زین الدین
به رنگ صبح ص۳۵

بریده کتاب(۳):

آرامش
همیشه با همسرش با متانت و سعه ی صدر برخورد می کرد و همین باعث می شد آرامش، همیشه مهمان خانه شان باشد. شوهرش کم حوصله بود و خیلی زود از کوره در می رفت اما او نمی گذاشت تند شود. زود سر و ته قضیه را جمع می کرد و دوباره آرامش را به خانه برمی گرداند. فاطمه با همین رفتارش توانسته بود زندگی را مدیریت کند.
شهیده فاطمه نیک
به رنگ صبح ص۳۶

بریده کتاب(۴):

به خاطر خودت
بعضی وقت ها حرف هایی می زد که همان می شد مبنای زندگی مان. یک بار رو به من کرد و گفت: من تو رو برای خودت دوست دارم، نه برای خودم. تو هم بهتره من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه به خاطر خودت. همین جمله باعث شده بود در مواقع خاص، خودم را جای ایشان بگذارم و بعد تصمیم بگیرم؛ و طبیعی بود که با این نگاه زندگی مان دارای تحکیم، محبت و مودّت بیشتری می شد.
راوی: همسر شهید محمدعلی رجایی
به رنگ صبح ص۳۳

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

سلیمانی عزیز

سلیمانی عزیز
نویسندگان:
عالمه طهماسبی، لیلا موسوی، مهدی قربانی
انتشارات: حماسه یاران

بریده کتاب:

از آخر شب که وقت استراحت بود تا اذان صبح چندبار بیدار می شد. دو رکعت نافله شب می خواند و می خوابید. دوباره بلند می شد وضو می گرفت، دو رکعت نماز می خواند و می‌خوابید. یازده رکعت را یک جا نمی خواند. بخش بخش می کرد مثل پیامبر که نیمه‌ های شب چندین بار برای نماز از خواب بر می خاست.
ص۳۱

بریده کتاب(۲):

هیچ‌ کس روی کره زمین پیدا نمی شود که از حاجی دلخوری داشته باشد، هرچه بود همان ساعت های اول از دل طرف در می آورد.
ص۳۸

بریده کتاب(۳):

اگر موسی در کنار نیل وقتی فرعون و سپاهش به او نزدیک می شد … خدا نیل را برای او شکافت، فاطمه در هور، فاطمه در کربلای ۵ ، فاطمه در اروند، فاطمه در کوه های سخت و سرد کردستان مادری کرد.
ص۴۱

بریده کتاب(۴):

هر وقت در سختی های جنگ فشار بر ما وارد می شد، مضطر می شدیم و کاری ازمان بر نمی آمد پناهگاهی جز زهرا نداشتیم.
ص۴۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

عارفانه

 

کتاب عارفانه: زندگی ساده و پر رمز و راز یک شهید عارف از زبان اطرافیان

کتاب عارفانه
گروهی از نویسندگان
انتشارات شهید ابراهیم هادی

معرفی:

از نظر اطرافیان، سبک زندگی بسیار معمولی داشت و مثل بقیه بود؛ اما با کمی دقت در کارهایش متوجه می ‌شدند که سرّی در کارها و رفتارهایش وجود دارد! شهید احمدعلی نیری در تابستان سال ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود.

در محضر آیت‌الله حق‌شناس شاگردی کرد و به درجات بالای عرفانی و ایمانی رسید. سرانجام این نوجوان که از همه‌ هم سن و سال ‌هایش در معنویت سبقت گرفته بود، در زمستان ۱۳۶۴ در جنگ با بعث عراق، در حالی که نوزده سال بیشتر نداشت به مقام شهادت نائل آمد.

کتاب عارفانه، خاطرات این شهید عارف است که توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی جمع‌آوری شده و به چاپ رسیده است. در این کتاب به زندگی ساده و پر رمز و راز این شهید بزرگوار از زبان اطرافیان او پرداخته شده است.

خلاصه:

هر انسانی نقطه‌ عطفی در زندگی‌ اش دارد. برخی لحظات در زندگی انسان‌ هست که اگر انتخاب درستی داشته باشد و از امتحانش سربلند بیرون بیاید، سرنوشتش تغییر می‌ کند. گاهی یک عمر آدم، بستگی به همان لحظه کوتاه دارد. شهید احمدعلی نیری نیز این لحظه را در نوجوانی خود گذراند و با سربلند بیرون آمدن از امتحانش، به درجات بالایی در عرش دست پیدا کرد.

رو به رو شدن او با صحنه ‌ای که شاید خیلی ‌ها نتوانند از آن بگذرند، او را شکست نداد؛ بلکه بر آن لذت زودگذر غلبه کرد و از آن پس، به کرامات عجیبی دست یافت که دیگران را به شگفتی وامی‌دارد. او حتی موفق به دیدار با حضرت ولی عصر (عج) شد!

بریده کتاب:

وقتی که پیکرش در بازار و مسجد تشییع شد باز هم کسی او را نشناخت. از برخی علما شنیدم که می گفتند فقط یک نفر او را می شناخت آن هم کسی بود که این جوان را در دامان خود تربیت کرد.

استاد العارفین حضرت آیه الله حق شناس که فرمودند: آه آه، آقا در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟ صفحه ۱۰

بریده کتاب(۲):

من یقین دارم اینکه خدا به احمد آقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل سختی وصبری بود که در راه تربیت بچه های مسجد از خود نشان داد….. ص ۵۴

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دلتنگ نباش

کتاب دلتنگ نباش
نویسنده: زینب مولایی
انتشارات روایت فتح

بریده کتاب:

ص۲۱ : ساعت حدود دو بعد از نیمه شب بود که به خانه رسید. به شدت عرق کرده بود و نفس نفس می زد. کوله اش را دراورد و گذاشت زمین. دستش را در جیبش برد تا کلیدش را درآورد. جیب سمت راست، جیب سمت چپ. درون کوله را هم گشت اما خبری از کلید نبود. نگاهی به ساعتش انداخت، تا اذان صبح ۳ساعتی مانده بود. دست به کمر زد و باخودش گفت: خب من اگه الان زنگ بزنم بابا از خواب می پره و می ترسه، فکر می کنه چه خبر شده این وقت شب.
خیلی خسته بود اما دلش نیامد پدرش را بیدار کند.

بریده کتاب(۲):

ص۵۰
قرار بود آن روز هردو جوابشان را به خانواده ها اعلام کنند. آخرهای صحبتشان بود. زینب به دستان روح الله خیره شده بود که با پوست میوه ها بازی می کرد، بدون مقدمه گفت:«می شه یه سوالی بپرسم؟»
-بله
– چرا دستاتون اینقدر زخمی شده؟
روح ‌الله نگاهی به دستانش کرد. انگار برای اولین بار بود که زخم های دستش را می دید. کمی مکث کرد «دیگه کار منم اینجوریه دیگه»
زینب سرش را پایین انداخت و با دلسوزی گفت:«بیشتر مراقب خودتون باشبن، دوست ندارم آسیبی بهتون برسه.»
روح الله چندثانیه به او خیره ماند. انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دوباره به دستانش نگاه کرد. زخم هایی که به چشم خودش هم نیامده بود، حالا برای کسی مهم شده بود. سرش را بلند کرد. لبخند زد: «چشم از این به بعد بیشتر مراقبم»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...